تکنوکرات های مسلح - بخش سوم


رهبران هزاره بر سر دو راهي

جامعه هزاره نيز مانند پشتون ها و تاجك ها درگير بحران رهبري اند. برخي آگاهان سخن صواب گفته اند كه ملت افغانستان در اصل هيچ گاه با هم مشكلي ندارند؛ بل، جنگ وصلح و معامله و بازي، كار نخبه گان بوده است.

كشمكش هاي اخير در منطقه هزاره نشين بهسود ولايت ميدان وردك ميان كوچي ها و ساكنان اصلي آن جا، براي رهبران هردو شاخهء حزب وحدت عمدتا شيعه- هزاره ، حد اقل درين مقطع، خبري بس نا خوشايند بود. نه ازين جهت كه مصيبت برسر هزاره ها باز هم به شكل سنتي آن نازل گشت، بل ازين نظر كه استاد خليلي و استاد محقق – دو چهرهء  سياسي – را كه هر دو رقباي سر سخت يكديگر و درعين متحدان پروپاقرص رئيس جمهور كرزي اند، در موقعيتي دشوار قرار داده است.
ساكنان بومي منطقه به كرات گفته اند كه كوچي هاي مسلح بر كشت زار هاي متعلق به آنان وارد شده اند. كوچي ها منطقه مي گويند كه استفاده از علفچر هاي اين ناحيه از گذشته دور تا كنون حق طبيعي آنان بوده است و حاكمان حكومت هاي مختلف نيز، براي آنان برگهء مجوز صادر كرده اند. اين كه درين ماجرا كدام طرف دعوا، سخن راست مي گويد، موضوع بحث ما نيست. سوال درشت اين است كه چرا برخلاف سال هاي پيش كه رهبران و چهره هاي سياسي قوم هزاره، براي حصول حق هزاره ها تا مرز خشونت و جنگ هاي وحشت ناك پيش مي رفتند، اين  بار، لب ازلب تكان نمي دهند و غم و مصيبت قوم خود را فرياد نمي كنند؟ مگر غايت مطلوب حاصل آمده است؟ چه گونه چنين شده است و به چه قيمتي؟! عمرابدي  اين غايت مطلوب، مگر از سوي كدام نيرويي بيمه شده است؟ 
در خصوص منازعه ميان كوچي ها و هزاره هاي ساكن در بهسود، ميان آقاي خليلي و استاد حاجي محمد محقق چند وجهه مشترك وجود دارد:
يك : سكوت همسان وهمزمان  در بارهء آواره گي هزاره ها از بهسود.
دوم : هر دو، هريك به ميزاني متفاوت از متحدان ظاهراً بدون قيد زمان، با تيم تحت رهبري آقاي كرزي و استاد سياف اند.
سوم : هر دو مدعي رهبري جامعه هزاره اند.
چهارم : هر دو عضويت جبهه ملي را حاصل نكرده اند.
پنجم : هردو مدعي اند كه درمسير منافع جامعهء هزاره حركت مي كنند.
ششم : هر دو يكي از شاخه هاي حزب وحدت اسلامي را رهبري مي كنند.
هفتم : هر حالتي كه پيش بيايد، اين دو سوار يك كشتي سرنوشت اند.
هشتم : هردو رهبر به خوبي واقف اند كه عمر منازعهء  كوچي ها و هزاره ها بر سر استفاده از كشت زار ها و علفزار ها، به مراتب نسبت به خاموشي سياسي شان درين باره، طولاني است.
نهم : هردو درين رابطه، بر سر دو راهي قرار دارند.
دهم : هر دو هراس ازآن دارند كه اگر درين خصوص، سكوت موجه را بشكنند، از سوي تيم حاكم به نفع رقيب، حذف مي شوند.
نتيجه اين كه :
 جامعه هزاره نيز مانند پشتون ها و تاجك ها درگير بحران رهبري اند. برخي آگاهان سخن صواب گفته اند كه ملت افغانستان در اصل هيچ گاه با هم مشكلي ندارند؛ بل، جنگ وصلح و معامله و بازي، كار نخبه گان بوده است. همچناني كه اين گونه بازي ها و معامله ها، بار ها بر سرنوشت پشتون ها و تاجك ها نيز وصله شده است. احتمال آن وجود دارد كه برخي حلقات حاكم در پله هاي بالاي قدرت، مانند قضيه خونين جوزجان،  درعقب اين ماجرا جويي ها سنگر گرفته باشند؛ اما اكثر چهره هاي با نفوذ كوچي ها هرگز خواهان درگيري با ساير طيف هاي قومي نيستند. زيرا مي دانند كه حكومت هاي عوام فريب درگذشته، هميشه از كوچي ها به حيث اهداف نا مشروع سياسي شان استفاده كرده اند؛ اما درعوض، به كوچك ترين حق مسلم كوچي ها ( دادن تذكره تابعيت و فراهم آوري شرايط تحصيل ) احترام نگذاشته اند. موضوع ديگر اين است كه كوچي ها تنها پشتون ها نيستند. ساير اقوام افغانستان نيز رگه هاي كوچي دارند كه غير از آقاي حشمت غني احمدزي ، رئيس شوراي كوچي هاي افغانستان، هيچ كس ديگردر بارهء آن ها سخن نمي گويد.
نكتهء كليدي درقضيهء بهسود آن است كه حكومت بايد با سرعت به حل قضيه اقدام كند واگر آتشي ازين نوع مشتعل گردد، دامنهء آن بر سراسر افغانستان گسترش مي يابد.



احمد شاه مسعود
سياست ، جنگ ، قدرت اطلاعاتي ، خرد ، انسان گرايي

درسيماي مسعود، چند مسعود ديگر زنده گي مي كردند كه براي برخي از خواص  قابل شناسايي وبراي بسياري از مردم عوام ، قابل لمس بود. مسعود اصلي در احساسات رقيق، خاموش ، بدون تبليغات و در تنهايي اش خلاصه مي شد.

ابعاد شخصيت احمد شاه مسعود، ممكن است با گذشت زمان، ودر نتيجه كار تحقيقاتي وسيع ، آن هم به طور تدريجي برجسته شود. هنوز مثل آن است كه مسعود زنده است. در شرق، وقتي يك شخصيت (هرچند استثنايي ) زنده است، مردم به عمق دنياي رواني و زواياي شخصيت اصلي او كمتر پي مي برند؛ اما پس از مرگ اين گونه شخصيت ها، عوام و خواص در خصوص زنده گي اصلي وي به تفكر مي پردازند و يا حداقل علاقه مي گيرند كه در باره وي چيز هايي را بشنوند كه آنان را شگفت زده و يا ارضا كند. بعضي شخصيت ها تكان دهنده اند؛ چه درزنده گي شان وچه بعد از مرگ ( به ويژه كه مرگ شان در اوج اشتهارفرارسد.) مسعود از جمله همين شخصيت هاي تكان دهنده است كه از هر زاويه يي كه براي شناسايي اين مرد افسانه ها وارد مي شويد، به مشخصه هاي فوق العاده يي پي مي بريد وآنگاه شگفت زده مي شويد وتكان مي خوريد. همين تكانه هاي رواني وارزشي است كه علي رغم صد ها و هزاران ساعت فيلم مستند از كارنامه هاي او و چاپ ده ها عنوان كتب تحقيقي و تجليلي در باره وي، هنوز مسعود موقعيت خود را به عنوان يك راز غيرعادي  و همچنان راز دردناك حفظ كرده است.
در كارمسعود شناسي هنوز تلاش علمي در سطح بين المللي انجام نشده است هرچند درفرانسه و امريکا تا اندازه يي درين زمينه كار هايي از سوي گردش گران و خبرنگاران آن كشور  انجام گرفته است كه به هيچ وجه، آيينه تمام نماي سيماي مسعود نيست .
سوال اين است كه چرا مسعود به عنوان نقطه آمال براي انسان هاي ژرف بين، ارزش طلب و معجزه گرا، هنوز هم آغاز يك كار بزرگ است؟
 شايد يك جوابش اين باشد كه مسعود با ايده آل ها و كارنامه هاي شيرين وتلخش هنوز زمان زده نشده است. گردش ايام براي بسياري از سوالات عميق وحتي ظاهرا حل ناپذير، خودبه خود جواب پيدا مي كند. اما در باره مسعود نبايد منتظر زمان نشست زيرا وي در ميان مردم چنان است كه زنده است وگويي همين حالا ممكن است صداي شفاف و ابهت انگيزش در دستگاه مخابره صدا كند و همه را برجا ميخكوب كند.
هر چند مسعود ديگر زنده نيست اما مرگ، در قلب و روح ميليون هاي انساني كه او را كعبه خواست هاي خويش تلقي مي كردند( و هنوز مي كنند) به يك واقعيت بدل نشده است. وقتي شما با نفرات مسعود رو به رو مي شويد، آنان به طور خود آگاه و معمولا نا خود آگاه ، هنوز از غرور، قدرت اراده ، لبخند ها و تحكم چهره و انرژي پايان ناپذيرش تغذيه مي کنند. وقتي آدم به اين واقعيت شريف نگاه مي كند، حضور مرگ ناپذير مسعود را با شعاع بسيار بزرگ آن باور مي كند.
درميان كساني كه مسعود را يك عطيه الهي تلقي مي كردند وهنوز هم اعتقاد شان راسخ تر شده است، سخن گفتن از مسعود به منزله عبادت و يك كار ثواب تبديل شده است. دشمنان مسعود از وي نفرت دارند واز عواقب نفرت خويش حساب مي برند. بسياري مخالفان مسعود در بسا مسايل با دوست داران وي مثلا از نظر نبوغ نظامي، ايجاد وحدت ميان ساكنان سركش وادي پنجشير، رفتار مناسب با اسيران جنگي و زيركي سياسي، هم نظر اند. اما چه بسا كه دوستان فرهيخته وتحصيل كرده مسعود همراه با لشكر بي سواد و جنگ ديده او كه سال ها از صدا ها و تصميم هاي هيجان انگيزش درمواقع شكست و پيروزي سيراب شده و شخصيت خود را از همان مواد ساخته اند، مسعود خود شان را به درستي درك نكرده اند و يا در نهايت امر، به اندازه ظرفيت فكري وخواست هاي ابتدايي  خويش درك كرده اند.
درين حال شخصيت هاي خارجي كه نظر به رشد فكري، اقتصادي  واجتماعي درسطوح بالاتري قرار دارند، مسعود را به رنگ ديگري مي بينند و رگه هاي اصالت انساني را مسعود را كم وبيش كشف كرده و بعضا توضيح داده اند. حضور بزرگ معنوي مسعود بدون شك فراتر از قوالب اذهان هزاران فردي كه به اندازه خودشان دنيا  و ارزش هاي اين دنيا را ميزان مي كنند، وجود دارد. بدين ترتيب ، بحث مسعود شناسي و تاثير منحصر به فرد شخصيت درجامعه يي مثل افغانستان بسيار پيچيده است و اي چه بسا كه تازه در حال شروع شدن است.
جنگ :
جهان بيني مسعود در گرماگرم جنگ به پخته گي رسيد. او تقريبا تمامي كوهپايه هاي درهء طولاني و پيچاپيچ پنجشيرو گذرگاه هاي پيچيده خارج از پنجشير را در سخت ترين شرايط جنگ وگرسنه گي و هول محاصره و نزديك شدن سايه مرگ و نااميدي پيمود. او بالاجبار در موقعيتي قرار گرفت كه كرشمه هاي طبعيت وحشي و رام نشدني پنجشير را مطالعه كند. نبوغ وي تنها  در دفاع و آرايش هاي غافلگير كننده دربرابر دشمن قوي و تغيير آرايش ها در مدتي بسيار كوتاه وايجاد مترسك هاي تبليغاتي نبود. او قبل از همه در شناخت افراد ساده و خشمگين، گرسنه و داراي اعتقاد آتشين، به مرحله اعجاز رسيده بود.
درهم آميزي طبيعت بي رحم و تغيير ناپذيربا  خصايل درهم  وغير قابل پيش بيني جنگجويان تحت فرمانش، و استفاده ازين تركيب حساس كه مي توانست دريك لحظه، اشكال ديگري به خود بگيرد و كليه محاسبه هاي او را بر هم بزند، هنر عالي خود را آشكار كرده بود. كشف خوديت جنگجويان، مراقبت ازعادات متغيير و آسيب پذيري هاي شخصيت جنگجويان و تعيين درجه ايستاده گي آنان در برابر تهاجم گسترده ومهيب دشمن متجاوز، به مطالعه عملي توده هاي انساني و آگاهي كامل از سرشت فرماندهي خويش ، شاخصهء شگفت انگيزي است كه براي نخستين بار فقط در وادي پنجشير از سوي فرمانده مسعود موفقانه آزمايش گرديد. اين آزمايش ها، با استفاده از كمترين امكانات رزمي و اقتصادي ، درتاريخ جنگ هاي بيست و پنج ساله چين و نبردهاي چه گوارا نيز مشاهده نشده است. تفكيك شاخصه هاي كركتر مسعود يك نكته را آشكار مي كند كه مسعود فرمانده، درعين حالي كه مي جنگيد، به چندين كركتر منحصر به فرد تقسيم مي شدو درگرماگرم آن سال ها و لحظه ها، كسي نمي توانست بفهمد كه چندين شخصيت دريك شخصيت زنده گي دارند اما مي دانستند كه با پديده يي خارق العاده سروكار دارند.
سياست :
پيروزي هاي مسعود ظاهرا فرمولي ساده داشت اما از لحاظ عملي فوق العاده مغلق و طاقت فرسا بود. او دريك مرحله، با هنر جنگ  و سياست كنار آمد و سپس اين دو را با هم آشتي داد. اين نخستين بار بود كه درتاريخ خونين و بي قاعده افغانستان، شخصيتي ظهور كرد كه سياست و جنگ را با همه تاثيرات متغييرآن با هم دريك شگرد عملي شكل بخشيد واين دو را در يك استراتيژي خاص حل كرد. او در بدترين وضعيت جنگ، موتور بي مروت سياست را به شيوه خودش مهار كرد و به جلو راند. او درهرنقطه يي كه مستقر مي گشت، مجموعه سياست داخل و خطوط سياست منطقه يي را به دورخويش به چرخش مي آورد. با اين اوصاف، مسعود هرگز در مبارزات خود، در يك نقطه، استقرار نيافت و تلون و خصلت متحرك وضعيت جنگ وسياست را كاملا با كركتر شخصي خويش درهم مي آميخت، به طوري كه جنگاوران متقاعد مي شدند كه درين كار، اسراري هست كه مسعودمي داند وآن ها نمي دانند و اين خداوند است كه مسعود را به هرجايي كه بخواهد رهنمون مي شود وهر زماني كه بخواهد، پيروز مي گرداند.
 دراعتقاد جنگاوران چيزي به نام ذلت وشكست مسعود وجود  نداشت. روحيه و قدرت ابراز وجود  از سوي  مسعود دربد ترين لحظات مرگ  وزنده گي، هيچ گاه رنگ نباخت. او پيچ و خم هاي سياست خود را به آساني آشكار نمي كردو عناصر اصلي گره گشا را به آساني به كار نمي گرفت و خاصه آن كه اين عناصر را تا واپسين لحظه هاي بازي، مورد بهره برداري قرار نمي داد. .پيش بيني سياسي مسعود يكي از ويژه هاي بي نظير يك فرمانده هوشمندو خونسرد است كه بارها آزمايش شد وبارها نتيجه دلخواه به بار آورد. همان گونه يي كه وي در بازي جنگ، معيار هاي مفقود غافلگيري و ايجاد تصور مجازي براي حريف را تازه به تازه  و هر بار به شيوه هاي جديد به كار مي گرفت، عين همين معيار ها را در برابر حريفان، در رويارويي هاي سياسي و اطلاعاتي به كار مي گرفت. سياست چريكي و جنگ چريكي را چنان با هم جوش مي داد كه حتي دشمنان زخمي خود را به تحسين وامي داشت. رفتار متغيير و گاهي تكيه بر اصل مبالغه آميزانعطاف از سوي مسعود، دربرخي حالات عصباني كننده بود. مذاكره طولاني با حريف ، شل كردن ناگهاني طناب مواضع سياسي،  تاخير در حمله، عقب نشيني آني از مواضعي كه به سختي وبا دادن تلفات اشغال شده بود، همه را سرگيچه مي كرد اما براي او، راه گمي دشمنان، دودلي، تعجب و سراسيمه گي سياسي دشمنان اهميت درجه اول داشت. وقتي اين گونه محاسبات پس ازمدت هاي طولاني، ثمره دلخواه به بار مي آورد، جنگاوران آه حيرت ازسينه مي كشيدند ومي گفتند: خداوند با اوست ... ما چه مي دانستيم كه چنين مي شود! اما دشمنان بر اين عقيده پاي مي فشردند كه خاموشي و نرمش مسعود خطرناك تر از يورش و جنگ اوست. اصول مشاورت درفرهنگ سياسي مسعود، تا واپسين دم حياتش استوار ماند. با آن هم، شم سياسي ويژه شخص خودش، در مقابله به چالش هاي حال، آينده نزديك و آينده دور، خارق العاده گي خود را نشان مي داد. او سياست هاي خود را از روي اثرگزاري بالاي حريفان و افت و خيز هاي ميدان هاي نبرد، ميزان مي كرد. يكي از ويژه گي هاي استثنايي مسعود اين بود كه خودش به عنوان سمبول اقتدار، پيروزي و حقانيت در اذهان ديگران برجسته مي شد و بدين ترتيب، ترس و رعب و تسليم شدن را در روح جنگاوران به كامل زايل مي كرد. او درسال هاي مقاومت عليه طالبان، به حيث استاد كاركشتهء بازي با روح و روان دوستان ودشمنان بدل شده بود. او درحالات بحراني و خطرناك، به طور حساب شده يي درذهن افراد طرف مقابل، خلايي را ايجاد مي كرد واين خلا را به وسيله ترس پر مي كرد. جامعه شناسي عملي جنگ، به او فرصت داده بود كه به آساني مي توانست اراده هاي قوي و ضعيف وپراكنده را واحد سازد و بدين ترتيب، خود باوري پايداري را در شخصيت جنگجويان خودش و تزلزل وبي باوري را در روح سربازان حريف القا كند. او ديوار متحركي را در جنگ برپا مي داشت وعين همان شيوه را در مذاكره باحريف در پيش مي گرفت و انعطاف و ميانه روي را به نمايش مي گذاشت. اما خود مي دانست كه حتي يك مو از قواعدي واساساتي كه وي دراستراتيژي و رفتار خود تعيين كرده بود، عقب نشيني نمي كرد. انعطاف مسعود، درواقع محكم كردن همان ديواري بودكه در نقشه راهبردي وي خط و نشان شده بود اما حريف گمان مي برد كه مسعود حاضر به دادن امتياز شده است. درچنين حالاتي، مسعود، بررسي هاي كامل خود را به پايان مي رساند و بازهم به همان چهره يي ظاهر مي شد كه خودش به آن فيصله كرده بود.
آنتن هاي اطلاعاتي :
 مسعود در گفت وگو با خبرنگاران خارجي ، بارها اظهار داشته بود كه پيروزي ها و دفاع وي در برابر تهاجمات بزرگ شوروي، مرهون شبكه هاي اطلاعاتي وي بوده است كه در قلب دشمن جاگرفته بودند. مسعود هيچ گاه حاضر نشد تا سر نخ شبكه هاي اطلاعاتي و منابع جاسوسي خود در ميان مقامات نظامي وحكومتي افغانستان وارتش شوروي را به دست دهد. اما در هفت بار تهاجم شوروي بر پايگاه هاي چريك ها در پنجشير، آوازه و خبر تهاجمات، از حركت تانك ها و پرواز هواپيما ها بر فضاي پنجشير براي مسعود مي رسيد. ظرفيت مرموز وبسيار مؤثر اطلاعاتي مسعود قابل مطالع و تحقيق است. او درين خصوص، راز هاي بس عميق و ريشه داري را با خود برد. او مدعي بود كه به طور معمول رشته اعصاب دشمن را در دست خود دارد. شيوه اطلاعاتي مسعود، هسته هاي بسيار كوچك، نامشهود اما سخت پراكنده و دوامدار بود. از همين سبب، تمامي تلاش هاي شوروي و اداره اطلاعات قوي رژيم در تمامي تلاش هاي شان براي كشتن وي ناكام ماندند. او به يك نكته به طور كامل ايمان داشت و مي گفت كه افراد وي هرگز نسبت به وي سوء نيت ندارند و براي او خيانت نمي كنند.
مسعود با نخ اطلاعات حساس، سرو تهء جنگ وسياست را با هم وصل مي كرد. مهارت وي در حفظ منابع اطلاعاتي درميان دشمن بسيار هيجان انگيز بود و همه را نسبت به خود به احترام وامي داشت. وي معمولا آدم هاي كاملا عادي را، كه هيچ گاه توجه كسي را جلب نكند، به مأموريت هاي بسيار حساس اطلاعاتي و عملياتي انتخاب مي كرد. اين امر موجب مي گشت كه تمامي دشمنان و افراد جان بركف او، به كنجكاوي دراز مدت و سردرگمي در باره حوادث و همچنان شخص خودش مبتلا شوند.
خرد گرايي :
مسعود در بحراني ترين حالاتي كه ترس از شكست و سقوط در دل ها لانه مي كرد، به شوخي و بذله گويي مي پرداخت و با ثبات ذهني به بازي شطرنج مي پرداخت و همه را نسبت به واقعي بودن خطر به شك وترديد مي انداخت. سنگين ترين تلفات نفراتش درجنگ، از دست رفتن امكانات جنگي و حتي احتمال خرابكاري از سوي عمال نفوذي دشمن در ميان لشكر، در سيماي مسعود حتي تغييرات اندكي رونما نمي كرد. او عادت داشت كه پيچيده ترين رويداد ها را به تنهايي حلاجي كند و سپس براي ايجاد اجماع نظر و توليد فضاي اعتماد ميان نزديكان وفرماندهانش، جلسه مشاورتي برگزار مي كرد.
درجلسه هاي مشاورتي، نظريات جديد و يك سري مسايلي از ذهن حضار تراوش مي كرد كه مسعود تشخيص مي داد كه چنين نكته هاي ذهني اعضاي شورا، دركدام قسمت از طرح هاي قبلي خودش جوش مي خورد و آن را چنان تأييد مي كرد كه صاحبان آن نظريه ها گمان مي بردند كه مسعود در نتيجهء شنيدن نظرات آنان، به درك موضوع قادر شده است. در مجموع، نزديكان مسعود هماره اطمينان داشتند كه  نظريه هاي آنان در گفتار و كردار فرمانده شان بازتاب مي يابد. در حقيقت، استخوان بندي اصلي قضاياي جنگ و مدارا و اتخاذ تصاميم " كلان" قبل از همه در ذهن مسعود به پخته گي مي رسيد و مراجعه به نظرات و احساسات همراهانش، بر غناي طرح هاي فكري وي مي افزود و براي تكميل ساختار آن، به رايزني سودمند متوسل مي شد. اين عالي ترين شيوه يي بود كه هم ازعقل جمعي با مهارت برداشت مي كرد و هم گرايش فرماندهان و مشاوران نسبت به مسعود نهادينه تر مي شد. مسعود به طور معمول، مكان خلوتي را براي تفكر بر مي گزيد و ازين سر به آن سر قدم مي زد وكلاه خود را از سر بر مي داشت. او فرصت هاي مشوره با خود را ماهرانه انتخاب مي كرد. تا ساعات پس از نيمه شب كار مي كرد و معمولا چهار يا پنج ساعت مي خوابيد و گاه روزانه، به خلوت گاه خود پناه مي برد وحياتي ترين طرح هاي جنگي يا سياسي را درهمان ساعاتي كه از نظر ها مخفي مي گشت، مي آفريد. مسعود درحساس ترين حالات، بر پايه سه منطق عرفي، شرعي وعقلي اتكا مي كرد و بافتار اين روش ها را به طور سحر آميزي شكل مي داد. چناني كه پس از ترور حدود سي تن ( و بنا به قولي ديگر، پانزده تن)  از فرماندهان نزديك به خودش از سوي "سيدجمال" فرمانده وابسته به گلبدين حكمت يار درشمال افغانستان، مسعود سوگند خورد كه او را زنده دستگير كند. تهيه تداركات و سازوبرگ لازم، سوق واداره جنگجويان از سايرمناطق، قانع كردن مردم ولزوم محاكمه علني در محضر مردم تقريبا امري محال بود و نيروهاي سيدجمال از هر جهت براي مقابله با سوگند مسعود آماده گي داشتند. عمليات آرام و خزنده مسعود  در اراضي بسيار گسترده وكوهستاني و پيچ درپيچ، به هدف بازداشت "قاتل" بسيار طاقت فرسا، خطرناك، و حوصله گير بود اما مسعود شگفت انگيز ترين عمليات جنگي دوران زنده گي اش را به انجام رسانيد و قدم به قدم همان كرد كه گفته بود. همزيستي منطق عقل با واقعيات جنگ ومبارزه،  در دكترين مسعود نمايش آشكاري را به وجودمي آورد. رفتار مترصد، تزلزل ناپذير، تحرك اغفال كننده و با تلفات و خساراتي اندك، اميدبخشي براي حريف ، حتي راه نمايي براي گريز حريفان از معركه كه كشتن شان در فرهنگ مسعود قباحت حساب مي شد، گوشه هايي از كركتر مسعود در جنگ وصلح بوده است كه تا كنون به عنوان ارزشي قابل تأمل، جز از سوي شماري نويسنده گان غربي و جنرالان شوروي سابق، از سوي هيچ يك از دوستان ودشمنانش مورد تحقيق قرار نگرفته است.
انسان گرايي عارفانه:
 درسيماي مسعود، چند مسعود ديگر زنده گي مي كردند كه براي برخي از خواص  قابل شناسايي وبراي بسياري از مردم عوام ، قابل لمس بود. مسعود اصلي در احساسات رقيق، خاموش ، بدون تبليغات و در تنهايي اش خلاصه مي شد. او در امور جنگ، معامله، مذاكره و سياست هاي صوري با همه زبان مشترك داشت. اما در مسايل استراتيژيك، سرنوشت ساز، حساس و اشتباه ناپذير باهويت هاي چندگانه خودش به مشورت مي نشست و بار سنگين سرنوشت ميليون ها انساني كه چشم اميد به وي دوخته و سر بر آستانش نهاده بودند، به تنهايي بر دوش مي كشيد. وي از دود سيگار نفرت داشت و از هر آن چه بوي منهيات مي داد، دوري مي جست وحجب و مناعت انساني فطري و انساني خود را همچنان دست ناخورده حفظ مي كرد. از رسوا كردن آدم هاي مجبور و نااميد دست مي گرفت وهر لحظه از دست يارانش سوال مي كرد كه آيا براي اسيران جنگ، ميوه توزيع كرده ايد؟ از اسراف كاران كناره مي گرفت و در صرف خوراك، به كمترين مقدار قناعت مي كرد و از هر آن چيزي كه خوديت روبه كمال او را مكدر مي نمود،  طفره مي رفت. انسان گرايي عارفانه، جوهره اصلي شخصيت او را درست كرده بود و هر گاهي كه از شور و حال جنگ و دشواري ها به ستوه مي آمد، ساعاتي چند غيبش مي زد و در پناه درختاني دريك باغ پنهان مي آرميد و شاخه ها را با سرانگشت به سوي مي كشيد و لايه گلها را به دقت نظاره مي كرد و ازسكوت طبيعت به آرامش مي رسيد. در يك چنين حالاتي از قبل دستور مي داد كه وي را از دادن هرگونه اخبار مهم و يا اخبار روزانه، مزاحمت نكنند. گاه تفنگ شكاري را بر مي داشت و ساعت ها در لابه لاي درختان انبوه ميوه و سپيدار ها غيبش مي زد. مسعود چريك، مخابره و تفنگ در دست داشت و با اصحاب جنگ سروكله مي زد اما مسعود انسان گرا و عارف، قرآن و ديوان غزليات حافظ با خود مي داشت وشب هاي طولاني، درپرتوچراغك هاي نفتي، به نداي ملكوتي قرآن و حافظ گوش مي داد و اشعار قدرت مند، غني و غرور آفرين حافظ را زمزمه مي كرد و از ديگران نيز دعوت مي كرد كه به معناي نهفته دراشعار آن پير شيراز، دقت كنند. فرماندهان غالباً از فهم معاني بلند وظريف اشعار خواجهء شيراز، كوتاه مي آمدند؛ آنگاه مسعود خود به تفسير لايه هاي غزل حافظ شيرازي آغاز مي كرد. هواداران نزديك و عوام الناس، فرصت نيافتند تا مسعود انسان گرا و عارف را همانند مسعود چريك و فرمانده افسانه اي به شناسايي بگيرند وبه شيوهء خويش تعريف كنند. اگر روزي كليه خاطراتي كه به قلم مسعود نگاشته شده اند، از سوي پژوهش گران مورد مداقه و تفسيرقرار گيرند، مسعودي ديگري در فرهنگ و روح ميليون انساني كه پس از مسعود ديده به گيتي گشوده اند، ظهور خواهد كرد.


نيم نگاه پس از حريق
دو انفجارخلاق در جامعه ي هزاره
محمد نادر، بحران قدرت را به نفع خويش طوري خاتمه داد که بحران تازه اي را وارد تاريخ مملکت کرد. وي با ملاعمر امروزي طالبان مشابهت هايي داشت.

در تاريخ هزاره، در فاصله قريب به شصت سال ( 1312- 1371 خورشيدي) دو انفجارخلاق روي داده است. عامل انفجارنخست، عبدالخالق جواني شانزده – هفده ساله دانش آموز ليسه نجات بود که درطي يک اقدام متهورانه و برنامه ريزي شده درچمن قصر دلگشاي ارگ ، سه گلوله را روانهء مغز، قلب و دهان محمد نادر شاه کرد. گويا اين جوان از بلاياي بزرگ نازل شده برسرنوشت هزاره ها اززمان اميرعبدالرحمن "اميرآهنين"، تا آن زمان، کفارهء کوچکي را نصيب ميراث داران سلالهء استبداد کرد.
در سال هاي پسين حاکميت شاه امان الله خان غازي، وضع عمومي ممکلکت داري با بحران سختي رو به رو شد. دراوج رونق بازار فساد سالاري و پشت کردن به خواسته هاي مردم دراواخر حاکميت اماني،  جبر تاريخ چنان بود که اميرحبيب الله خان کلکاني، صرف نظر از سطح وظرفيت و ناپخته گي سياسي، به سرسلسله ناراضيان بدل گشت و به عنوان مدل مديريت ناشده نارضايتي عمومي برضد يک نظام جبار اداري و راه گم کرده علم مخالفت داشت و حکومت يک مشت ديوان سالاران معتاد به چپاول را که به هيچ يک از آمال آن شهزاده خوش نيت و پرشور ( امان الله خان) عقيده نداشتند، ساقط کند.
آن حادثه يک تکان جديد درتاريخ بي سروته کشوري به نام افغانستان بود که ازابتداي تولد، با فشارها وبازي هاي قدرت هاي بزرگ روبه رو شد و هرگزنتوانست زورآزمايي ها را به طوردوامداربه نفع آينده خويش برنده شود.
 محمد نادر، بحران قدرت را به نفع خويش طوري خاتمه داد که بحران تازه اي را وارد تاريخ مملکت کرد. وي با ملاعمر امروزي طالبان مشابهت هايي داشت. دغدغهء حفظ حاکميت به هربهاي ممکن، بي اعتمادي، وابسته گي حياتي به حاکمان انگليسي – پاکستاني شبه قاره، بربادي نظم زنده گي ساکنان شمالي ونفي خشونت بار حضور کليه اقوام درسرنوشت سياسي مملکت، ازمشترکات نادرشاه و ملاعمر حساب مي شوند. اما تفاوت اين دو آن است که اولي، براي حفظ اقتدار سنتي خانداني، دست به قساوت مي زد اما دومي در تلاش نوميدانه براي استقرار مجدد اقتدار سنتي از دست رفته، به نفع جانشين بريتانياي ديروز( پاکستان) به حيث نماد ترس وتخويف شناخته شده است.
هنرضربهء عبدالخالق، همان شکافي بود که بر ديوار بلند استبداد افگند وماشين قراضهء حاکميت سنتي به راننده گي محمد نادر را که پس از شکست حبيب الله خان کلکاني، بر مراتع آزادي وزنده گي مردم به حرکت درآمده بود، دمي از بر جا ميخکوب کرد. هرچند خزش ماشين حاکميت به حرکت خود ادامه داد اما ترس و حس خائفانه يي را که در نتيجهء مقاومت مرگبار و سپس "واسکت بريدن عبدالخالق" ، در رگ وپود صاحبان نظام تک تباري به وجود آمده بود، نهادينه کرد.
انفجار دومي، ظهور حجت الاسلام استاد عبدالعلي مزاري بود. اين انفجار، تأثيري بس تعيين کننده از خود برجا گذاشت که هم دراذهان هزاره ها و هم درذهنيت ساير رده هاي تباري ،داراي شعاع آتش غير قابل تصوربود. درپي اين انفجار، رنگ وبوي فلسفهء مقاومت وچهره نمايي هويتي هزاره ها از امواج ابهامات اختياري و غير اختياري تاريخ بيرون آمد. وي درآن زمان با فشارهاي چندين جانبه يي بايد دست وپنجه نرم مي کرد. فشار افکار عامه و فشار هاي جناح هاي داراي گرايش هاي چندگانه درداخل حزب وحدت اسلامي، آزمايش هاي پيوسته و مضاعفي را پيش رويش قرار داده بودند. اين درحالي بود که هرتصميمي مي توانست مسير حوادث را به طور بي رحمانه آن هم برخلاف خواسته هاي استراتيژيک عوض کند. اگرچه پس از آغاز مبارزه مسلحانه بر ضد نيروهاي شوروي درافغانستان ، جوامع چند قومي، عملا از حالت ايستايي وکرختي بيرون آمده بودند، پي آمد هاي مسلح شدن هزاره ها چيزي بيشتر از مقاومت برضد اشغال گران بود. درين سال ها، در خارج از تشکيلات ارتش هاي رسمي، شماري از سرداران جنگي از ميان جوامع هزاره ها، تاجيک ها، پشتون ها و ازبک ها ظهورکردند. اين درحالي بود که، شمارفرماندهان وافسران ارشد پشتون و تاجيک نسبت به هزاره ها و ازبک ها، از گذشته در چهارچوب واحد هاي دولتي نيز چشمگير بود. اين دگرگوني ها به ويژه در ميان هزاره ها، با تغييرات پيچيده يي در عرصه سياسي و اجتماعي و خود باوري نيز همراه بود.
ايستاده گي مزاري درسال هاي پس از پيروزي گروه هاي مجاهدين، به هدف تثبيت موقعيت حال و آينده هزاره ها در حکومت و جلوگيري از لغزش در بيراههء فراموشي و کم نظري، با حساسيت و برشي تند تري همراه بود. البته با توجه به ظن و بي اعتمادي ديرينه هزاره ها نسبت به حاکميت هاي گذشته، برخورد اضطراري و جدي با مسأله سرنوشت هزاره ها يک امر طبيعي بود. اما شرايط تاريخي و اجتماعي آن زمان به شدت غير طبيعي و انباشته از چالش هايي بود که هيچکسي را ياراي مهار کردن آن نبود. به همين علت بود که زبان تفاهم کوتاه تر از زبان تصادم بود.
تصاميم مزاري در اصل، تسجيل حقوق پامال شده هزاره ها، احترام به موقعيت طبيعي و بالطبع، گريز آگاهانه و لزوما سرسختانه به سوي هويت وباورهاي طبيعي هزاره ها بود که به دليل استيلاي ديرمدت استبداد سنتي، دريک مسير غيرطبيعي سير کرده بود. مزاري از بي عدالتي متنفر بود و درين معامله از هيچ نيرويي تمکين نمي کرد و تا آخر داستان زنده گي خويش، برسرپيمان ايستاد. بدين ترتيب، زنده گي مزاري در دو حادثه خلاصه مي شود.
 يک ؛ ظهور و قدرت نمايي به عنوان نخستين رهبرطرف اعتماد هزاره ها، آن هم درسال هايي که همه چيز درهالهء گرايش هاي اجتناب ناپذير قومي فرورفته بود. دوم ؛ مرگ غيرمنتظره، نامتعارف وتکان دهنده مزاري که خود باوري و جنگ براي بقا ازسوي هزاره ها را بيشتر از پيش نهادينه کرد. اکنون ما شاهد هستيم که پس از حادثه ظهور و مرگ مزاري، جامعهء هزاره ها و شيعيان ازانزواي ديرپاي جغرافيايي وتاريخي خارج شده است و در نتيجهء چنين ايستادن و مردن، مفاهيم احتياط کاري، آشتي ناپذيري با بي عدالتي، کثرت گرايي و آموزش علوم امروزي، براذهان نسل بعدي اين قوم با شدتي تمام منتقل شده است.
درسال هاي 1371 – 1375 خورشيدي اتفاقات به گونه يي آمدند که بر اثر بازي هاي قدرتمند کشور هاي همسايه در محور افغانستان، تقريبا کليه طيف هاي مسلح و غير مسلح قومي، روياروي هم قرار گرفتند. دست کم درچند نوبت، همه با هم جنگيدند و صف بدل کردند و در تلاش براي بقا و کسب امتياز، بي هيچ نتيجه يي بر سر چهار راهي ها و اراضي با هم جنگيدند. نگاه ريشه يي به رويداد هاي آن سال ها به پژوهش هاي گسترده و سالم نياز دارد و با توجه به اين موضوع که هنوز هم تب بي اعتمادي و حالت رواني سال هاي طاعون داخلي به طور کامل رفع نشده اند، شرط اساسي چنين پژوهش ها، يکي هم اين است که هرگونه پيش داوري در مورد نقش شخصيت ها و گروه ها در ويراني و اراده براي نجات کشور، کنار گذاشته شود. شايد درگرماگرم سال هاي سردرگمي و درگيري، همهء رهبران و افراد رده هاي مياني و پائيني، دربرابريکديگر محاسبه ها وفرضيه هاي نادرست را عين حقيقت پنداشته بودند. اگر چه جامعه هزاره، از بطن حوادث آن سال ها، زنده اما مجروح بيرون آمد، شاخص هاي جديدي در فرهنگ سياسي آنان پديدار گشته است. شتاب زده گي سال هاي جنگ درميان ارباب فکر اين قوم، جايش را به نوعي دقت ودرنگ ، ديرباوري، تلاش براي يافتن زبان مشترک با دوستان ودشمنان و رسيدن به امتياز هاي استراتيژيک خالي کرده است. درسال هاي پس از طالبان، اکثر گروه هاي عمدهء مسلح، زير فشار نيروهاي بين المللي و ملل متحد، جنگ افزار هاي شان را با دل ناخواسته واهمال کاري به دولت تحويل دادند. اما به نظر مي رسد که هزاره ها نخستين کساني بودند که زود تر از ديگران وفارغ از هرگونه چانه زني و تأخيربا اسلحه وداع گفتند و به روند مشارکت سياسي ملحق شدند. آقاي محقق، نظامي تسليم ناپذير هزاره ها، پس از سپري کردن يک دورهء تنش و مقابله و کنار رفتن از وزارت برنامه ريزي، به رفتار هاي مدني، معامله به سود، بهره برداري از رقابت ميان جناح ها و عدم خشونت روي آورد. بدين ترتيب، شايد بتوان گفت که هزاره ها، در طي گذار از دوره جنگ سالاري به سوي گفت وگو و مشارکت، بيشترين امتياز را نيز به دست آورده اند. ظاهرا رهبري پس از مزاري، امتيازاتي را که ساليان دراز درنتيجه جنگ ودست رد زدن به هرگونه معامله يا قمار سياسي، نتوانسته بود به دست بياورد، دربازي هاي چندسال اخير به دست آورده است. اما سوال اين جاست که آيا، اين همان چيزي است که رهبرفقيد اين قوم جان خود را در راه حصول آن به نقد گذاشت؟ يافتن پاسخ به اين سوال قبل ازآن که دشوار و محتاج زمان باشد، به حد کافي پيچيده ورازآميز است. گذشته ازين، جامعه هزاره، نسبت به موقعيت کنوني رهبران شان نظريه هاي يکسان ندارند. به طور نمونه، آنها برگرايش هاي عريان تفکر طالباني وبرتري جويي تباري درميان برخي متحدان سياسي خود درداخل حکومت بي اطلاع نيستند. با توجه به تکان هاي سخت اجتماعي و عبور از تنگنا هاي غافلگير کننده بي اعتمادي و پيمان شکني که اين قوم در پانزده سال اخير تجربه کرده است ، به دشواري مي توان نتيجه گرفت که آن ها بر درستي کامل موقعيت سياسي کنوني شان به باور کامل رسيده اند.





به ياد دومين سال وداع با سيد مصطفي کاظمي

مردي با نگين رستاخيزدر مشت

گمان مي برند که در احوال امروز، رنگ و زرق وبرق و دروغ، ماهيت زندگي را شکل مي دهد و گذشتن از مرز هاي عشق و داد، به زحمتش نمي ارزد و مضمون حيات را دستخوش اشکال مي کند. اين بيماري خود خواسته، ويژه مردماني است که غريق بحران بشري اند. بحران بشري، بدترين نوع انحطاط در تاريخ آدمي شناخته شده است. 

1378

دوسال پيش، افغانستان زخمي، مردي را از دست داد که برگردونه درک و تجارب سي سال پريشان حالي، جداسري و درد هاي مشترک ما سوار بود. سيد مصطفي کاظمي با تبسم ها و حضور جذابش از دست رفت. رهبر فکري جواني که در مسيرناهموار حوادث چنان پيش رفته بود که قدرت بشري بي نظيرو توانمندي را در کرکتر خويش به نمايش مي گذاشت.
در تاريخ تکان دهنده افغانستان هماره چنين پيش آمده است: آناني که از رحم مادر، ذهناَ مسلح و غاصب بار مي آيند، قربانيان اصلي خويش را معمولا از جنس کاظمي ها انتخاب مي کنند. آناني که به آرامش و ترقي افغانستان از عقب ميله هاي تفنگ و تعصب نگاه مي کنند، منطق خويش را از زبان انفجار و انتحار به سوي قلب هاي بيدار شليک مي کنند و با خونسردي،  انحطاط اخلاقي و رواني خويش را کامل تر مي کنند. گزينه قاتلان کاظمي درکارزار هدف گيري نسل مقاومت و جمعي از نمايندگان فهيم پارلمان کشور، مانند سال هاي تجاوز طالبان بر حريم زندگي مردم، تفکر منحرفي را به عمل کشانيد که  همزمان و به طور ناگزير به جنگ بي پايان جماعت مقاومت گران در افغانستان تعريف تازه اي مي بخشد.
مضحکه مسير انحرافي تاريخ افغانستان اين است که ملاعمر ها و عاملان کشتار هاي جمعي و موشک پرانان آتش نفس، زنده مي مانند و پير مي شوند و دست قانون به آنان نمي رسد؛ اما نخبه کشي و ترور چهره هاي اعتدال گرا و داراي تفکرات همه پذير به طور اسف باري، آن هم  در هرمقطعي ادامه مي يابد. کاظمي اکنون جزو زنجيره نخبه کشي فاجعه بار درافغانستان به حساب مي آيد.
سيد جوانمرگ ما، درگرماگرم بي باوري و شيوع سايه هاي اشباح قومي و سياسي، با متانت شگفت انگيزي، تفکر وعمل همه باوري و خوش بيني سياسي را در شخصيت خويش متبارز مي کرد. اعتدال گرايي و منطق جمع گرايي درگستره فکري وي به مرحله درخشاني رسيده بود. اين چيزيست که از مرز هاي وقاحت هاي سياسي به دور است واقتدار مردم يک کشور را ضمانت مي کند و بدون آن، همه چيز در کام تاريکي فرو مي رود. ارزش هاي مسکون ومکنون درشخصيت يک جامعه همانا همگرايي و اقتدارگرايي عاري ازمرض هاي نهفته در بازي هاي نامشروع سياسي است که بنياد آن، کنار زدن و سرکوب است و کوتاه ترين تعريف آن رفتن داوطلبانه به سوي توحش تاريخي و سنگسار سياسي است.
کاظمي در مقايسه با شخصيت هاي دوره پس از جهاد و مقاومت، تجربه گرايي و عمل سالاري سالمي را در وزارت تجارت پي گذاشت. اين امتياز غيرمنتظره اي بود که محافل سطحي نگري را که سالياني چند در حالت استحقار دوري از بستر طبيعي افغانستان، به کاغذ هايي تحت نام سند تخصص و گواهينامه هاي کارشناسي در«خارج» دل خوش کرده و ديگر حلقات سياسي را از زاويه کاذبانه اي نگاه مي کردند، تکان داده بود. ويژگي کاظمي در مقام وزارت تجارت، توسعه باز و به از دور از موانع در امور تجارت جديد، آن هم در فضاي بازار آزاد، مديريت عالي رها شده از چنگال ديوان سالاري سنتي و جديد به شيوه غربي را به نوعي فرهنگ مسلط مبدل کرد. او موفق شده بود که چتر استوارحضور تجربي و درک نياز هاي حقيقي کشور در بخش بازرگاني و ميدان دادن به توسعه آزاد بازار و سرمايه را بدون وقت کشي و پروسه خسته کن ديوان سالاري پيچيده و دروغيني که ديگران وارد سيستم اداره و رهبري کشور کرده اند و به بهانه آن، زيرساخت هاي نيم بند و تأسيسات کشور را متلاشي کرده و به کام ديگران فرو برده اند، بر پا نگهدارد.
يار بيگانه مشو تا مبري از خويشم
غم اغيار مخور تا نکني ناشادم
بردن بار مقدس اين گونه ديدگاه در روزگار ما بسي دشوار و تحمل شکن است. شخصت هايي که هديه بزرگوار و نجات بخش اين چنين آرمان گرايي را براي مردم خويش نگميدارند، به هيچکسي بدهکار نيستند. به قول فروغ فرخزاد:
و بدين سانست که کسي مي ماند
و کسي مي ميرد.
گوش سرسپرده هاي ايدلوژي ترور به اين مسايل آشنا نيست. آن ها يا ديگران را مي کشند يا خود شکار تيغ مقاومت مشروع مي شوند. آنان را درماني غير ازين نيست که« ميل درچشمان جهان بين شان کشيده شود».
مردن شخصيت ها در روزگار ما فراوان اتفاق مي افتد؛ اما دادخواهي و ضد حمله قانون و شرع، کمتر و حتي هيچ اتفاق نمي افتد. اين مهم نيست که جمعي منحرف و تاريخ زده،  از قلوب انباشته از صميميت کاظمي ها تفسير هاي مقلوب و مجعولي ارائه دهند تا پرتاب تير جفا و نا مردي به سوي آنان را به شيوه خود شان معنا کنند؛ مهم اين است که تاريخ، بيداري خود را از سر مي گيرد و مانند گذشته درخواب زمستاني خوش بيني هاي کاذبانه فرو نمي رود و گم گشته گي هاي گذشته خود را نقد مي کند و به شلاق مي کشد و شعار هايي را که در زورق بي اعتمادي و دروغ و بسته بندي هاي رنگ باخته مساوات طلبانه پيش پايش مي گذارند، به آتش مي اندازد.
دايره بسته
چرا هنوز از اسرار مرگ کاظمي پرده برداشته نشده است؟ حال آن که راه جويي به لايه هاي اسرار مرگ وي تا ميزان زيادي صورت گرفته است. حال پرسش اين است که پنهان کاري درخصوص ترور دردناک سيدمصطفي کاظمي به عنوان رهبرجريان فکري جوان و سخنگوي «جبهه ملي» به نفع چه کساني است؟ سکوت حکومت افغانستان معنايي دارد که شرحش ممکن است «هفتادمن مثنوي» شود. از هر زاويه اي که به اين مسأله نگاه شود، حقيقت ترور سياسي و سياست ترور در بافت نا همساز و انارشيستي امروز مشخص تر به چشم مي خورد. سکوت دولت از يک سو و خاموشي جبهه ملي از سوي ديگرنشان دهنده اي واقعيت غمباري است که بي ترديد روزي چهره خود را نمايش خواهد داد.
 اما چرا همه خاموش اند؟
مسلم است که جوانب مختلف، ازين خاموشي خويش، سعي در کسب اعتبار و امتياز دارند. شايد سامان دهنده گان ترور اين طور محاسبه کرده اند که گذشت زمان، گردوغبار خشم و انتقام ودادخواهي مردم را فرو مي نشاند و همين که گرد فراموشي بر قضيه پاشيده شد، دادرسي و رد يابي مجريان مرگ نيزبه سستي مي گرايد. گذشته از احتمال اين گونه محاسبات، سوال اين است که رهبران جبهه ملي از خاموشي و بي صدايي خويش در باره جزئيات انفجار بغلان چه چيزي را مي خواهند نصيب شوند؟
ممکن است که ازين قضيه، يک گروه دربرابر گروه رقيب، ابزارسازي کند و حق السکوت مطالبه کند. راز مدهشي درين ماجرا خوابيده است. در درازناي زمان، درپس هر ترور و توطئه اي که ملتي را بر گليم سوگواري مي نشاند، سايه اي از يک راز مدهش سرگردان است. امنيت ملي، حکومت، جبهه ملي، امريکايي ها، حقوق بشرو نهاد هاي تحقيق داخلي و خارجي که هر از چند گاه، به تبع منافع خود شان و لزوم ديد مؤسساتي که به آنان هزينه مي دهند، همه در باره انفجار بغلان و مرگ کاظمي و شماري از نمايندگان عزيز پارلمان، خود را به خاموشي زده اند. همه اين نهاد ها، مرگ ده ها نونهال معارف را نيز به باد فراموشي داده اند.
 با اين اوصاف، چرا مردم افغانستان نسبت به همه چيز، همه شعار ها و وعده هاي پر طول و عرض، با نگاه مظنون نگاه نکنند؟ چرا مردمي که تشنه داد و عدالت اند، دريچه قلوب خويش را در برابر هرآن چه از جنس تبليغات و واقعيت هاي بي رحم و سيالي که پيرامون شان را فرا گرفته اند و هيچ حس مصئونيتي را براي آنان پديد نمي آورند، با خشم و بي اعتنايي نبندند؟
در برهه اي که همه چيز در غياب حقيقت و اعتماد آدم ها جريان مي يابد، و پروسه تهي سازي ماهيت تبليغات رسمي داخلي و خارجي ، روز تا روز کامل تر مي شود، چرا آحاد مردم از روي اجبار و دردهاي بي درمان خويش درچاه انزوا فرونروند و نسبت به همه چيز بي اعتماد باشند؟ به سادگي مي توان نتيجه گرفت که اگر داد اين خون ها ستانده نمي شود و فرهنگ دادستاني هنوز هم در قعر تفکرات پوسيده سنتي محبوس مي ماند، نيازي نيست تا انتظار داشته باشيم که بعد ازين، ملتي واحد درين سرزمين سربلند کند و خوشبختي هاي آينده را ميان خويش تقسيم کنند. تا زماني که علت العلل اين همه نگون بختي ها در کشور کاويده نشود، هيچ زمينه وبستري براي بهزيستي و خوش بيني ساخته نخواهد شد.  سياست امروزي که در افغانستان جاري است، شعر مولاناي جاودان ياد را به خاطر ها زنده مي کند که گفته است:
آن شغالي رفت اندر خم رنگ
واندر آن خم کرد يک ساعت درنگ
پس برآمد پوستين رنگين شده
کاين منم طاووس، عليين شده!
توهم بازار بر سياست امروزين افغانستان نيز رنگ خودش را پاشيده است. گروه و دسته هايي بدين پندار اند که حالا حتي زمان خريدو فروش اصول و معيار هاي جاودانه نيز فرا رسيد است. اين تفکر واکسينه شده، محافل بومي انديشه و اعتقاد ما را نيز به تار خام خودش بسته است. آشفته گي هايي ازين دست، اگر هزار سال ديگر به قوام برسند و صد نسل انساني جعلي با ديدگاه هاي غيرطبيعي بازار و سود، از روي استخوان هاي شهيدان بي اعتنا عبور کنند، بازهم اين حقيقت با قدرتي خارق العاده خويش درچشم شان مي زند که درزندگي، بسا ارزش ها و معاييري وجود دارند که در ترازوي خريد و فروش قرار نمي گيرند. عدالت، جاودانه گي و ارزش هايي که درفطرت همه چيز به وديعه گذاشته شده اند، ازاقلام همين ارزش هايي اند که نه خريده مي شوندونه فروخته مي شوند. آناني که چنين مي پندارند، در واقع خوديت خويش  را چه ارزان مي فروشند تا در تهي ترين اعماق تاريخ حزن و احتياجي سقوط کنند!
گمان مي برند که در احوال امروز، رنگ و زرق وبرق و دروغ، ماهيت زندگي را شکل مي دهد و گذشتن از مرز هاي عشق و داد، به زحمتش نمي ارزد و مضمون حيات را دستخوش اشکال مي کند. اين بيماري خود خواسته، ويژه مردماني است که غريق بحران بشري اند. بحران بشري، بدترين نوع انحطاط در تاريخ آدمي شناخته شده است.  اما سعادتمندانه مي توان نويد داد که فقط بخشي از آدم ها ( نه همه) حامل مناسبات کاغذين جامعه اند که جامه فرار از خويش و گريز از قدرت محرکه حيات وبقا و روح آدمي را بر تن کرده اند و در دايره باطل مي چرخند.
نسلي که هنوزهم از آشغال ذره ذره شده روزگار ما تنفس مي کند، درهستي و روح خويش، قدرت خداداد بقاي سالم و دين باوري شکوهمندي را همچنان ذخيره نگهداشته است. از همين جاست که هنوز ناميرنده ايم. دور بي حاصل جنون ظاهر گرايي محافظه کارانه، اگرچه بيماري سخت جان فراموشي ارزش ها را درآستين خويش مي پرورد، حاملان خير و فلاح، مأموريت جبران اين خسارت را درين دنيا بر دوش دارند؛ به اضافه اين که تاريخ ، مثل هميشه ازين بيماري وجنون تبرا مي جويد و جام جهان بين عشق و راستي را به آغوش مي گيرد. درين گيرودار، نسلي سر بلند کرده است تا مکتب فرهنگ کاظمي ها را به روي فرزندان خويش باز نگهدارند و آرمان ستايش انسان وزيبايي را در عين تحقير زيبايي و انسان، به رستاخيزي بدل کنند. چنين بادا!


تهاجم بر تپه تاج بيگ
( نيم نگاهي برسرنوشت حفيظ الله امين)‌
رزاق مأمون
از يورش آشكار ارتش اتحاد شوروي سابق به افغانستان سي سال سپري شده است. حفيظ الله امين منشي عمومي حزب دموكراتيك خلق ورئيس شوراي دولت تقريبا دو ساعت بعد از اشغال قصر تاج بيگ در بيست كيلومتري غرب كابل به وسيله نيروهاي مهاجم كشته شد. حفيظ الله امين درآن زمان پنجاه سال عمر داشت و اكنون كه ازآن زمان سي سال سپري شده است، اين مقاله، با هشتاد سالگي وي نيز مصادف است.
امين از جمله شخصيت هايي است كه به طور مستقيم از سوي خارجي ها به قتل رسيد. درباره امين نوشته هاي زيادي ازسر داوري هاي احساساتي، انجام گرفته است. اما امين هيچ گاه براي دست نشانده شدن به شيوه اي كه امروز معمول شده است، استعداد نداشت. درعوض، سريع الاشتعال، شكاك و تا اندازه زيادي عصبي مزاج بود و خاصيت تكروي و حفظ ابتكار در وي رشد كرده بود. او به جاي آن كه درقالب يك رهبر متفكر حزبي و تابع مصلحت و گذشت هاي تلخ و شيرين جايگير شود، به يك فرمانده حاضر درصحنه هاي مرگ وزندگي بيشتر شباهت داشت. تصادفي نبود كه دربيانيه هاي خويش پيوسته به مخالفين ( گروه هاي مجاهدين) خطاب مي كردكه: دا گز دا ميدان!
روايت ها واسناد موجود نشان مي دهد كه وي هرچند به طور متناوب و تماس هاي سري با سفير اتحاد شوروي، طرفدار گسيل نيروهاي شوروي به افغانستان بود، درموقف خويش به حيث يك كركتر بي قرار، تصميم گير، مغرور و سنتي، تا پايان عمر وفادار ماند. امين چانس ها براي اعتلاي موقعيت سياسي خويش را زماني آسيب پذير كرد كه نورمحمد تره كي رهبرحزب را بعد از يك سري تعاملات خرد و كوچك حزبي، خيلي ساده و به دور از تدبير و مماشات حزبي و عرفي ( ومشوره با زعماي اتحاد شوروي)  دركوتي باغچه ارگ خفه كرد و اين گناه جبران ناپذيري بود كه تا امروز، به غير از چند ناكرده كار احساساتي، هيچ كس ( حتي نزديك ترين هواداران وي) از آن حمايت نكرده است.
بنا به اسنادي كه از قلم نظاميان دست اول شوروي سابق منتشر شده،‌ امين درزماني كه تره كي زنده بود، خواهان اعزام سه غند ويژه شوروي به كابل شده بود و در تماس هاي بعدي، تاكيدكرده بود كه دست كم يك غند خاص براي حفاظت شخص خودش به كابل گسيل گردد. او به اين عقيده بود كه حضور نظاميان شوروي، روحيه ارتش وحزب را بلند مي برد. امين بدون شك، استقرار اين قوت ها را به شرط استحكام موقعيت خودش به عنوان رهبر سياسي افغانستان با شوروي ها مطرح كرده بود؛ نه براي آن كه اين نيروها براي نابودي حاكميت سياسي كشور و شخص وي به كار گرفته شوند. حال همه به اين نكته متفق القول اند كه امين با آن همه ظرافت فكري كه داشت، به طور مضحكي از سوي متحدان شوروي خويش غافلگير شد. اين غافلگيري، با توجه به نزديكي فكري امين با نظام بر سراقتدار شوروي و سابقه رابطه نزديك با حلقات مختلف امنيتي و استخباراتي شوروي در افغانستان، ‌تا ميزان زيادي طبيعي بود.
 دومين اشتباه امين، نوعي خشونت و بدرفتاري در برابر پوزانوف سفير شوروي و تقاضاي اخراج وي از افغانستان بود. او فكر مي كرد كه پوزانوف درتباني با تره كي وهوادارانش قصد داشتند كه قبل از بازگشت تره كي از سفر هاوانا- مسكو، وي را كه در واقع « قوماندان انقلاب كبير ثور» لقب يافته بود، به قتل برسانند.  همزمان با اين رويداد ها، با توجه به شاخ به شاخ شدن اقطاب بزرگ جهاني در گره گاه افغانستان، لشكركشي شوروي به افغانستان، دير يا زود، در دستوركار برخي از اعضاي بيروي سياسي حزب كمونيست شوروي و شخص لئونيدايليچ بريژنف قرار داشت. بوريس گروموف فرمانده لشكر شماره چهل شوروي درافغانستان بعدا درين باره نوشت:
«روشن نبود كه كليه حوادثي كه درآن زمان درآن جا ( افغانستان)‌به پخته گي رسيده بودند،‌ به چه مي انجاميدند.»
 اين گفتار نشان مي دهد كه جنگ سرد ميان امريكا وشوروي به يك مرحله التهابي مبدل شده بود و گويا شوروي براي پر كردن خلاي مهلك رو به افزايش درسرحدات جنوبي خويش، كم كم آماده مي شدكه قبل از دخول پيشقراولان پاكستاني و امريكا در افغانستان، ابتكار عملياتي را از آن خود كند. درهرحال، در سطح داخلي، حادثه قتل تره كي و اخراج پوزانوف و تلاش براي برقراري تماس با مقامات پاكستان از سوي امين، روند تهاجم را تسريع كرد. مقارن حوادثي كه تب تمرد امين ( حتي درسطح ابتدايي) دربرابر دساتير تغيير ناپذير مسكو بالا مي رفت، تماس هاي وي با مقامات پاكستان بيشتر شده بود. او بعد از يك دوره شعار هاي آشتي ناپذيري با پاكستان، كم كم به اين نتيجه رسيده بود كه پاكستان « دروازه تماس » با امريكا است. او حتي به برخي اعضاي دفتر سياسي حزب گفت: « دوستان شوروي سياست مستقلانه ما را نمي پذيرند.»
بدين ترتيب، دقيقا نتيجه گرفته بودكه رهبران كرملين، او را به خاطر كشتن متحد نزديك شان ( تره كي) نخواهند بخشيد. افزون برآن، براي وي پوشيده نبود كه تلاش هاي وي براي نزديكي با پاكستان وامريكا، ازچشم هزاران جاسوس شوروي درافغانستان و دستگاه هاي حكومتي پنهان نمانده است. اين شروع يك ترس پنهان ودردناك از اتحاد شوروي بود كه روز تا روز، حضورنظامي، مشاوران، كارشناسان جنگي و عملياتي خود را درافغانستان ( گاه با اجازه و گاه بدون اجازه امين) دردستگاه اجرايي حكومت گسترش مي دادند. امين ( درحد توجيه خودش) به درستي تشخيص داده بود كه اگر به زودي، راه خروج به سوي يك متحد بزرگ ديگر كه بتواند «سياست متوازن» او را تضمين كند،‌ پيدا نشود،‌ رژيم درمعرض سقوط حتمي قرار خواهد گرفت. البته همه اين تعاملات پنهان، درغياب هزاران عضو حزب جريان داشت كه سال هاي متوالي از لحاظ ايديولوژي، به طور كامل به اتحاد شوروي وابسته و خوش بين بودند و قناعت دادن آنان نيز زمان بر بود و درشرايط اضطراري آن زمان قابل تعميل نبود.
 از سوي ديگر، چهارتن از طرفداران تره كي از قبيل سيدمحمدگلابزوي، اسلم وطنجار، اسدالله سروري و مزدوريار كه بعد از بركناري تره كي به سفارت شوروي پناه برده و با جناح پرچم تحت رهبري ببرك كارمل دست اتحاد داده بودند،‌ اسباب نگراني و عذاب امين را فراهم آورده بودند. با شروع حكومت صد روزه امين، تصميم گرفته شد تا مركزقدرت از ارگ رياست جمهوري به قصر منزوي تاج بيگ در عقب كاخ دارالامان منتقل شود. اين عمليه هرچند نتيجه يك تلاش رواني نسبتا طولاني مدت شوروي ها بالاي امين بود، اما عملي كردن اين طرح يكي ديگر از اشتباهات فاحش امين بود. حوادث بعدي نشان داد كه امين چه گونه در حاشيه پايتخت، دريك شعاع نيم دايره  اي اراضي بدون موانع، به آساني از سوي نيروهاي ويژه شوروي مورد حمله قرار گرفت و صرفا نيروهاي گارد در يك جنگ نابرابر، به دفاع از وي ايستادند اما تقريبا تا آخرين نفر كشته شدند.
بنا به نوشته نظيف الله نهضت دركتاب «آشوب بيگانگان» ، سفير جديد شوروي فكرت تابييف احمد جانوويچ با استناد به منابع اطلاعاتي شوروي درپاكستان به امين هشدار داده بود كه « نيروهاي كوماندويي پاكستاني و امريكايي همراه باگروه هاي اخواني افغان به تاريخ 12 جدي به خاك افغانستان حمله مي كنند. اين حمله مي تواند صرف به كمك نيروهاي مسلح اتحاد شوروي دفع شوند؛ اما شوروي درافغانستان چنين نيروي ندارد. پس من به حيث سفير شوروي به شما مشوره مي دهم كه از دولت شوروي رسما تقاضا كنيد تا نيروهاي شوروي به افغانستان اعزام شوند. اما امين اين درخواست را رد كرده و به جاي آن، از تحويل دهي تانك ها و تسليحات پيش رفته به افغانستان سخن رانده بود. دو روز بعد سفير مذكور با امين ملاقات كرده و گفته بود:
دولت شوروي درمورد صدور اسلحه و تانك هاي مدرن به افغانستان موافقه نموده است ولي اين تانك ها توسط طيارات ترانسپورتي از راه هوا به افغانستان انتقال داده خواهند شد تا زود تربراي دفاع آماده شوند. با اين حال وضع به گونه اي بود كه امين درمجموع قدرت تصميم گيري خود را از دست داده بود و پرواز طيارات غول پيكر به سوي افغانستان آغاز شده و يك پل هوايي ميان شوروي و افغانستان بسته شده بود. خط پرواز طيارات بزرگ درآسمان كابل و چند شهر ديگر از جمله مزارشريف به ساده گي قابل رويت بود.
به قول دگر جنرال محمد نذير كبيرسراج ، درين آوان، عبدالله امين اختيار دار كل ولايات شمال اطلاع داد كه شوروي ها بالاي درياي آمو پل هاي پانتوني به كار انداخته و قطعات موتر دار و زرهدار رااز از بالاي آن عبور داده و به سوي كابل درحركت اند. امين درجواب مي گويد:
مطمئن باش... حرفي نيست. اين قوا به موجب يك موافقت نامه كمكي كه ميان ما به امضاء رسيده است،‌ به طرف كابل وبگرام مي آيند و به ما تجهيزات مي رسانند.
اين درحالي بود كه مدتي پيش از آن،‌ حفيظ الله دريك سخنراني سه ساعته درتلويزيون دولتي گفته بود:
دوستي شوروي بايد درقلب هر افغان جا داشته باشد. هركه با شوروي نيست،‌خاين به وطن است.
تهاجم به سوي قصر تاج بيگ
ارتش شوروي براي تسخير برق آساي قصر تاج بيگ به كمك هزاران كارشناس و مشاور شوروي دردستگاه امنيت و ارتش افغانستان، از قبل به طور دقيق وبدون مانع، برنامه ريزي كرده بود. فدورينكو مامور كاجي بي سال ها بعد نوشت:
دو دو نفر روي مسير هاي از پيش تعيين شده، به شهر رفتيم و موقعيت ساختمان هاي اداري ونظم سپاهيان و اوضاع عمومي را مطالعه كرديم. مشاوران قبلا اطلاعات گران بهايي را در باره نظام نگهباني دروني كاخ در اختيار ما قرار داده بودند.
واحد خاص شماره 333 متشكل از سربازان مسلمان آسياي ميانه ( كندك خاص مسلمانان)  و دسته هاي مخصوص عملياتي موسوم به « رعد» و « زينت» كه ازسوي كا، جي بي هدايت مي شدند،‌ برنامه يورش فيصله كن بر دستگاه قدرت امين را برعهده داشتند.
قبل از شروع عمليات، اسدالله امين رئيس سازمان استخباراتي ( كام) ناگهان به عارضه مسموميت دچار شده و براي مداوا به مسكو منتقل شده بود. موازي با آن، مشاوران شوروي مؤظف درارتش، جنگ افزار هاي سنگين ارتش را تحت نام « معاينه تخنيكي» از كار انداخته بودند. امين نيزبه نوبه خويش، انجام چنين عملياتي را درخواب نمي ديد. به همين منظور، قطعات و جزوتام هاي زرهي، هوايي و پياده ارتش كه مانند گذشته ها دركابل مستقر بودند، براي مقابله با يك تهاجم مرگبار آماده نبودند. اساسا هيچ يك از افسران حزبي واعضاي غيرنظامي وابسته به نظام حاكم، گمان نمي كردند كه اتحاد شوروي – «دوست و متحد افغانستان انقلابي» – به چنان عملياتي دست بزند كه باعث سرنگوني نظام و قتل رئيس حكومت شود.
حوالي ظهر ششم جدي سال 1358 شمسي جلسه وزيران در تالار رياست دولت در قصر تاج بيگ برگزار شد. پيش از آن، به موعوئين اخبار شده بود كه درين جلسه حفيظ الله امين سخنراني مهمي ايراد خواهد كرد. در وضعيتي كه هزاران عضو حزب، ازوخامت اوضاع و عواقب ناشي از اعمال حاكميت پليسي از سوي حزب ودولت درهجده ماه پس از كودتاي ثور 1357 سرخورده ونگران بودند، استماع خبر سخنراني بسيار مهم رهبر حزب، انتظارداغي را پديد آورده بود. امين در موجي از شك واضطراب به اعضاي وزيران گفت:
با رفيق اندري گروميكو درتماس هستم كه چه گونه درمورد ارائه كمك هاي نظامي اتحاد شوروي به افغانستان براي كشور هاي جهان توضيحات بدهيم.
در ادامه طلب استمداد از سوي افغانستان، امين قبلا در مورد واگذاري هشتاد فروند چرخبال سنگين همراه با كاركنان نظامي شوروي به افغانستان نيز، درخواستي را به مقامات نظامي شوروي مطرح كرده بود كه پرواز صدها هواپيما هاي سنگين به افغانستان را توجيه مي كرد.
هشت ساعت قبل از حمله به كاخ تاج بيگ، حضار بعد از صرف سوپ و غذا، براي نوشيدن چاي، به سوي تالار بزر گي رفتند. اما به زودي صحنه غيرعادي پيش آمد وحفيظ الله امين با تني چند از وزيران بي هوش شدند. يعقوب لوي درستيز نيز به سختي مسموم شده بود. اقبال وزيري رئيس سياسي ارتش به داخل تالار برگشت و خطاب به مهمانان گفت:
امين صاحب امروز سخنراني نخواهد كرد!
دكتر ولايت خان قوماندان شفاخانه نظامي چهارصد بستر به سرعت دست به كار شده و تداوي امين مشغول شدند. وي به دكتر طوطا خيل سرطبيب شفاخانه گفت:
معده امين صاحب را شسته ايم و حالش خوب است!
بدون معطلي، سوپ و شربت انار را كه براي حضار توزيع شده بود، درآزمايشگاه شفاخانه مورد مطالعه قرار دادند. نتيجه آزمايش روشن ساخت كه حجم داروي خواب آور در شربت انار بسيار زياد بوده است. اما روايتي است كه آشپز قصريكي از اتباع آسياي ميانه بودكه مواد سمي را به داخل ظرف سوپ مهمانان ريخته بود.
درين اثنا دكتر طوطا خيل با سرعت به سراغ الكسييف سرطبيب دكتران نظامي شوروي به مكروريان شتافت. دكتركورنيچكوف نيز آنان را همرايي مي كرد. وقتي الكسيف پايش به داخل كاخ رسيد، بانويي را مشاهده كردكه روي زمين افتاده است. وي ابتدا به سوي بانوي بيمارخم شد تا او را معالجه كند اما دكتر طوطا خيل از بازويش گرفت و او را با سرعت به منزل دوم برد؛‌جايي كه حفيظ الله امين به حالت بدي روي بستر افتاده بود.الاشه ها و زنخ امين فروافتاده، چشم هايش تهي از روشنايي شده و بيني اش كبود شده بود. الكسيف وكوزنيچكوف، امين را شتاب زده به داخل وان حمام هدايت كردند. كوزنيچكوف بند دست امين را دردست گرفت وگفت:
هنوز نبضش مي زند!
بعداز انجام معاينه طبي، امين را دوباره روي بستر آوردند وبه هر دو دست هايش سيروم زدند. امين لحظاتي قبل به دكتران گفته بود ازين كه مسموميت به مغزش سرايت كند، بيمناك شده است. وي اضافه كرده بود:
حالا فهميدم كه دسايس زيادي دراطراف ما جريان دارد!
به اساس اعتراف جنرالان شوروي، قرار بود حمله واحدهاي كوماندويي شوروي به ساعت ده شب به سوي تاج بيگ يورش ببرند؛ اما اطلاع رسيدكه امين دو باره به هوش آمده و به وسيله دكتران معالجه شده است. پس فرماندهي واحد هاي خاص دستور حمله بر كاخ را به ساعت هفت ونيم شام صادر كرد. دگروال بويارينف فرماندهي عمليات را دردست داشت. درين حال صداي مدهش تيراندازي از نزديك به گوش رسيد. دكتركوزنيچگوف از ديگران سوال كرد:
تيراندازي براي چيست؟
امين به سوي يكي ازنزديكانش نگاه كرد وگفت:
به مشاوران اطلاع بدهيد... آن ها كمك خواهند كرد!
فرد حاضر بر بالين امين آهسته گفت:
شوروي ها تيراندازي مي كنند!
امين گفت:
فهميدم... درست است!
غرش اسلحه اوج گرفت ويك بار مشاهده كردند كه كوزنيچكوف نقش زمين شده است. امين با حالتي وحشت زده از بستر برخاست و درحالي شورت سفيدي به تن داشت وخريطه هاي سيروم را مانند دونارنجك درچنگال هايش گرفته بود از اتاق بيرون شد. لوي درستيز به سوي مركز قومانده شتافت اما تلفن از كار افتاده بود. آن ها نمي دانستند كه دستگاه مخابرات كابل ( واقع درچهارراهي پشتونستان) با پرتاب دو نارنجك قوي به چاه كيبل ساختمان مخابرات از سوي يك گروه دوازده نفري كاجي بي، منفجر شده بود. درين گيرودار، ببرك كارمل رهبر شاخه پرچم ودشمن اصلي حفيظ الله امين درحفاظت واحد هاي كوماندويي شوروي در پايگاه بگرام به سر مي برد و منتظر نتايج نهايي بود. دسته قراولان قصر تا آخرين نفر كشته شده و نخستين گروه 52 نفري واحد ويژه به سوي قصر نزديك مي شدند. منزل سوم قصر از چندين جناح بر اثر ضربات توپچي فروريخته وهمه به منزل دوم پناه برده بودند. در اوج مقاومت واحد هاي حفاظت ازقصر، دگروال بويارينف نيز كشته شد. بدين ترتيب، كوزنيچكوف وبويارينف، درواقع نخستين قربانيان عمليات بركاخ تاج بيگ بودند. درجريان درگيري ميان واحدهاي مهاجم و مدافعان كاخ درمنزل سوم، علاوه برعبدالرحمن پسرارشد امين، غلام حضرت قوماندان قرارگاه قصر تاج بيگ نيزكشته شد. خانم حفيظ الله امين مي گويد:
در هنگام تهاجم،‌ عبدالرحمن جسد زخمي امين را در آغوش گرفته بود اما سربازان روسي با لگد او را از وي دور كرده وخودش را گلوله باران كردند. دختران امين هريك گلالي وملالي وپسر 12 ساله امين (خوازك) زخمي شدند. خانم امين مي گويد كه بعد از پايان عمليات، اسدالله سروري، عبدالوكيل ( بعد ها وزيرخارجه و ماليه)‌ وسيدمحمد گلابزوي درمعيت شوروي ها آمدند و به تقتيش قصر پرداختند. گلاب زوي به دكتر ولايت گفت كه خوازك طفل مرا از آغوشم جدا كند و به شفاخانه انتقال دهد. درحالي كه وي درناحيه شكم به طور سطحي مجروح شده بود. طفل را از من گرفتند و تا امروز از وي سراغي نيافتم. برخي ديگر از طرفداران امين مدعي اند كه عبدالوكيل كه لباس نظامي بر تن داشت، شخصا با تفنگچه اش به سوي يعقوب لوي درستيز ( رئيس ستاد ارتش) كه آثار مسموميت شديد هنوز از چهره اش زايل نشده بود، شليك كرد و او را از پا درآورد.
خانم دكتر شاه ولي نزديك ترين دوست امين نيز با ضرب گلوله مهاجمان كشته شد. افسران مهاجم به زودي درمنزل دوم ظاهر شدندو به شكل دائره اي به شليك ادامه دادند كه درين جريان،‌ امين با حالت بيمار، از پا در افتاد. گروهي ازمهاجمان بالاي اجساد حاضر شدند. آنان چراغ هاي دستي بزرگي در دست داشتند و‌يكي ازآنان عكس امين را دردست داشت و بالاي اجساد گشت مي زد تا از كشتن امين مطمئن شوند. جنرال پاپوتين معاون وزير داخله شوروي كه مأمور بازداشت زنده حفيظ الله امين بود، دروظيفه اش ناكام ماند و بلافاصله بعد از بازگشت به ماسكو خود كشي كرد.

روايتي از کابل

افغانستان مكاني ناشناخته و مرموز است. همه چيز مي تواند قبل از موعد و يا بعد از موعد مقرر اتفاق بيافتد. سنگ تهداب اين كشور گويي براي اغفال خارجي ها گذاشته شده است. گاه ممكن است حوادث در ازمنه هاي مختلف درين سرزمين، خيلي با هم شباهت داشته باشند. « تو خود حديث مفصل بخوان ازين مجمل»


رزاق مأمون
يک صد و هجده سال پيش از امروز، امير دوست محمد خان در ملاقات سري با ميرمسجدي خان در کوهستان اظهار داشت:
جنگ با انگليس بي نتيجه است!
امير بعد از بازگشت به کابل، با تني چند از همراهان، در نزديکي قلعه بالاحصار اقامت گرفت. براي انتقال پيام خاص، پيامي به مکناتن فرستاد و ساعاتي بعد، در نزديکي بالاحصار شمشير خود را دو دسته به نماينده انگليس تسليم کرد.
او در ازاي دريافت ساليانه مبلغ دوصد هزار کلدار هندي، دوره تبعيد خود در کلکته را آغاز کرد.
در اسناد بازمانده از آن زمان، دلايل تسليمي امير به حاکم انگليس، ترس و جبن، بي خبري از ضعف انگليس ها و خيانت احتمالي برخي سرداران رقيب وي، ذکر شده است.
از آن پس، کابل به جولانگاه هزاران نظامي انگليس و عمله هندي مبدل گشت. آسمان صاف و هواي خوشگوار کابل، براي لشکر خارجي که در بهترين نواحي پايتخت اقامت گزيده بودند، نسبت به آب و هواي مرطوب و بعضا ًتفسان سرزمين هندوستان امتياز و غنيمتي بس درخشان به حساب مي آمد.
صدها تن از اعضاي خانواده هاي سربازان نظامي انگليس شامل زنان، دختران، پسران و کودکان، همراه با خدمت کاران و اجيران هندي شان نيز به کابل آمده و در قرارگاه هاي انگليسي در بالاحصار، بي بي مهرو و خانه هاي اعياني در گذر خرابات زندگي مي کردند.
زندگي پر رونق خارجيان در کابل در سال هاي 1840 و 1841 فضاي فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي پايتخت را به طور مشهودي تحت تأثير قرار داده بود.
به دليل فروپاشي سيستم اداره و نظارت دولت، خيانت، خودسري و عياشي و در کوچه و پس کوچه هاي کابل به نوعي رسم مرسوم مبدل شده و مي خوارگي و عربده کشي آشکارا گشته بود.
دسته هايي از مردم شهر که در برابر اين وضعيت نا به سامان دست به اعتراض مي زدند، از سوي گماشتگان مکناتن و افراد وابسته به شاه، سرکوب، اذيت و خاموش مي شدند.
مأموران انگليس با بي خيالي و شادماني در مکان هاي خاص، بازي کرکت راه مي انداختند، کنسرت هاي اروپايي برگزار مي کردند و نمايش هاي جالب اسب سواري و پرش از موانع را سازماندهي مي کردند. تماشاگران چنين صحنه هاي ذوقي، عمدتا اعيان و شهروندان کابل بودند. برخي از افراد بانفوذ شامل سرداران، اعيان و مأموران بالارتبه افغان نيز در بازي ها و نمايش ها حضور مي داشتند.
درين گيرو دار شاه شجاع تازه آمده،‌ در بالاحصار شاهي، سر از نو براي خودش دم و دستگاه تنظيم مي کرد. فرستادگان بريتانيايي، به طور کامل از بالاحصار خارج شدند تا خانواده شاه شجاع واعضاي حکومت، زنان حرم و خدمه و نديمان درگاه پادشاهي در آن اقامت گزينند.
نهادهاي امنيتي و کشفي انگليس به هدف تضمين آرامش و عشرت در کابل، براي خريداري امنيت و اطمينان، براي برخي از افراد و حلقاتي كه نسبت به صلح و امنيت، مظنون تلقي مي شدند،‌ به نام « يارانه» توزيع مي کردند.
 به دليل حضور ده ها هزار لشكر خدمه خارجي در پايتخت، توازن عرضه و تقاضا برهم خورده و بهاي مواد خوراکي و ديگر کالاهاي مصرفي به شدت افزايش مي يافت و موازي با آن، سطح تقاضا براي خريداري و مصرف مواد خوراکي و پيداوار محلي نيز بالا مي رفت.
افزودن ميزان ماليات نيز، فشار بر مردم را دوچندان کرده بود.
مهم تر از همه انگليس ها وعده هاي خويش در باره خروج سريع از کشور را به باد فراموشي سپرده بودند.
سربازان و افسران انگليسي مرز وقاحت را تا آن جا توسعه دادند که در روز روشن دختران و زنان را در جاده ها و کوچه ها دنبال مي کردند. نشانه هايي از هرج و مرج عريان تر شده و شماري از زنان با استفاده از رسم و اصول جديد، خانه هاي شوهران شان را رها کرده و به خانه هاي اعيان، مأموران انگليسي و پايگاه هاي نظامي پناه مي بردند.
سرجان کي انگليسي كه خود شاهد وقايع بود، درين باره نوشت:
در کابل اعمالي صورت مي گرفت که شرم آور بود و حس انتقام جويي را بر مي انگيخت. اين جريان به جايي کشيد که تحمل ناپذير شد.
ارزش هاي عرف و اخلاق اجتماعي تقريبا ً در ملا عام پامال مي شد  به تعداد زنان هرزه و متمرد افزوده مي شد.
اين بيت بر زبان ها جاري بود:
                 زناموس در شهر نامي نماند      به ساز و به قانون نامي نماند
احساس حظ و اطمينان در ميان انگليس ها تا آن جا مسلم گشت که تصميم به قطع مواجب و مقرري هاي خوانين و سران قبايل گرفتند. بدين ترتيب، دامنه نارضايي هاي مردم پيوسته گسترده تر شده بود.
در اين احوال، سر ويليام مکناتن افسر مغرور و سرشار انگليس به همتايان خود گفت: «آرامش کنوني در کابل معجزه آساست!»
رالينسن افسر ديگر انگليس از زاويه ديگري به مسأله نگاه مي کرد. وي گفت:
احساسات عليه ما اوج مي گيرد و من وقوع يک رشته هرج و مرج را پيش بيني مي کنم. ملاها از اين سر تا آن سر کشور عليه ما تبليغ مي کنند.
دگرمن الورد پوتينگر افسر انگليسي که در ولايت شمال افغانستان مأموريت داشت؛ چنين نوشت!
«مردم به شورش آماده مي شوند!»
صبح سه شنبه 1841- 1257
موهن لال کشميري، دستيار زيرک الکساندر برنس از نمايندگان انگليس، چند ساعت قبل از خروش دسته هاي خشمگين درکابل، به وي هشدار داد:
« امشب کشته خواهي شد!»
برنس که در خانه اعياني در قلب شهر هيچ خطري را احساس نمي کرد، به هشدار موهن لال اهميت نداد. او که بي پرده به فساد و هرزگي روي آورده بود، به هيچ چيزي جز محيط سرشار از لذت و آرامش خودش فکر نمي کرد.
آن روز 17 رمضان المبارک با روز شهادت خليفه چهارم اسلام مصادف بود.
سران معترضان كابل، همين روز را به طور آگاهانه به عنوان روز آغاز قيام ضد انگليس اعلام کرده بودند.
قرعه فال قرباني اصلي خشم و شورش مردم، به نام برنس زده شده بود.
الكساندر برنس در خانه اش واقع در کوچه خرابات همراه با 23 تن از پاسبانان، خدمه و عمله به دور از دغدغه و تزاحم، از زندگي لذت مي برد.
اوهفته هاي متوالي را در انتظار ختم مأموريت مكناتن به حالت انتظار سپري كرده بود تا جاي گير مقامش شود. حتي در يک يادداشت خصوصي، خودش را مأموري در حال انتظار و «بيکاره ي با معاش بالا» توصيف کرده بود.
با اين حال، برنس علاوه بر اطلاعات موهن لال، يک رشته اخبار ناخوش آيند ديگري از طريق برخي حلقات مخفي دريافت کرده بود. در خبرها آمده بود که عبدالله خان اچکزايي از سرداران حکومت گذشته قصد شورش دارد و جمعي از مردم ناراضي را براي کشتن وي تنظيم کرده است.
گويا آقاي اچکزايي در باره تبعيد و طرد رهبران مهم افغان ها به هند، شايعاتي را پخش کرده بود.
افراد بلند پايه و سرداران مخالف شاه شجاع از بيم آن که به وسيله انگليس ها از مقام هاي خويش عزل شده و به سرزمين هاي مفتوحه انگليس در شبه قاره هند، فرستاده شوند، در مذاكره با شاه شجاع در دارالسلطنه بالاحصار، براي فسخ اين اقدام از وي درخواست شفاعت كرده بودند.
اما مکناتن اختياردار ارشد حکومت جديد، علي رغم موافقت شاه شجاع بر لغو فيصله انگليس ها، بر طرد و عزل مأموران  سرداران، پافشاري کرده بود.
امين الله خان لوگري، مرد سرشناس آن زمان که از سوي انگليس ها از کرسي حاکميت لوگر معزول گشته بود، نيز در جمع سرداران معترض حضور داشت.
در چنين وضع التهابي، برخي افراد ناشناس شب نامه هايي را در خانه هاي اعيان و و سرداران پخش کرده و هشدار داده بودند که به زودي به مناطق دوردست هندوستان تبعيد خواهند شد.
برنس هر چند از اين تحولات نامشخص اطلاعاتي به دست آورده بود، اما به موقعيت و نفوذ خويش اطمينان داشت و انگيزه اي براي نگراني درخود سراغ نداشت.
شامگاه اول نوامبر 1841 – 1257 نخستين علايم تحرکات مردم در حوالي شرقي قلعه بالاحصار «گذر خرابات» به مشاهده رسيد.
در ميان صدها مرد شورشي آوازه افتاده بود که خزانه اصلي طلا و پوند انگليس ها، در خانه اي متصل اقامت گاه الکساندر برنس نگهداري مي شود.
حرکت توده انساني در تاريکي قابل رؤيت بود. در طول شب، حادثه اي اتفاق نيافتاد. اما اين منظره به معناي پايان خطر نبود.
سرجان کي مؤرخ انگليسي بعداَ در توضيح احوال آن شب نوشت:
«ديگر واضح بود که مشاجره يا خويشتن داري، هيچ کدام کاربردي ندارد. خشونت جمعيت دم به دم فزوني مي يافت، صدها نفر بدون آن كه مرتکب جرمي شده باشند، يا دق دلي سياسي خود را بر سر کسي خالي کنند، خزانه شاه را در پيش رو يا دم دست مي ديدند و براي دستيابي به غنايم بي تاب بودند.»
قبل از آن که با روشني هوا، حمله مردم بر اقامت گاه برنس شروع شود، وي با حفظ خويشتن داري و اميد به قانع کردن شورشيان، دست به کار شد.
از زبان محمد حسين خان کاشي يک تن از شاهدان صحنه روايت شده است:
«صبح روز 2 نوامبر برنس که از سازش سرداران براي قتل خويش اطلاع يافته بود، شخصي را نزد عبدالله خان اچکزايي فرستاده و او را پيش خود خواست. اما عبدالله خان که از تبعيد شدنش به هند خوف داشت، فرصت را براي علني ساختن نقشه اش مساعد دانسته، بدواَ قاصد را به قتل رسانيده و بعد به اتفاق ساير سران، مثل سيدال خان، سکندرخان، محمد عطاخان، عبدالسلام خان، امين الله خان و غيره که تعداد شان با پيروان آن ها به 130 نفر مي رسيد به سوي خانه برنس حمله برد.»
اما تا آن لحظه برنس به محافظان دستور داده بود که به سوي معترضان تيراندازي نکنند، او گفت:
خودم با آن ها صحبت مي کنم!
پس روي بالکن خانه اش ظاهر شد و به نظاره نفرات دشمن پرداخت.
ساعاتي پيش از آن به قرارگاه انگليس درتپه بي بي مهرو، قاصدي گسيل داشته بود تا يک واحد کمک نظامي را به گذر خرابات اعزام کنند.
اما ميان مکناتن و الفنيستن فرمانده قرارگاه بر سر اعزام سربازان نجات به خانه برنس، مشاجره شديدي در گرفت. جورج لارنس منشي مکناتن پيشنهاد کرد که بايد واحد ويژه سرکوب شورشيان به گذر خرابات فرستاده شود.
در لحظات اوليه، اين پيشنهاد از سوي مکناتن و الفنستن رد گرديد.
جورج لارنس بعدا ً در اين باره نوشت:
«پيشنهاد من را فوري جنون محض تلقي کردند»
مکناتن و الفنيستن ظاهرا ً از عواقب اعزام يک قطعه کمکي به برنس بيم ناک بودند. در آخرين لحظاتي که خطر به خانه برنس نزديک مي شد سران انگليس با اعزام يک قطعه نظامي ضد شورش، (البته با موافقه شاه شجاع) موافقت کردند.
اما ديگر دير شده بود، دسته هاي خشمگين مردم به سوي خانه برنس نزديک مي شدند.
با وصف وخامت لحظه به لحظه وضع، برنس همچنان از رسيدن قواي کمکي اطمينان داشت. ويليام برات فورت دستيار سياسي و چارلز برنس برادر کوچک برنس که به تازگي از هند به ديدار برادر آمده بود، در کنارش روي ديوان منزل ايستاده بودند.
خطر گام به گام نزديک مي شد. درين اثنا، يک دسته از شورشيان به طويله حويلي داخل شده و آن را به آتش کشيدند.
موهن لال مي نويسد:
ساعت 7 صبح پيش خدمت به در اتاق خواب من کوفت و صدا زد:
«شما خواب هستيد، اما شهر چپه شده است»
موهن لال فوري به بام منزل خود برآمد و از وخامت وضع براي برنس اطلاع داد. برنس دستور داد که وي از خانه اش خارج نشود، زيرا سربازان انگليسي در راه هستند.
برنس به سوي اسب زين کرده قدم برداشت تا خودش را به بالاحصار برساند، اما يکي از همراهان به وي مشوره داد که بايد منتظر امر مکناتن باشد.
برنس با شتاب، دوباره به بام منزل ظاهر شد و از فاصله نه چندان دور، عبدالله خان اچکزايي، امين الله خان، سکندرخان و عبدالرسول خان را شناخت که سوار بر اسب در ميان شورشيان حضور داشتند.
ناگهان از ميان جمعيت تيري شليک شد و ويليام براتفورت که در کنار برنس ايستاده بود، تکاني خورد و سينه خود را چنگ زد و به زمين غلتيد.
برنس سراسيمه به سوي مهاجمان فرياد کشيد:
«اگر متفرق شويد، پول هنگفتي براي تان مي دهم!»
لاکن شورشيان نياز چنداني به وعده برنس نداشتند و فکر مي کردند که از طلاهاي انگليسي چند قدمي فاصله دارند.
در حالي که شعله هاي آتش از طبقه اول به بالا زبانه مي کشيد، برنس براي محافظان دستور تيراندازي داد. مثل اين كه بيش از اندازه در اصدار دستور براي تيراندازي، تأخير شده بود.
موهن لال، از پشت بام خانه اش، ترسيده و دزديده اين صحنه را تماشا مي کرد.
او روايت مي کند که افغان ها سعي داشتند دروازه را شکسته به خانه داخل شوند؛ اما محافظان برنس با تيراندازي پياپي مانع دخول آنان مي شدند.
يکي از شورشيان به نام هاشم کاه فروش اولين کسي بود که در زير رگبار به حويلي برنس داخل شد خضرخان کوتوال و ناظر علي محمد از حويلي به سوي خانه نس دويدند.
موهن لال مي نويسد:
خضرخان کوتوال، حاجي علي، هاشم کاه فروش، کاکه حسين عبدالرحيم و محمد حسين عرض بيگي دروازه حويلي را آتش زدند، به زودي زبانه هاي آتش به همان اتاقي رسيد که جسد زخمي براتفورت افتاده بود.
چند تن ديگر همين که چشم شان به موهن لال افتاد به سويش هجوم بردند، اما موهن لال از کناره بام ناپديد گشت.
چارلز برادر برنس که به طرز عجيبي به وحشت و هيجان افتاده بود، اسلحه برداشت و خودش را ميان مردم افگند و قبل از آن که قطعه قطعه شود شش نفر را از پا درآورد.
موهن لال در يادداشت هايش مي نويسد:
گلوله باري شدت يافت و گلوله اي از خانه برنس گذشت و شيشه کلکين را شکست و من از بام، منظره هجوم و پيشرفت مردم را تماشا مي کردم.
اکنون نوبت برنس رسيده بود. چون جماعت غضب ناک را بديد، کلمه شهادت بر زبان راند.
اما مجبور شد از ايوان منزل پائين بيايد و براي آن که قاتلان خويش را به چشم نبيند، دستمال سياه را از گردن خود باز کرد و به چشمان خود ببست و در را باز کرد و بالافاصله زير ضربات شمشير خضرخان کوتوال برادر زاده عبدالله خان اچکزايي قرار گرفت و اولين گلوله اي که از فاصله نزديک به سويش شليک شده بود، چشمش را سوراخ کرد.
يکي از دوستان برنس روايت کرده است:
«پيش از مرگ برنس، فردي به خانه اش داخل شد و سوگند خورد که اگر لباس محلي به تن کند، او را نجات خواهد داد. برنس موافقت کرد، اما همان فرد ناگهان او را به ديگران معرفي کرد و گفت:
 اين الکساندر برنس است!»
نخستين کسي که بر وي حمله کرد يک ملاي خشمگين بود.
دوست برنس بعدها نوشت:
«جمعيت خشمگين او را پارچه پارچه کردند.»
معرکه هجوم بر خانه الكساندر که از طلوع آفتاب آغاز شده بود. حوالي دوبجه بعد از ظهر پايان يافت.
ساعتي بعد، سر جدا شده برنس در بازار چوک کابل آويخته شده بود. موهن لال چتاق كه با نواب محمد زمان خان و نايب شريف خان و خان شيرين خان از قبل سر و سري به هم بافته بود، درخانه خان شيرين خان مخفي گشت و سپس از راه چنداول از معركه به در رفت.
بدين سان، داستان سرنوشت سفيربالا مقام يك امپراطوري كه سه سال قبل از مرگ با 12 تن ازسواران عربي، با گام هاي فاخر از دروازه خيبر رد شده و با شليك افتخاري توپ ها پذيرايي شده بود و در بت خاك از سوي وزير محمد اكبرخان با عز و اكرام به سواري فيل هاي مزين به رنگ و زينت،‌ به سوي بالاحصار راهنمايي شده بود، اين گونه پايان گرفت. اما مهمان و ميزبان حين عبور از كوچه هاي شهر اين صدا ها را ناشنيده انگاشته بودند:
برنس! كابل را خراب نكنيد!



مکناتن واکبرخان
نگاه امروزين به تاريخ

سال 1257 خورشيدي:
الکساندر برنس فرستاده سفيرامپراطوري بريتانيا درکابل، يک شب پيش از مرگش درکابل، به موهن لال دستيارش گفته بود:
« طولي نمي پايد که اين کشوررا به اجبار ترک کنيم.»

ولي آسان گيري وتأخير خودش درباره اين که قبل از وخامت غيرقابل کنترول اوضاع، به محافظان خويش دستور آتشباري به سوي شورشيان را صادر کند و  علي العجاله با اسب به سوي بالاحصار بگريزد، در سرنوشتش بس تأثير کليدي داشت. يک دسته چند صد نفري نظاميان کار آزموده که بنا به فرمان شاه شجاع به هدف سرکوب مهاجمان به سوي گذرخرابات اعزام شده بود، به جاي آن که از کنار ديوار هاي بلند و نواحي نسبتا مستور، به ميدان معرکه وارد شوند، از فرط دست پاچه گي، ناگهان در صف مردم خشمگين فرو رفتند و در دقايق محدود، حدود دوصد تن از آنان در ميدان جنگ کشته شده و بابقي از راه هاي نا منظم دو باره به سوي بالاحصار فرار کردند.
 اين که اين واحد ضربتي چه گونه به طور مرموزي به دام شورشيان افتاد، تا هنوز بدون توضيح باقي مانده است.  مظالم و خودسري که درکابل شايع گشته بود، شاه شجاع را در ذهنيت عمومي به حيث يک چهره ذليل تنزل داده بود.  ملاها از ذکرنام شاه شجاع درخطبه هاي نماز خود داري کرده و از وي به نام « نورچشم لات وبرنس، خاک پاي کمپني» ياد مي کردند. افزون بر آن، فکر مي شود که برنس براي گرفتن کرسي مکناتن درکابل( کاردار ارشد امور سياسي بريتانيا)  با شور وشعف لحظه شماري مي کرد. او بدون ترديد، اطلاعاتي را که خبر از يک توفان مرگبار از سوي مردم پايتخت مي داد، به مکناتن منتقل نمي کرد. وي ظاهرا بيم داشت که  ممکن است افشاي اين گونه اطلاعات، عزيمت قريب الوقوع او را به هندوستان اخلال کند و يا تا مدتي نامعلوم به تأخير اندازد.
  از سوي ديگر، وي قرباني اختلافات ميان مکناتن و الفنستن « ترسو و بزدل» گشت. اساسا درمورد اين که رهبران نظامي انگليس چرا نتوانستند نيروي ضد شورش  را از ناحيه بي بي مهرو به سوي کوچه خرابات ( محل اقامت برنس) اعزام کنند، تا هنوز پاسخ شفاف دريافت نشده است. علت اصلي اين ترديد و غافلگيري آن بود که آنان بدون شک ازماهيت جنگ و مقاومت درافغانستان و حوادثي که معمولا مغاير با قواعد متعارف جنگ  درين سرزمين روي مي دهد، درک روشني پيدا نکرده بودند.
حتي در قرن بيست ويکم نيز ( که ده ها هزار نيروي خارجي درافغانستان پياده شده اند) مي توان مشاهده کرد که کشور گشايان از نوع روسي و امريکايي، درامر تحليل روابط، خواست ها ، خواستگاه ها و ساختار اجتماعي و رواني مردمان اين خطه، سواد چنداني ندارند و حتي مي توان گفت که دربعضي موارد به دام مي افتند و تروخشک را با هم يک جا مي سوزانند. مانند امروز درآن زمان نيز، چهره هايي از قبيل مکناتن به کارکشته گي و فروپاشي تشکيلات مقاومت گران اطمينان داشتند و بالعکس فرماندهان نظامي مانند الفنستن، از تحرک نظامي و احتمال از دست رفتن کنترول اوضاع به سختي بيمناک بودند و خواستار آن بودند که تا دير نشده، از بند تهلکه بگريزند.
الفنستن حس کرده بود که حوادث آينده نيز مانند قتل بي رحمانه برنس، در حول وحوش قوت هاي محاصره شده انگليسي، به دور از محاسبه و عملياتي کردن برنامه هاي صف شکنانه مکناتن درميان سرداران ضد انگليس،  اتفاق خواهند افتاد. وي آشکارا مايل بود که تا وضع، ازين بدتر نشده، قوت هاي انگليسي از راه سياه سنگ، به سوي جلال آباد حرکت کنند؛ اما مکناتن چشم انتظار رسيدن محموله هاي کمکي از پايگاه هاي مختلف ( که هنوز درکابل فعال بودند) و اعزام به موقع واحد هاي نظامي از قندهار وجلال آباد به کابل بود.
چنان که بعد از قتل عام واحد انگليسي درغزني ووردک تدابير براي تأمين مواد خوراکي و ايجاد استحکامات دفاعي شدت گرفت. اما بعد از رسيدن نخستين کاروان غله به سوي بي بي مهرو، اوليور يک افسر انگليسي به نشانه ترديد سر تکان داد و گفت:
« ديگر کسي زنده نخواهد ماند تا اين آذوقه را بخورد!»
اين نظريه با افکار مکناتن، در تضاد بود. درهرحال، وضع در مسيري جلو مي رفت که  درقدم اول تنش لفظي ميان سران انگليسي درکابل و دهلي را تند ترکرد؛ و درگام بعدي، قواي انگليسي را با خطراتي آشکار و پنهان  روبه رو کرده بود. حالا روشن شده بود که افسران انگليسي مانند مکناتن، فرصت ها براي نجات برنس را عمدا از کف داده بودند. مکناتن در يادداشت هاي پراکنده اي که بعد از مرگش پيدا شد، از حادثه قتل برنس طوري ياد آور مي شود که کابوس ندامت و حس گناه بر روان وي مستولي بوده است. وي درين باره مي نگارد:
« ممکن است من به سبب عدم پيش بيني توفاني که در راه بود، مقصر جلوه کنم. تنها پاسخ من اين است که ديگران، با موقعيت بسيار بهتري که براي مشاهده احساسات وافکار مردم داشتند، هيچ نمي توانستند، حدس بزنند، چه در پيش بود.»
مقارن اين احوال يک افسر انگليسي درخاطراتش نوشت:
« ما به اين حقيقت تلخ پي برديم که درتمام ملت افغان احدي را نمي توانستيم دوست بينگاريم.»
 محمد اکبرخان فرزند اميردوست محمد خان همراه با سلطان احمد خان ( شوهرخواهرش) شش روز بعد ( وبنا به روايتي ديگر، بيست وسه روز بعد از شروع قيام)  به کابل رسيدند. قبل از وي مسأله بنيادي تعيين زعامت درميان مقاومت گران درجلسه اي درخانه عبدالله خان اچکزايي واقع شوربازار حل شده و سرداران قيام، نواب زمان خان، نواسه سردار پاينده خان را برمسند رهبري و امين الله خان لوگري را به سمت وزير ارشد نواب زمان خان انتخاب کرده بودند. گفته مي شود که نواب زمان خان بلافاصله بعد از رسيدن اکبرخان به کابل، مسئوليت رهبري مردم را به وي واگذار کرد؛ اما درين باره نه اين که هيچ مدرکي در دست نيست که نواب زمان خان رسما به زعامت اکبرخان بيعت کرده باشد؛ بل، نواب زمان خود مدعي رهبري مردم و مخالف احياي مجدد قدرت سياسي اميردوست محمدخان بود. درمتن سند توافق نامه اول جنوري 1842 که فيمابين سرداران افغان و نمايندگان انگليس مبادله شده بود، از وي به حيث « اعليحضرت نواب محمد زمان خان پادشاه افغانستان» نام برده شده بود. هم اکنون محله اي در منطقه عاشقان وعارفان کابل، به نام کوچه باغ نواب وجود دارد که ياد آور نام نواب زمان خان درتاريخ پراز فرازونشيب کابل است.
اين وضع بيانگر دو دسته گي خاموش ميان سران شورشي درکابل بود. سرداران و بزرگاني که دراطراف محمد اکبرخان فعال بودند، عمدتا افراد خانواده اميردوست محمد خان و هواداران وي بودند که بازگشت دو باره وي به قدرت را مطالبه کرده و با انگليس ها به طور عمده روي همين مسأله چانه زني مي کردند. حال آن که دسته دوم به رهبري نواب محمد زمان خان که از حمايت امين الله خان لوگري و عبدالله خان اچکزايي نيز برخوردار بودند، به طور کل با زعامت اميردوست محمد خان و شاه شجاع مخالف بودند و حل قضيه رهبري سياسي مردم را به فيصله ها و بحث هاي گسترده و همه پذيرنسبت مي دادند. مگرطرد قواي انگليسي از کشور را به حيث مرام اساسي خويش دنبال مي کردند.
دريک چنين اوضاع اضطراري، مکناتن آماده ادامه جنگ و مقاومت تا آخرين نفس بود. با آن که پايگاه هاي ارتش انگليس هنوزدر نقاط مختلف شهر فعال بودند، شهر به طورکل، در تسلط ده ها هزار شورشياني افتاده بود که عمدتا از کوهستان زمين و وردک ولوگر آمده بودند. پايگاه يا «قشله» مرکزي انگليس در همواري هاي پائين تپه بي بي مهرو قرار داشت. چون اين مرکز نظامي بنا به دستور و نظارت شخص مکناتن، با عجله اعمار شده بود، از حيث داشتن حصار هاي محکم و استحکامات نظامي در سطح نازل قرار داشت. ديوارهاي عمومي قشله حتي در بعضي نقاط، کمتر از قد يک انسان بود. اصل ساختمان و بخش هاي الحاقي آن در يک طبقه به شکل ناپخته اعمار شده و از هر لحاظ، در برابر يورش هاي گاه به گاه جهاد گراني که پيوسته تعداد شان افزون مي شد، آسيب پذير بود. البته مکناتن بنا به سليقه و روحيه هميشگي، اعمار ميدان اسب دواني، سالن هاي نمايش و کنسرت، ميدانچه هاي زير سقفي براي دانس هاي شبانه در پايگاه مذکور را فراموش نکرده  بود و درآن مکان، براي 4500 تن از نظاميان و دوازده هزار مأمور خدماتي وحدود 45 تن از زنان و کودکان عضو خانواده برخي افسران، زمينه هرنوع تفريح و سرگرمي هاي فرحت بخش مهيا شده بود. 
بعد از حمله بر خانه برنس، خطوط ارتباطي قشله انگليس با دژ بالاحصار يا دارالسطنه کاملا قطع شده بود.  اگر چه شمار جنگجويان ضد انگليس با تفنگ ها وچوب هاي درازي که کارد ها و شمشير ها را برنوک آنان بسته بودند، لحظه به لحظه بر بلنداي تپه بي بي مهرو افزايش مي يافت، ويليام جي مکناتن سياست دان متهور و الفنستن سال خورده، در ابتداي کار ازين وضع چندان خوفناک نبودند؛ در حالي که  با اشغال تپه از سوي مردم، پايگاه انگليس زير ضربه قرار گرفته بود. ناترسي مکناتن و احساس خطر از سوي الفنستن هريک براي آنان توجيه شده بود. اما مکناتن به دلايل زير، فکر مي کرد که هنوز دو فرصت از دست نرفته است:
يک: رسيدن قوت ها از قندهار و جلال آباد و الحاق قرارگاه هاي انگليسي مستقر در داخل شهر به مرکز فرماندهي عمومي در جوار تپه بي بي مهرو.
دو: توليد انشعاب در ميان رهبران مردم ( طوري که تجارب گذشته ثابت کرده بود) که صرفا درحالات بسيار حساس باهم متحد مي شدند و سپس به شيوه هاي مختلف و با کمترين هزينه، متفرق مي شدند.
مطابق پيش بيني مکناتن،  بعد از کشتن برنس، تلاش براي ايجاد رهبري سياسي درميان افغان ها همچنان کم رنگ شده و زمينه براي رخنه جواسيس و استفاده از قدرت جادويي پول و طلا درميان سرحلقه هاي مبارزان وخوانين قدرتمند مساعد بود.
وضع درميادين جنگ نمايش ديگري داشت:
شوراي دوازده نفري سران قيام به رهبري نواب زمان خان در جلسه تاريخي خويش در يکي ازکوچه هاي شوربازار فيصله کرده بود که عمليات سربازگيري و تدارکات جنگ با سرعت انجام بگيرد. تهيه خوراک و ذغال سنگ براي توليد باروت از نياز هاي اساسي بود. اين شورا متخصصان امور انفجار را از پنجشير به کابل احضار کرد تا برج هاي کوه پيکر قلعه جنگي بالاحصار را منهدم کنند. زنان خانواده ها مأمور تهيه نان خشک براي رزمندگان بودند. بعد ازآن که در قشله انگليس در پائين تپه بي بي مهرو دهل وشيپور آماده باش به صدا درآمد، مکناتن شديدا خواستار انتقال فرماندهي مرکزي به داخل ارگ بالا حصار بود. حال آن که دسته هاي مردم به سوي پايگاه به حرکت درآمدند و رابطه با دژ بالاحصار صرفا به اثر فداکاري قاصدان سربه کف امکان پذير بود. در بالاحصار به غيراز سربازان جنگي و مدافعان قلعه، حدود 860 تن از زنان، کودکان، خادمان و پاسبانان مستقر بودند. توپ هاي سنگين در بروج قلعه جا به جا بوده و قوت هاي جنگي در آماده باش شباروزي قرار داشتند.
روز دوم بعد از کشته شدن برنس، مقاومت گران که در رأس آنان عبدالله خان اچکزايي قرار داشت، دو دستگاه توپ را با استفاده از اسب بربلنداي تپه بي بي مهرو جا به جا کرده و بي درنگ مرکز فرماندهي انگليس را زير ضربه قرار دادند. اين تحول فاجعه کشتار جمعي انگليس ها را مي توانست در قبال داشته باشد. الفنستن ناگهان به تحرک افتاد و يک قطعه سواره نظام را به سوي تپه دستور تعرض داد. ضد حمله سواره نظام صرفا به وسيله يک ضرب توپ نو پوندي حمايت مي شد. اين حمله درساعت اول، لشکر مقاومت را پراکنده کرد و آنان را مجبور ساخت که به دهکده عقب تپه ( ساحه وزير اکبرخان کنوني و قريه شيرپور) عقب نشيني کنند. اما پيشروي افغان ها از ميان آب هاي ايستاده وکشت زار هاي اطراف تپه دو باره آغاز شد. افغان ها درحالي که تفنگ هاي درازي در دست داشتند،  سربازان سرخ پوش سواره نظام انگليسي را به آساني هدف قرار مي دادند. درين اثنا يگانه توپ انگليس ها از کار افتاد و تعرض پياده مقاومت گران به سوي تپه شدت گرفت. سرجان کي محقق انگليسي در باره تلفات سربازان سواره نظام چنين نوشت:
«  اين سپاهيان فلک زده به نفرين خدا گرفتار شده بودند.»
فرمانده انگليسي براي جلوگيري از عقب نشيني قطعه ضربتي شخصا بالاي تپه ظاهر شد و اين بار ضد حمله به وسيله يک واحد متشکل از سرنيزه داران آغاز شد که در نتيجه آن، صد ها تن از مقاومت گران جان هاي شان را از دست دادند. هنوز قطعات انگليسي بر روي تپه به درستي جا به جا نشده بودند که تعرض خاموش هزاران پياده مقاومت گران از چندين جناح به سوي تپه از سر گرفته شد. جنگ ساعت به ساعت حالت پيچيده اي به خود مي گرفت و افغان ها آهسته و بي صدا و « سينه خيز» به سوي تپه تقرب مي کردند.
 خصوصيت اين تعرض آن بود که مقاومت گران با استفاده از روش تک تيراندازي، سربازان انگليسي را که شمار ديگري از توپ ها را بالاي تپه مستقر کرده و درعقب توپ ها سرگرم فعاليت بودند، هدف قرار داده و با کشتن آنان، توپ هاي انگليسي نيز از کار باز مي ماندند. پس از آن که توپ ها غيرفعال شدند، تعرض گسترده مقاومت گران بازهم از ميان آب ها، کشت زار و باغ هاي اطراف به سوي تپه بي بي مهرو آغاز شد و اين بار به نحو گيچ کننده اي شدت گرفت.
 واحد هاي انگليسي ناگهان نظم خود را از دست داد و با شدتي غير عادي از فراز تپه به سوي قرارگاه مرکزي خويش فرار کردند. سرجان کي نوشت که سردرگمي ووحشت اين سربازان به حدي عميق بود که « فراموش کرده بودند که سرباز انگليسي اند!» منابع انگليسي يک قرن بعد نوشتند که درآخرين دور دفاع و تعرض در تپه بي بي مهرو، اجساد سه صد تن از نظاميان انگليسي در ميدان جنگ افتاده بودند. واحد توپچي انگليس از درون مواضع قرارگاه به کار افتاد اما به گفته همين منابع، تنها يک «معجزه» غيرقابل تصور، سبب شد که هزاران نظامي مستقر در اردوگاه مرکزي انگليس از قتل عام قطعي نجات يابند. اين معجزه آن بود که ناگهان مقاومت گران از يورش مرگبار به داخل اردوگاه اصلي خود داري کردند و دو باره به سوي تپه برگشتند تا اجساد نظاميان کشته شده انگليس را با شمشير هاي شان قطعه قطعه کنند. اين شيوه آتش بس، انگليس ها را حيرت زده کرد.
يک افسرجوان انگليسي که شاهد واقعه بود، درکتابچه خاطراتش  درين باره نوشت که افغان ها « از موقعيت خود شگفت زده بودند و پس از آن که اجساد بازمانده بر تپه را به طرزي هولناک مثه کردند، با فرياد هاي حاکي ازوجد وسرور، به درون شهرعقب نشستند.»
چنان که بعد ها فاش شد، سردارمحمدعثمان بنا به دلايل مجهول، سعي کرده بود که دسته هاي مقاومت را از حمله بر قرارگاه اصلي انگليس ها بازدارد.
اما توضيح اين مطلب ضروري است که علت انصراف افغان ها از حمله به قشله انگليسي، تا اندازه اي نتيجه فقدان مرکزيت فرماندهي، محاسبه دقيق و اهداف نامشخصي بود که رهبران شورشي را از داشتن برنامه فراگير، واحد ومنظم جنگ و سياست محروم کرده بود.
حملات بالاي پايگاه هاي کوچک و پراکنده انگليسي در ديگر نواحي نيز ادامه يافت.  يک واحد نيروهاي انگليسي، درمنطقه خورد کابل مورد حمله قرار گرفت و به شکل جنگ و گريز و دادن تلفات به سوي پايگاه سياه سنگ عقب نشستند. يک ستون از سربازان انگليس تحت فرماندهي ميجر لوين به دروازه لاهوري در نزديکي بالاحصار تقرب کردند تا به نيروهاي تحت فشار خويش ملحق شوند اما از ناحيه سرک باغ شاه ، دروازه کوهستان وقلعه محمود خان زير آتشباري قرار گرفتند. قلعه نشان خان ( انبار مواد خوراکي ) در ده افغانان که مسئوليت دفاع آن را کپتان مکنزي برعهده داشت، اشغال شد و مکنزي و تريور به کمک برخي از افغان هايي که با انگليس ها متحد بودند، از مرگ نجات يافتند. روايت است که کپتان مکنزي هنگام فرار با زني مقابل شد که کودکي درآغوش داشت. زن با ديدن مکنزي ناگهان کودکش را زمين گذاشت وخودش به سوي مکنزي حمله کرد تا فرار وي را مانع شود. مکنزي شمشيرش را به گردش آورد تا زن را از پا در آورد اما درين لحظه با ضرب گلوله يک تن از مقاوت گران که او را تعقيب کرده بود، مجروح گشت.
درشمالي مولي وويلر افسران انگليسي درمناطق کاه دره د از سوي مردم مورد حمله قرار گرفته و خود را از راه دشت قلعه حاجي و پاي منار به سوي کابل رسانيدند. نواب جبار خان از ولايات لوگروردک به سرباز گيري اقدام کرد و روز بعد قلعه کميساري و قلعه محمد شريف خان درکنترول مردم درآمد. موازي با اين حوادث، آوازه افتاد که محله عرب هاي بالاحصار به قيام آماده مي شوند. به دستور شاه شجاع، مستر کونولي انگليسي و جينال سنگ پنجابي ( رقيب رنجيب سنگ که به دربار کابل پناهنده شده بود) به منطقه اعزام شدند. کپتان اسکينر انگليسي که براي فرار از چنگ مردم لباس زنانه بر تن کرده بود، در شهر شناسايي شد و به زودي قطعه قطعه شد. ميرمسجدي خان قريه بي بي مهرو را اشغال کرد و شاه شجاع از بالا خانه هاي دارالسلطنه بالاحصار با دوربين، صحنه ها را تماشا مي کرد. درين ميان مناطق تحت کنترول مردم از مواضع قلعه بالاحصار مرتبا تحت بمباران قرار داشت. دسته هاي مقاومت از ميان کشت زار ها و خانه هاي قريه رکاب باشي و قلعه ذوالفقار درنزديکي اردوگاه بي بي مهرو، حملات شان را سازماندهي مي کردند. اما قواي انگليسي با سرعت وارد عمل شد و اين دو قلعه را دو باره تصرف کرد. مکناتن که عملا رهبري نظامي را به عوض الفنستن در دست خود گرفته بود، دستور داد تا انتقال مواد خوراکي از قشله هاي ساير مناطق شهر به قرارگاه مرکزي بي بي مهرو با سرعت عملي شود. بعد از اشغال ذخيره گاه آرد در روستاي بي بي مهرو، ازسوي دسته هاي مقاومت به رهبري ميرمسجدي خان، خطرکمبود مواد خوراکي جدي تر شده بود. درين اثنا خواجه مير يکي از غله فروشان به مکناتن پيام داد که وي حاضر است براي نيروهايش غله و آذوقه تهيه کند. 
با همه اين حوادث دراماتيک محاسبه مکناتن، جنبه قرار دادي داشت. دقيقا روشن نيست که رهبران حکومت انگليس چرا از حساسيت و شکننده گي وضع درکابل اطلاع لازم در اختيار نداشتند. حتي کم تواني و بيزاري الفنستن از ادامه جنگ در افغانستان نيز بر تفکر مقامات بلند پايه در مورد ضرورت اتخاذ تصميم قاطع در باره مأموريت ارتش در کابل، تأثير تعيين کننده بر جا نگذاشته بود. اين نتيجه خود رأيي، لجاجت ذاتي و « خود هشيار بيني» مکناتن بود که تقدير سياست و پاليسي انگليس درافغانستان را در گرو خود داشت و حقيقت اوضاع به نهاد هاي حکومتي منتقل نمي گشت.
 ضرب المثل انگليسي مي گويد:
« انسان خوکي است که طلا مي خورد.»
مکناتن با اعتقاد بر همين فرضيه، پس از نمايش طلسم وجاذبه پول براي آوردن تغيير درمعادله جنگ درکابل، ناگاه به يک نوع اطمينان کاذب، دل خوش داشته بود. چنان که  ظاهراَ از روي اعتماد به نفس تصميم گرفت توزيع بي رويه پول را کاهش دهد و بدين ترتيب، کاهش مصارف تا آن جا رسيد که حقوق مقرري سران قبايل در مسير مارپيچي دره خيبر نيز قطع شده بود. از سوي ديگر، مقامات امپراطوري درآن دوران تا اندازه اي از خطرپيشروي روس ها به سوي هندوستان، خيال شان راحت شده بود.
وي انتظار داشت که از اختلافات شخصي ميان محمداکبرخان و نواب زمان خان( پسرکاکاي اکبرخان) که از سوي جمعي از رهبران مقاومت به حيث رهبر قيام برگزيده شده بود، براي تجديد قواي انگليس بهره برداري کند. اما به نظر مي رسد که حضور امين الله خان لوگري که درتعيين نواب زمان خان نقش کليدي داشت،( وبه حيث وزير نواب زمان خان درنظرگرفته شده بود)  از فروپاشي تشکيلات جديد جلوگيري مي کرد.
وزير اکبرخان پسر ارشد امير دوست محمد خان در گرماگرم قيام ضد انگليسي از نظارت اميرنصرالله پادشاه بخارا رهايي يافته و به اتفاق سردار احمد خان  يازنه ( شوهر خواهرش) به کابل رسيد. وي از سوي مبارزان کابل با شليک توپ ها استقبال شدند. آزادي اکبر خان به عنوان جانشين احتمالي سلطنت اميردوست محمد خان، درست بعد از تسليمي امير به مکناتن صورت گرفت که ظاهرا به اثر شفاعت يک مرد روحاني صورت گرفت.
 علت رهايي اکبرخان از سوي حاکم بخارا در اسناد رسمي توضيح داده نشده است، ولي اين اقدام در چنين موقع حساس و فصل تغييرات داغ، با توجه به اهميت سياسي آن، قابل درک است. از سويي هم، رضايت مقامات روسيه تزاري به عنوان رقيب گردن کلفت و رام نشدني بريتانيا درمرز هاي نزديک به افغانستان و تأثير انکارناپذير سياسي امپراطوري تزار ها بالاي حاکمان محلي در سرزمين هاي آسياي ميانه، بدون ترديد در رهايي اکبرخان آن هم در حساس ترين روز هاي قيام ضد انگليسي کارساز بوده است.
 در آوان تحولات آن روز، پر کردن خلاء رهبري ( به نفع قدرت هايي که افغانستان را درمحاصره خود داشتند، واز وراي افغانستان، به ثروت هاي غصب شده يکديگر حريصانه نگاه مي کردند)، جزو قواعد بازي هاي استراتيژيک بود.
آزادي اکبرخان از حيث مضمون ومحاسبه هاي سياسي، به علت العلل رهايي اميرعبدالرحمن که بعد ها صورت گرفت، شباهت داشت. اکبرخان همين که پايش به کابل رسيد، ابتکار را در دست گرفت و بلافاصله مذاکره وتماس با نمايندگان انگليس را آغاز کرد. اين در حالي بودکه  نواب زمان خان حين تهاجم مردم بر خانه الکساندر برنس، از سوي سرحلقه هاي مبارزان به حيث زعيم برگزيده شده بود. نواب زمان خان که انگليس ها وي را «نواب خوب» لقب داده بودند، نيز  با انگليس ها به طور مداوم روابط سري داشت و انگليس ها نسبت به روش هاي
« نواب خوب» خوشبين بودند.
چنان که نواب زمان خان برخلاف پسرش شاه شجاع الدوله که مي خواست موهن لال را به قتل برساند، مأموران  انگليسي، ازجمله موهن لال را از چنگ مبارزان نجات داده بود و بدون شک، اين همه همکاري ها، از سوي انگليس ها رايگان و ثوابي نبود وبا ارسال پول پاسخ داده مي شد. نه تنها نواب زمان خان، بل ديگر رهبران مانند امين الله خان لوگري و ميرمسجدي خان نيز در برابر فعاليت هاي اکبرخان بيست و چهار ساله و پيشبرد سياست جديد وي با انگليس ها هيچ اقدام اعتراضي مشهود انجام ندادند.
اکبرخان نيز علي الظاهر نه تنها هيچ يک از سران مقاومت به خصوص نواب زمان خان را به چالش نگرفت، خودش نيز به منظور رسيدن بر مسند رهبري مردم، اراده قاطع و مسئولانه اي را تبارز نداد.  وي قبل از آن که ادعاي رهبري سراسري جنبش مردم برضد سيادت انگليس و تشکيل حاکميت استوار ملي را مطرح کند، درسرلوحه اهداف خويش، خروج فوري ارتش انگليس از افغانستان و بازگشت مصئون پدرش از تبعيدگاه کلکته را بيان کرد. حال آن که، کابل وديگرولايات، همه به جزاير تحولات آتشين مبدل شده بودند. مشروط کردن آتش بس با رهايي اميردوست محمدخان از تبعيدگاه که در روز روشن به خواسته هاي پشت کرده وداوطلبانه به انگليس تسليم شده بود، با ماهيت حوادث انقلابي درسراسر کشور به طور آشکار درتضاد بود. اين روش شايد يکي از اشتباهات تاريخي محمد اکبرخان بود که حوادث بعدي، برآن صحه گذاشت.
 اين وضع، نمونه ديگري از نازايي حوادث تاريخي در افغانستان است که جوش و خروش مردم براي استفاده از فرصت به هدف ايجاد محور يک حکومت مقتدر را به شدت کاهش داد و مردم را در موقعيتي قرار داد که تا زمان رسيدن اميردوست محمدخان از تبعيد، از هرگونه حمله کارساز برضد پايگاه هاي انگليسي دست بردار شوند. مکناتن با مطالعه روانشناسي رهبران و عدم علاقه آنان براي ايجاد حکومت قوي و پايدار، دو باره به تلاش افتاد.
وي که ازطريق موهن دلال دستيار برنس مقتول با سران مقاومت گران رابطه قايم مي کرد، بعد از شکست هاي متواتر قشله هاي انگليسي در نواحي مختلف، بار ديگر کيسه خزانه را باز کرد و از وي خواست تا براي ايجاد افتراق درميان سران مقاومت از خزانه هاي انباشته از پول استفاده کند.
قبل از شروع مذاکرات ميان اکبرخان ومکناتن، تماس هاي سري ميان امين الله خان و نواب محمدزمان خان برقرار شده بود. رابطه سران انگليسي با سرداران و رهبران مقاومت علي رغم اين که مکناتن به شدت از امين الله خان متنفر بود، از گذشته نيز غالبا به اصرار موهن لال و مکناتن وجود داشت.  سران انگليسي هرچند واضحا از اهمال و ديرجنبي خويش به وحشت افتاده بودند، آتش باري سنگين بالاي اماکن مسکوني پايتخت را از مواضع قلعه بالاحصار با استفاده از توپ هاي نو پوندي و هجده پوندي ادامه مي دادند. هدف از کوبيدن شهر دربسا موارد بمباران خانه امين الله خان بود که وي قبلا آن جا را ترک کرده و بيرق سرخ رنگ خويش را درقلعه محمود خان برافراشته بود. وي رزمندگان خويش را از همين مرکز نظامي سوق و اداره مي کرد.
  مکناتن تنها کسي نبود که از خروج بد فرجام نيروهاي انگليس از قلعه بالاحصار ( البته به نفع شاه شجاع وحرم وخدم وي) متأسف بودند. نظريه الفنستن براي حرکت به سوي جلال آباد قبل از رسيدن زمستان که از سوي مکناتن ناديده گرفته شده بود، به تدريج اهميت خود را نشان مي داد.
انتشار اخبار ناخوش آيند به گونه آزاردهنده اي جريان داشت.  مردم چاريکار بر پايگاه انگليسي متشکل ازسربازان نيپالي حمله بردند و جريان آب را به روي آنان سد کردند. قواي نيپالي زيرفشار شديد از مواضع شان خارج شده و از طريق کشت زار ها و کوه ها، به سوي کابل دست به فرار زدند؛ اما تقريبا تمامي نفرات آنان تا رسيدن به گردنه هاي کابل در مسير راه ها کشته شدند. پوتينگر افسر معروف انگليسي که زماني دردفاع از شهر هرات دربرابر تهاجم ايرانيان شهره گشته بود، همراه با يک سرباز که هردو زخمي شده بودند، موفق شدند به قرارگاه بي بي مهرو برگردند. قلعه لغماني به تصرف مردم درآمد و افسران انگليسي ( راتري، ويلر و کدرتگنن) زندگي شان را از دست دادند. مقاومت گران غزني و وردک درحمله سخت بالاي پايگاه هاي انگليسي، دست به کشتار زدند.
 صداي نقاره عبدالله خان اچکزايي يکي ازچهره هاي شناخته شده قيام، که برتپه بي بي مهرو مستقر شده و انداخت توپچي برقشله مرکزي انگليس را آغاز کرده بود، وضعيت را بدتر کرد. ولي افسران ارشد- علاوه بر پوتينگر، هاتن و دکتر گرانت نيزفرصت يافتند که زنده به کابل فرار کنند اما دکتر گرانت نارسيده به قرارگاه بي بي مهرو با ضرب و جرح مردم از پا درآمد. درکابل، دسته هاي مبارزان به ارتفاعات کوه آسمايي و تپه مرنجان موضع گرفته و آتشباري به سوي قشله هاي کوچک انگليسي را شروع کردند.
مکناتن به موهن لال دستور داد تا مبلغ پنج صد هزار کلدار دراختيار الله يارخان رقيب کله شخ امين الله خان لوگري قرار بدهد.  موهن لال تا آن لحظه سعي کرده بود تا به کمک نايب شريف خان وخان شيرين خان، ( که معاش خواران وفادار انگليس بودند) رابطه مبارزان غلزايي ساکن درمسير کابل وجلال آباد را با قيام کنندگان کابل قطع کند. مکناتن به موهن لال سفارش کرد که درمعامله با حمزه خان رئيس غلزايي ها و خان شيرين خان نبايد بيش از سي تا پنجاه هزار کلدار را توزيع کند.
درين احوال انتشار خبر وفات ميرمسجدي خان و عبدالله خان اچکزايي ( درست يک روز بعد از ورود اکبرخان به کابل) براي انگليس ها   يک خبر خوش بود. علت مرگ ميرمسجدي خان واضح نشده است. برخي گفته اند که وي به طور مرموزي مسموم شد؛ اما شماري ديگرروايت کرده اند که وي دراثر زخم هاي سختي که درجنگ با انگليس ها درکوهستان برداشته بود، سرانجام وفات يافت. عبدالله خان اچکزايي که از لحاظ عملي ستون اصلي مقاومت به شمار مي رفت، ناگهان درجريان آتشباري از فراز تپه بي بي مهرو به سوي قشله انگليسي همراه با برادر زاده اش ( پيردوست خان) کشته شد. خبرهايي منتشر شد که چهار تن از جاسوسان انگليس به نام هاي حاجي علي آغا، محمد آغا، محمدالله و عبدالعزيز درقتل عبدالله خان دست داشتند واو را از عقب هدف گلوله قرار دادند. محمدالله و عبدالعزيز درصحبت با موهن لال ادعا کردند که آنان عبدالله خان و برادرزاده اش را کشته اند و مستحق دريافت پاداش اند. اما موهن لال با تکيه براطلاعات خودش  گفت که عبدالله خان درجريان درگيري دراثر تيراندازي سربازان انگليسي مستقر درداخل پادگان کشته شده است و مدعيان مستحق دريافت انعام نيستند.عبدالله خان درجنگ برفراز تپه بي بي مهرو ابتدا به شدت مجروح شده بود؛ اما براي حفظ روحيه مقاومت گران، فرداي روزحادثه ناگهان سوار بر اسب دربازارهاي کابل ظاهر شد و ساعتي را به گردش گذراند. اما يک روز بعد دراثر جراحات عميق، زندگي را وداع گفت. آرامگاه وي درقلعه ريشخور واقع درپانزده کيلومتري جنوب کابل موقعيت دارد.
مقارن اين حوادث، موهن لال براي کشتن هريک از رهبران قيام، مبلغ ده هزار روپيه هندي جايزه اعلام کرد. مدتي بعد دو تن از سران قيام ( که اسامي شان افشا نشده) به طور مشکوکي کشته شدند. کسي ادعا کرد که يکي ازين سران را شخصا کشته و ديگري مدعي شد که فرد دومي را با دستانش خفه کرده است، اما موهن لال به هيچيک ازين مدعيان پول انعامي پرداخت نکرد.
سرجان کي درين باره نوشت:
« اشتهاي طماعان سيري ناپذير بود وتضاد منافع شان را نمي شد رفع و رجوع کرد. تا آن زمان، سيل جنبش چنان خروشان شده بود که ديگر، کيسه هاي پول جلودارش نبود. صداي جرنگ جرنگ سکه ها نمي توانست فرياد مردم برآشفته و خشمگين را فرونشاند.»
درين گيرودار اوراق ضد انگليسي مزين با مهرو امضاي شاه شجاع درشهر منتشر شده بود که درآن، مردم براي ادامه جهاد برضد انگليس ها فراخوانده شده بودند. جاسوس هاي انگليس به زودي دريافتند که اين اوراق جعلي بوده و شاه شجاع هيچ گاه دست رد بر تعهدات خويش دربرابر انگليس ها نزده بود. حلقات مخفي اطلاعاتي مکناتن به کمک نايب شريف خان و همکاري هاي خان شيرين خان شب وروز به منظور نابودي سران قيام فعاليت داشتند تا وضع خطرناک را به مسير ديگري هدايت کنند؛ مگرمنابع انگليسي بعد از يک قرن مدعي اند که مکناتن دقيقا مي توانست درک کند که ترور، درواقع« ترفند مطلقاَ غيرانگليسي» است. همين منابع تصديق مي کنند که مکناتن درمورد« بازداشت» رهبران قيام نظر موافق داشت. اما آن چه درکابل عملا انجام مي شد، ترور برنامه ريزي شده و منظمي را نشان مي داد که توزيع پول از سوي مکناتن به هدف، افتراق، اشاعه خيانت و کشتن بي سروصداي مبارزان، نشانه هاي مسلم اجراي تروريزم بود.
درچنين احوالي، چون مرکزيت رهبري شکل نگرفته بود، سران نيروي مقاومت به جاي تمرکزبرايجاد هسته رهبري عمومي جنبش، سرگرم چانه زني هاي محلي به شيوه خويش بودند. به همين سبب، وقتي ميرمسجدي خان و عبدالله خان اچکزايي از صحنه حذف شدند، کشتن امين الله خان لوگري درصدربرنامه مکناتن قرار گرفت. پسران امين الله خان ( نصرالله وروح الله) در دربار شاه شجاع مأموريت داشتند اما خودش دررهبري مقاومت حضور داشت. مکناتن نامه تحسين آميز و ترغيب کننده اي به امين الله خان ارسال کرد و حضور پسران وي در دربار شاه شجاع را به عنوان مصداق تفاهم وي با وضع موجود تعبير کرد. سپس سعي ناکام به خرج داد تا امين الله لوگري را دريک معامله سري با اکبرخان، از صحنه بردارد.
همزمان با اين تلاش ها، مکناتن روز تا روز ازوخامت ناگهاني اوضاع و کشتار قريب الوقوع تمامي نفرات درپايگاه بي بي مهرو هراسان شده بود. وي اطلاع يافت که حدود سي هزار مرد هيجان زده و مسلح تحت فرمان اکبرخان تجمع کرده اند. وي اين نکته اساسي وظريفانه را نيز درک کرده بود که اکبرخان به علت آن که پدرش با يک صدو بيست ونه تن از اعضاي خانواده و عمله خويش دراسارت انگليس ها قرار داشت،  هرگز به کشتارانگليس ها دست نخواهد زد. وي طي گزارشي نوشت:
« با گذشت بيش از سه هفته از حفظ مواضع خود دروضع محاصره و با توجه به مضيقه غذايي، حال ووضع  وخيم سربازان، تعداد زخمي و بيمار، مشکل دفاع ازقرارگاه هاي پراکنده و نا به سامان تحت تصرف، فرارسيدن قريب الوقوع زمستان، قطع ارتباطات و ملتي سرتا پا مسلح برضد ما، من براين عقيده ام که ديگرحفظ مواضع درين کشور امکان پذير نيست.»
اين کلمات بدون هيچ ترديدي، بيان نظرات الفنستن فرمانده کل قرارگاه بود که مکناتن، تا آن لحظه با وي کينه ورزيده بود و درآن لحظه، به دور از چشم الفنستن، دقيقا همان چيزي را به مقام حکومت هند بريتانيايي گزارش مي داد که الفنستن بارها آن را برزبان رانده بود.
درچنين احوال، اکبرخان از طريق جارچي ها اعلام کرد: هرکسي که به انگليس ها ياري برساند، اعدام مي شود.
مکناتن به لارد اکلند نوشت:
« آذوقه ما دو تا سه روزديگر تمام مي شود ومقامات نظامي شديداَ برمن فشار مي آورند تا تسليم شوم. من تا  لحظه آخربه آن تن نخواهم داد.»
صحنه هاي جالب ديگري در اطراف قرارگاه انگليس درجريان بود. افغان ها گروه گروه به سوي ديوار هاي کم ارتفاع قرارگاه نزديک مي شدند و حتي به سربازان مظنون وشوک زده انگليسي سلام مي دادند و براي آنان سبزي تعارف مي کردند! مقامات قرارگاه ازين تغييرات نگران شده بودند و فکرمي کردند که سبزي ها و خوراکي هايي که از سوي افغان ها به سربازان انگليسي تعارف مي شود، بي هيچ ترديدي، با مواد سمي آلوده هستند. اما بعد از آن مقداري از سبزي ها و خوراکي ها مورد آزمايش قرار گرفت، ثابت شد که بدون آلوده گي بوده اند.
 پيتر هاپکرک مي نويسد:
مکناتن اهل تسليم دربست نبود.
هاپکرک مي افزايد که مکناتن « تا مغز استخوان اهل دسيسه بود.»
وي ازين امر مطلع بود که بخشي از سران مقاومت نسبت به بازگشت اميردوست محمد خان که « حاکمي خشن و خود سر» بود، نظر مساعد نداشتند. موهن لال به منظور بزرگ کردن شکاف ميان سرداران شب و روز درتلاش بود. او گزارش مي داد که بخشي از سران مقاومت، شاه شجاع را فردي «ضعيف تر و ملايم تر» تلقي مي کنند و ابقاي حکومت او را به برخي تغييرات و خواسته ها مشروط کرده اند.
سرجان کي درادامه تغييرات وضع خاطر نشان کرد که موهن لال به عنوان مجري توزيع پول و خريدن سران مقاومت« ابتدا به يک گروه روي آورد. سپس به ديگري وبالاخره به هرترکيب جديدي از گروه ها که اميد بيشتري بدان مي رفت، با شوروشوق متوسل مي شد.»
مجموعه اين تلاش ها بر موضع گيري سران افغان ها به تدريج تأثير منفي بر جا مي گذاشت واکبرخان را درموقعيت دشواري قرار داد. او ناگزير شد که ديگر نبايد احتياط ونرمش در برابر سرداران ديگر را فراموش کند. او همچنان به اين حقيقت پي برده بود که سياست به درازا کشيدن چانه زني، فرصت باز براي فعاليت استخباراتي انگليس و صرف پول هاي گزاف درميان طيف نامتجانس سران مقاومت، ممکن است شيرازه قيام مردمي را با عارضه گسست و معامله هاي زيان آورمتلاشي کند ويا پروسه قيام مردم را به گمراهي سوق دهد. بناء به مکناتن پيام فرستاد که بر ابقاي شاه شجاع به حيث پادشاه موافقت دارد و علاوه برآن، کرسي وزارت وي را نيز مي پذيرد. درپيام اکبرخان همچنان گفته شده بود که وي افزون برآن که قاتل برنس به را به آن ها تحويل خواهد داد، انگليس ها مي توانند تا بهار سال آينده درافغانستان نيزباقي بمانند. اکبرخان درجوابيه خويش خواهان دريافت سي صد هزارپوند ( وبنا به روايت ديگرسه ميليون پوند) به طورنقد وچهارصد هزارپوند به طور حقوق ساليانه گرديد. افزون برآن، اکبرخان از مکناتن خواست که وي را دربرابر رقبايش ياري برساند.
پاسخ نامه اکبرخان ظريف وفرصت طلبانه نتظيم شده بود. مکناتن که از لحاظ رواني حالت التهابي داشت، پيشنهاد هاي اکبرخان را به حساب عقب نشيني اکبرخان و پيروزي خودش تعبير کرد.
 وي گام اول را به سوي نزديکي با اکبرخان برداشت. و براي انجام يک معامله سري چراغ سبزداد. وي قبلا به اکبرخان پيام داده بود که اگر وي و يا پدرش ( اميردوست محمد خان) به قبول مقام وزارت درحکومت شاه شجاع راضي شوند، يک ميليون و دوصدهزار روپيه نقد دراختيارآنان قرارخواهد گرفت وبه دنبال آن، مستمري ساليانه مبلغ دو صدهزار روپيه را نصيب خواهند شد.
الفنستن بعد از مذاکره با مکناتن احتمال داد که اکبرخان دامي گسترده است تا او را نابود کند. اما مکناتن درجوابش گفت:
« همه را به من بسپار... من اين چيزها را بهتراز تو مي دانم!»
حتي موهن لال وهمسرمکناتن درآخرين لحظه به مکناتن هشدار دادند که ازين بازي دست بردارد. مکناتن درجواب آن دو مختصراَ گفت:
« خيانت البته وجود دارد! من آماده ام هزار بار بميرم اما زيربار ننگ ورسوايي نروم!»
اکبرخان، نسبت به مکناتن شديدا حساس شده واز فريب کاري هاي اوعميقاَ متنفر وبي زار بود. براي وي مسلم گشته بود که بازي هاي توقف ناپذير، فرسايشي و خزنده مکناتن، جنبش مردمي را از حرارت تهي خواهد کرد. پس بهانه آورد که وي از پيمان شکني مکناتن بيم ناک است و انتظار دارد تا مکناتن حسن نيت خويش را نسبت به معامله اي که درپيش بود، به اثبات برساند. مکناتن سخاوت مندي پيشه کرد و يک تفنگچه کمري همراه با يک گاري چهاراسبه را براي اکبرخان فرستاد. اکبرخان نامه مکناتن و تحايف او را درمحضر جلسه سران قيام ( نواب زمان خان، امين الله خان لوگري وسردارعثمان خان) حاضرکرد واز آنان مشورت خواست. حتي آخرين وعده کتبي او را درحضور شوراي دوازده نفري رهبران مقاومت قرائت کرد. درين جلسه اکبرخان فاش کرد که مکناتن از طريق سردارسلطان احمد خان ( شوهرخواهرش) بار ها درخواست کرده بود که اگر امين الله خان لوگري معاون نواب زمان خان را به انگليس بسپارد، تمامي شرايط وي براي يک سازش کامل را خواهد پذيرفت.  
در اسناد انگليسي، به طور کل، نام امين الله خان لوگري به حيث دشمن شماره يک انگليس قيد شده است. مقامات انگليسي حضور امين الله خان را درسمت معاونت نواب زمان خان، هميشه با نگراني مورد بحث قرار مي دادند. اکبرخان يادداشت مکناتن را از جيب بيرون کرد. مکناتن براي آخرين بار چنين نوشته بود:
« اگر شما آنچه را که اجراي آن به شمار سپرده شده، اجرا کرديد، آنگاه وعده هايي که به شما شده، به طورپاداش ايفا خواهد شد.»
اکبرخان با اشاره به سلطان احمدخان وکاغذپاره مکناتن،خواستار فيصله نهايي گرديد. طرح اکبرخان واضحاَ بازداشت و گروگان گيري مکناتن وهمراهانش تا زمان خروج کامل انگليس از افغانستان وبازگشت مأمون پدرش اميردوست محمد خان برسرير سلطنت بود.
ديدار تاريخي
مذاکره روياروي ميان محمداکبرخان ومکناتن بيست ويک روز بعد از کشتن الکساندر برنس در ناحيه ميان بي بي مهرو و قلعه محمود خان که شش صد قدم از قرارگاه اصلي انگليس ها فاصله داشت، صورت گرفت. زمستان بود وبرف همه جا را پوشانيده بود. هيأت انگليسي به رهبري مکناتن شامل لارنس، کپتان مکنزي و تريور بود. سرپرستي هيأت مقاومت را محمد اکبرخان برعهده داشت وسلطان احمد خان، محمدشاه خان، دوست محمدخان، غلام محي الدين خان و خدابخش خان او را همراهي مي کردند. نکته مهم اين است که نواب محمدزمان خان زعيم انتخابي مقاومت گران ومعاونش امين الله خان لوگري درين مذاکره حضور نداشتند. دليل اين غيابت در اسناد تاريخي ذکر نشده است. اما اين امر مي رساند که اختلاف ميان اکبرخان و نواب زمان خان بيش از اندازه جدي بود و اکبرخان به حيث پسر اميردوست محمد خان خودش را مستحق تصميم گيري هاي کلان در معامله با انگليس ها مي دانست. سرنوشت اميردوست محمد خان به شمول 130 عمله وخدمه که درگرو انگليس ها قرار داشتند، دغدغه اصلي پسرش ( محمداکبرخان) را تشکيل مي داد؛ مسأله اي که درنظر نواب محمدزمان خان وامين الله خان، چندان اهميت نداشت و تعيين رهبري سياسي براي مملکت و سرکوب بي ملاحظه ارتش انگليس دراولويت اهداف آنان قرار داشت. به همين سبب، غيابت آنان درين مذاکرات تاريخي به آساني قابل درک است.
وقتي دو هيأت به هم نزديک شدند، مکناتن و اکبرخان براي يکديگر سلام نظامي دادند و سپس اکبرخان، شال يا پتوي خود را روي زمين پهن کرد و از مکناتن دعوت به نشستن کرد.
اکبرخان، محمد شاه خان وسلطان احمد خان روي پتو نشتند. دوست محمد خان، غلام محي الدين خان و خدابخش خان با تفنگ ها دردست، عقب ايشان ايستادند. درجانب ديگر پتو، مکناتن، تريور و کپتان مکنزي چهار زانو زدند. لارنس و دو افسر ديگر با تفنگچه هاي دستي درعقب ايشان ايستادند. شماري از همراهان دوطرف سوار بر اسبان، دور تر از جمع مذاکره کننده به نظارت پرداختند.
کپتان مکنزي که خود جزو هيأت بود، بعد ها درتوضيح اين صحنه چنين نوشت:
« فکر مي کنم نامش دلشوره باشد يا چيزي از آن دست که برمن مستولي شد. چون به دشواري توانستم به جدا شدن از اسبم راضي شوم. با وجود اين، دل کندم وبراي نشستن در بين « سردارها» دعوت شدم.»
اکبرخان قبلا به سرداران توصيه کرده بود که هنگام مذاکره با انگليس ها آرامش خود را حفظ کنند و به وي ( اکبرخان) موقع دهند تا معامله را يکطرفه کند. اشاره وي به همراهان بعداَ اين گونه تعبير شد که اکبرخان واضحاَ تصميم گرفته بود تا جواب خيانت را به شيوه خود انگليس ها حواله کند. در وهله نخست، اکبرخان با اشاره به سرداران، روبه مکناتن کرده گفت:
« ما همه همرازيم!»
 سپس با لبخند از مکناتن سوال کرد:
« آيا پيشنهاد هايي را که ديشب براي تان فرستاده بودم، پذيرفته ايد؟»
مکناتن گفت:
« چرا نپذيرفته باشم؟»
اکبرخان توضيحات آغاز کرد. از لابه لاي اسناد انگليسي و آثار تاريخي بر مي آيد که اکبرخان، با لحن تحکم آميز به صحبتش ادامه داد واز حيله گري ها و تلاش مکناتن براي تباه کردن افغان ها سخن راند. وي اسنادي را به سوي مکناتن تکان مي داد که بيانگر پيمان شکني وسوء نيت وي بود. مکناتن با وضوع سراسيمه شده بود.  محمد شاه خان از عقب به زبان پشتو به اکبرخان صدا زد:
« وقت مي گذرد!»
پس اکبرخان سپس با گفتاري قاطع به مکناتن گفت:
«  تا زماني که ما به يک نتيجه مشخص و فيصله کن مي رسيم، شما بايد نزد ما باشيد.»
سپس به رفقايش فرياد کشيد:
« بگير... بگير!»
و اول تر از ديگران، دست مکناتن را با قوت به سوي خود کشيد. سردار سلطان احمد خان که درکنار اکبر نشسته بود، دست ديگر مکناتن را گرفت و او را از روي پتو به حال کشان کشان روي زمين کشيدند.  لارنس و تريور به سرعت از سوي دوست محمد خان، غلام محي الدين خان و خدابخش خان خلع سلاح و دستگيرشدند. مکنزي در يادداشت هايش با لحن نفرت انگيزي مي نويسد که درين لحظه، « در چهره اکبر، به نهايت درجه درنده خويي شيطان» مشاهده مي شد.
مکناتن که « غرق وحشت وحيرت بود» به فارسي مرتباَ مي گفت:
« از براي خدا... از براي خدا!»
حال روشن شده بود که مکناتن به دام افتاده بود. دو محافظ مکناتن به ضرب گلوله نفرات اکبرخان از پا درآمدند. درين هنگام، اسرا هنوز به سوي اسب ها منتقل نشده بودند که مکناتن و تريور به ضد  حمله بي حاصل پرداختند. اکبرخان از همراهانش خواست که از ضرب وشتم مکنزي خود داري کنند. اما مکناتن که ازين واقعه به شدت خشمگين و هيجاني شده بود، با وصف آن که دست هايش به وسيله سلطان احمد خان و محمدشاه خان به سختي تاب خورده بود، به سوي اکبرخان حمله برد. حمله مکناتن هرچند زندگي اکبرخان و نفرات وي را تهديد نمي کرد؛ اما ضد حمله مکناتن درحدي بود که آن ها به اين نتيجه رسيدند که درصورت ادامه درگيري بدني، موفق به اسيرکردن مکناتن ورفقايش نخواهند شد. درين حال اکبرخان با تفنگچه اش به سوي مکناتن تيراندازي کرد و او را نقش زمين ساخت و بلافاصله به سوي همراهانش فرياد کشيد که ديگر اسيران را زنده نگهدارند. لحظاتي پيش از آن، وقتي مکناتن را از فراز کم ارتفاع تپه به پائين مي  کشيدند، تريور از اسب به روي برف ها غلتيد و نفرات اکبرخان او را به قتل رساندند. اسراي انگليسي به قلعه محمد خان بيات برده شدند اما به دلايلي که معلوم نشده است، فقط لارنس فرصت يافت با اسبي به سوي قرارگاه مرکزي انگليس دربي بي مهرو فرارکند. اين گونه فرارهاي مرموز افسران انگليسي درطول جنگ هاي افغان وانگليس بارها اتفاق افتاد که علت آن، معامله هاي پولي بوده است.
سرپري سايکس درکتاب تاريخ افغانستان نوشته است:
« اکبرخان متن قرار داد جديدي را به مکناتن خواند واز وي خواست که آن را امضاء کند؛ اما مکناتن ظاهراَ از امضاي آن امتناع ورزيد.»
قتل مکناتن بدون شک دربرنامه اصلي اکبرخان شامل نبود. چنان که به گواهي اسناد انگليسي، اکبرخان سوگند خورد که هدف اصلي وي کشتن مکناتن نبوده و او تلاش کرده بود که  تا زمان آزادي بي قيدوشرط پدرواعضاي خانواده اش، از اسارت انگليس ها، مکناتن و رفقايش را به گروگان بگيرد. اکبرخان به افسران انگليسي گفت که خشونت بي وقفه شخص مکناتن دربرابرآن ها، سبب شد که وي به قتل برسد. الفنستن پير فرمانده عمومي قواي انگليسي که به بيماري نقرس گرفتاربود، هيچ اقدامي براي رهايي مکناتن انجام نداد. حال آن که مکناتن قبل از ترک قرارگاه، دستورداده بود که يک واحد ضد شورش به هدف مقابله با حادثه غيرمنتظره را آماده نگهدارند. يک افسر انگليسي درين باره بعد ها نوشت:
« اين تزلزل، تعلل و فقدان انضباط که کليه تلاش هاي ما را فلج کرده بود، به تدريج روحيه سربازان را از بين برد.»
 ساعتي بعد، جسد بدون سر ودست مکناتن در بازار کابل آويخته شد و دست ها و پاهايش نيز به طورجداگانه در کوچه هاي شهر گشتانده شد.
با وصف اين حوادث، اکبرخان علي رغم خيزش سراسري مردم برضد انگليس، که شرايط مساعدي را فراهم آورده بود، نتوانست و يا فرصت نيافت که به منظور ايجاد اجماع سياسي و ملي گام هاي عملي به جلو بردارد. احتمالا وي به اين مسأله فکر کرده بود که ايجاد اجماع سراسري سياسي را به زماني حوالت دهد که پدر وخانواده اش از گروگان انگليس ها رهايي يابند. مگر چنان که تحولات بعدي نشان داد، اکبرخان، مرکزيت نيم بند به رهبري نواب زمان خان و امين الله خان لوگري را از اعتبار انداخت؛ اما خودش نيز ابتکار تاريخي براي تشکيل زعامت و تشکل مردمي را از دست داد. اکبرخان هيچ گاه مدعي رهبري سياسي مملکت نشد و برنامه کاري اش، گسترش انقلاب و گرفتن امتيازات استراتيژيک از انگليس نبود.
هم درزماني که مکناتن زنده بود و همچنان بعد از مرگ وي، سران مقاومت به شمول جناح اکبرخان و نواب زمان خان به طور مشترک، طرح خروج انگليس از افغانستان و همچنان خواسته هاي شان را به جانب انگليسي تحويل داده بودند.
 درطرح اول به قلم اکبرخان و سند بعدي که نام ديگر سران درج است، اين مسايل را گنجانيده بودند:
يک: خروج سريع انگليس از افغانستان
دو: استرداد دارايي هاي اميردوست محمدخان شامل اموال، منقول، ذخاير و مواشي
سه: چهار افسرانگليس به طور گروگان نزد افغان ها باقي بماند و بعد از آن ارتش انگليس از کشور خارج شد و اميردوست محمد خان با عايله اش به کابل رسيد، گروگانان آزاد خواهند شد. در سند بعدي، تعداد گروگانان انگليس به هفت نفر افزايش يافته بود.
چهار: دارايي هاي انگليس ها که ازکاروان بازمي مانند، بعداَ به هند ارسال مي شود.
( انگليس ها جواب داده بودند که: ما تمام اشياي باقي مانده را به نواب مي دهيم!)
پنج: پيشنهاد خاص اکبرخان اين بود:
درصورتي که شاه شجاع  بخواهد درکابل بماند، ما سالانه يک صدهزار روپيه به او تنخواه خواهيم داد.
( درمتن سند، جمله شماره پنجم خط زده شده است)
درماده چهارده طرح اکبرخان چنين آمده است:
بعد از حرکت انگليس ها روابط دوستانه دوام خواهد يافت. يعني اين حکومت افغانستان بدون موافقت و مشورت حکومت انگليس، هيچ عهد نامه ورابطه با کدام دولت خارجي برقرار نخواهد کرد و اگرآن ها هروقتي عليه حمله خارجي کمک بخواهند، حکومت انگليس از ارسال چنين کمک مضايقه نخواهد کرد.
انگليس ها درمقابل اين درخواست سران مقاومت چنين پاسخ نوشتند:
تا جايي که به ما مربوط است، موافقت داريم، اما درين باره تنها حکمران کل هند صلاحيت دارد.
اين درخواست، درماده هشت توافق نامه بعدي، چنين توضيح داده شده است:
پس از عزيمت اردوي انگليس، براساس عهدنامه، اگرهروقتي کمک دربرابر حمله خارجي مطالبه شود، و درصورتي که حکمران کل هند با اين پيشنهاد موافقت نداشته، ما آزاد خواهيم بود که با هر دولت ديگر اتحاد کنيم.
درسند مشترک مرقوم شده از سوي سران وابسته به دوجناح مقاومت، هجده تن از  سران ملي وسرداران مهر شده است که در صدرآن، مهر نواب زمان خان، زعيم رسمي افغان ها به چشم مي خورد. ازين جا بازهم فهميده مي شود که اکبرخان به طور برجسته وجدي، خواهان رهبري سياسي مردم نبوده است. اما جالب اين جاست که درسند ترتيب شده به قلم اکبرخان عنواني انگليس ها، مثلا درجواب انگليس ها که گفته بودند: ما تمام اشياي باقي مانده از اردوي انگليس را به نواب خان مي دهيم، اکبرخان به قلم خود اين جمله را درج کرده بود:
توپ، تفنگ و مهمات به من داده شود!
درآن سند، اکبرخان خطوط کلي وظايف ديگر سران مقاومت را از جانب خويش مشخص کرده است. اما وقتي فيصله جمعي رهبران به طور مشترک به سران انگليسي مطرح شد، اکبرخان درمورد بسياري خواسته هايش سکوت کرده بود.
آن چه از لحاظ تاريخي اهميت دارد، آن است که منظره کلي تحولات آن زمان نشان مي دهد که بحران رهبري  سياسي درميان افغان ها تا چه ميزاني عميق بوده است؛ درعوض، تلاش براي رفع اين معضل، چندان پررنگ و جدي نبوده است. اين بحران حتي تا زمان ما( قرن بيست ويکم) نيز با همان قوت پا برجا مانده است.
يک نکته قابل تأمل درطرح اکبرخان ( ماده چهارده) وسپس درسند مشترک سران ( ماده هشتم) که به انگليس ارائه شده، اين است که هردو جناح، تسلط انگليس برسياست ورابط خارجي افغانستان را به طور داوطلبانه منظور کرده اند!
 اين موضع گيري، درواقع به رسميت شناختن سلطه استعماري انگليس برسرنوشت افغانستان است. اساساَ جنگ استقلال افغانستان درسال 1919 تحت زعامت اميرامان الله خان، دقيقاَ نفي تسلط انگليس بر سياست خارجي ( يعني نفي همين مواد چهارده درطرح اکبرخان وماده هشت درطرح مشترک سران ملي) افغانستان بود که خون ها ريخته شد و جنگ سوم افغان وانگليس، جنگ استقلال نام گرفت و تا امروز، ازآخرين عهدنامه انگليس وافغان که در آن همين مواد «چهارده وهشت» حذف شده است، به نام روز آزادي گرامي داشته مي شود.
با توجه به ماده چهارده طرح پيشنهادي اکبرخان و طرح مشترک بعدي، که سران مقاومت از سوي خود، نظارت و صلاحيت انگليس بر سياست وروابط خارجي ممکلت را داوطلبانه به رسميت شناخته بودند،به طور مشخص مي توان نتيجه گرفت که شخصيت هايي مانند نواب زمان خان، اکبرخان، امين الله خان لوگري، اميرعبدالرحمن خان، اميرحبيب الله خان و نادرخان از حيث تعهد و استعمار ستيزي و حفظ منافع ملي کدام تفاوتي با هم ندارند. اما چرا اميرعبدالرحمن خان، اميرحبيب الله و نواب زمان خان، دراسناد رسمي و تاريخي افغانستان، لقب « غازي» را نصيب نشده اند؟ البته اين تفاوت قابل درک است. نواب زمان خان، اميرعبدالرحمن خان واميرحبيب الله خان، مانند اکبرخان دربرابر انگليس ها، با گردن افراخته شمشير نکشيدند. ارتش انگليس براثر ايستاده گي و تدبير محمداکبرخان، وديگرسران ملي درافغانستان منهدم گشت و کاخ سلطنتي انگليس را به لرزه درآورد. نکته ديگري که بايد روي آن تاکيد کرد، اين است که محمدنادرخان، که درنتيجه حمايت انگليس روي صحنه آورده شد، بنا به کدام دلايل لقب غازي را به خود اختصاص داده بود؟ لقب غازي براي اکبرخان وامان الله خان از حيث تاريخي ونقش آنان دربرابر استعمار کاملا مشخص است، مگرنقش نادرخان درين ميان، سخت پيچيده، مخرب، وحشتناک و متناقض است.
درزماني که اکبرخان وديگرسران مقاومت، در سند پيشنهادي قيد کردند که « بدون موافقت و مشورت حکومت انگليس، هيچ عهد نامه ورابطه با کدام دولت خارجي برقرار نخواهند کرد و اگرآن ها هروقتي عليه حمله خارجي کمک بخواهند، حکومت انگليس از ارسال چنين کمک مضايقه نخواهد کرد.» وضع اجتماعي وسياسي کشوربه طرز اسفباري بي ثبات بود. کشور، مانند گوسفندي درميان شيرو خرس، قدرت دفاعي نداشت و هرآن انتظار مي رفت که  نيروهاي امپراطوري روس تزاري و يا ارتش انگليس، به منظور سد بندي برضد پيشروي احتمالي يکديگر به سوي مناطق مفتوحه، پيش دستي کنند و جغرافياي «حايل» افغانستان را لگد کوب کنند.
 به نظر مي رسد که بعد از يک دوره جنگ ميان نخبه گان وشهزاده هاي سلطنتي، بحران زعامت به طور آزار دهنده اي غليظ بود و درزمان جنگ اول افغان وانگليس، شيرازه وحدت سياسي درکشورکماکان بسيار ضعيف باقي مانده بود و رهبران مقاومت، افغانستان را از دو طرف به طور مستمر و غيرمنتظره درمعرض تجاوز مي ديدند. آنان سعي مي کردند سياست خارجي خويش را طوري تنظيم کنند که در صورت وقوع حمله از سوي يک همسايه قدرتمند، همسايه نيرومند ديگر، در قدم اول براي دفاع از منافع خودش و سپس براي حفاظت از نظام سياسي لرزان درافغانستان وارد پيکار شود. اين موضع گيري درزمان اکبرخان به عنوان يک ضرورت تلخ اما اجتناب ناپذير مطرح بود و قبول نظارت انگليس بر روابط خارجي افغانستان يک امر طبيعي جلوه مي کرد. اما معامله ضد ملي نادرخان ( آن هم بعد از جنگ استقلال) با انگليس ها و تخريب بنياد هاي نهضت اماني، ازهيچ منظري قابل توجيه نيست. نادر خان از يک سو، لقب غازي را نصيب شد، دردور تحولات بعدي، همين غازي، نهضت اماني را به کمک انگليس از پا درانداخت و به شيوه عبدالرحمن خان، مردم شمالي را کشتار دسته جمعي کرد و بدين ترتيب، به حيث نخستين بنيان گذار تجاوز و ستم قومي درافغانستان شناخته شد.







سفرنامه تهران

منحني بسته
تهران دريک قدمي زورآزمايي هاي جديد ايستاده است

سيدمحمدخاتمي:
افغانستان امروز به مثابه يک کشتي است. چه گونه مي توان قبول کرد که بخشي از مردم، از ابتدايي ترين مزاياي زنده گي محروم بوده ودر بدبختي غوطه ورباشند و بخشي از مردم درکمال سعادت زنده گي کنند. منطق زنده گي درين کشور چنين است که يا همه خوشبخت باشند يا هيچکس به سعادت نرسد.
     هيأت يازده عضوي خبرنگاران افغانستان ، به دعوت انجمن صنفي روز نامه نگاران جمهوري اسلامي ايران به مدت يک هفته ( 23 دلو- بهمن تا 30 دلو – بهمن 1385) مهمان همتايان تهران نشين خود بودند. من نيزدرجمع اين هيأت حضور داشتم.
پيش ازين نيز سفرهايي به تهران داشتم و مسايل اين کشور را همه روزه از طريق راديو هاي بين المللي، سايت هاي انترنتي و شبکه هاي ديداري ايران دنبال کرده ام. اما اين بار، اقامت ما با توجه به برنامه منظمي که ميزبان ها براي ما گذاشته بودند، از حيث استفاده فشرده از زمان وديدار از نهاد هاي خبررساني و مناطق باستاني چندان سرزده و اضطراري هم نبود. ايراني ها پايتخت کشور شان را "تهران بزرگ " لقب داده اند. واقعيت اين است که تهران امروز، با ساختار پيچيده و رو به توسعه، شايد به تنهايي  سازوبرگ وزيرساخت هاي يک کشور را در خود متمرکز کرده است. ده ميليون جميعت ثابت درتهران حضور دارند و در اثر ورود ساکنان ساير ولايات به داخل پايتخت سطح جميعت به مرز سيزده ميليون تن مي رسد.
 به اساس آمار مقامات رسمي، در جاده هاي بي شمار اين شهر از اوايل بامداد تا شامگاه، حدود سه ميليون موتر در رفت وآمد اند. تردد موترها درجاده هاي چند طبقه يي اين شهر گيچ کننده است. يکي از دوستان به نقل از گردشگران خارجي گفت که تهران يک دهکدهء مدرن است. اين برداشت صاف وساده ضد واقعيت است. اگرچه ايراني ها مي پذيرند که ساختار شهري و نقشه اندازي تهران به دليل دگرگوني هاي سياسي درزمان شاه، استبداد درازمدت، انقلاب و تحريم هاي امريکا به هدف زمينگير کردن ايران، روي پايه هاي طبيعي خود استوار نشده  وبا استاندارد هاي شهرسازي دنياي پيشرفته همخواني چنداني ندارد، سامان دهي و نظم جاري زنده گي درآن، بس نيرومند و مشهود است.
اما هواي آلوده و"لاعلاج"  اين شهربزرگ، عصباني کننده است. شمار موتر هاي فرسوده درجاده هاي پايتخت، چندين برابر موتر هاي جديد است وظاهرا چاره يي براي رفع اين معضل پيدا نشده است. بخش اعظم تاکسي هاي شخصي بايد مدت ها پيش از رده خارج مي شدند؛ اما به دليل وابسته گي اقتصادي صد ها هزار خانواده به درآمد اين تاکسي ها، هنوزهم به فعاليت شان ادامه مي دهند. اطلاع داشتم که انباشت پول فزيکي وچاپ بانکنوت هاي بيست هزار ريالي درايران فشار بزرگي را بر مردم اين کشور اعمال کرده است. درتهران انباشت نقدينه گي به اضافه بانکنوت هاي پنجاه هزار ريالي برسراسيمه گي مصرف کننده گان افزوده است. افزايش جهشي قيمت مسکن نخستين شرارهء آغازين اين بحران ويران گراست.
 من شاهد تورم پولي و دردناک سال هاي هفتاد خورشيدي درافغانستان بوده ام که سخت خطرناک، حکومت براندازو حامل انفجار هاي بعدي درکشور ما بود. بدون شک علت تورم درافغانستان، جنگ درازمدت، فقدان امنيت و زيربنا هاي درآمدي از قبيل نفت و گاز وصادرات بود. اما رشد بي رويهء پول فزيکي درهر کشور، اگر به موقع مهارنشود،  درواقع آغاز دگرگوني هاي وحشت ناک خواهد بود. اين نوع ياغي گري مالي، روسيه پس از شوروي را تا مرز ورشکسته گي و سقوط نزديک کرد.  قدرت هاي غربي که حس بويايي عجيبي در تشخيص خطرهاي ساري منطقه يي و جهاني دارند به زودي دست به کار شدند تا امکانات گستردهء تسليحاتي  روسيه در گرماگرم تنش ها و فروپاشي هاي پيوسته، خطرات مرگبار وغير قابل جبراني را به تمدن غربي ها وارد نياورد. بيش ازين صلاح ندانستند که کارد به استخوان برسد و روسيه از روي ناچاري به ابزاري دست ببرد که براي همه دنيا تبعاتي کشنده داشته باشد. بدين ترتيب، روسيه را ياري کردند تا حد اقل بحران خيزشي تورم مالي را بتواند لگام بزند؛ اما بحران مالي درايران ريشه در ضعف مديريت مالي ناشي از تنش هاي دروني و زورآزمايي هاي اين کشور با ابرقدرت هاي غربي دارد.  کارزار تبليغاتي هدايت شده مقامات ايراني در امر دفع تهاجم احتمالي امريکا برضد جمهوري اسلامي، در سطح بالا انجام مي گيرد اما از ديدن اين که براي مقابله با خطر روبه افزايش فروپاشي اقتصادي درايران که بي ترديد درگيري هاي اجتماعي را نيز به دنبال خواهد داشت، نشانه اي ازبرنامهء جدي علمي به چشم نمي خورد، شگفت زده شدم؛ همچناني که ازشنيدن خبر تعطيلي دسته جمعي شانزده روزنامه ونشريات اصلاح طلب شگفت زده بودم.
***
شب شلوغ  تهران خاطره انگيزاست. اما هياهوي روزانهء اين شهر به طور مرموزي اندوهناک مي نمايد. تفاوت عميق طبقاتي هم  شب و روزبا برجسته گي به چشم مي زند. براي نخستين بار، در خيابان هاي تهران چشمم به گداهايي افتاد که هنوز باروقار انساني و خانواده گي خود را بردوش مي کشيدند. نارضايي عميق، شکوه هاي موجه و تکدر غير موجه، دلتنگي هاي ناگفته يي که آدم احساس مي کند هرگزگفته نخواهند شد، درسيماي بسياري ازشهروندان تهراني سايه مي اندازد. وقاحت هايي در حرکات برخي پسران و دختران تهران قابل رؤيت است که وقتي خوب بنگري، با شأن شان جور درنمي آيد. حس مي کردم که وسوسه هاي خبيث برآمده ازبوق بيهوده سالاران بيروني، درزير پوست اخلاق و تهذيب ديرينه سال اين سرزمين ديرينه بار نفوذ مي کند. پيوسته به اين هم مي انديشيدم که اميرموسوي 32 ساله راچه حال افتاده بود که نارسيده برتارک برج مرتفع آزادي فروافتاد و جان شيرين ازکف داد؟
***
 اصحاب فکر وفن، چه درويش مشرب و آئينه بردوش اند! وقتي لب به سخن مي گشايند، پهناي ظرفيت خويش عيان مي دارند و نکته سنجي و عياري مي آموزند. اين آدم ها، ديريست که درخلوت زنده گي خويش، نقبي به سوي خود زده اند، برخي هيجان هاي دورهء جواني را عقب زده اند اماهيجان ها دامن شان را رها نکرده است و حق خود طلب مي دارند تا اربابان فاتح نتوانند مدعي باشند که بيش ازين کاري به عالم واقع ندارند؛ ولي ديگران به آساني پي مي برند که رسم فروتني برگزيده اند و خود را به هنر خاموشيي آراسته اند که ايستگاه آخرش شايد چيزي بيشتراز انفجارروح خواهد بود.
به خانم ميزبان گفتم که ايران با نگاه نگران اما پاشنه هاي استوار، چشم انتظار يک سرنوشت ديگر است که عقل من قادرنيست از ديواراين همه شايد وشايد وشايد ها بالا برود. او فقط به من نگاه مي کرد و احساس مي کردم که چيزي را در حالت حقيقي نگاه هايم کشف مي کند. اودرحقيقت، خودش را درسخنان من کشف کرده بود.
" آري ما هم خيلي نگرانيم!"
سخن ميشل فوکو، انديشه پرداز دنياي سرمايه داري را به ياد آوردم که درنخستين سال انقلاب بهمن 1358 نوشته بود:
"ايرانيان چه رؤيايي درسر دارند؟"
البته رنگ و شمايل گفتمان سياسي ايران از آن زمان تا امروز، خيلي تغيير کرده است. ايران امروز اکنون اين حقيقت را پنهان نمي کند که براي آن که دير يا زود بلعيده نشود، بايد خود را به يک خار درشتي تبديل کند تا درگلوي ماشين بي خرد سياست بازار آزاد جهاني گيربماند. اين رؤيا به معني انسداد گلوي توسعهء سرمايه داري و آخرسر، مرگ حتمي اين نظام است. ايران هسته يي، مرحله جديدي از تقسيم ناخواسته جهان و هول ناامني براي غرب را به وجود مي آورد. ايران باستاني درغيراين صورت، در مسلخ برنامه هاي وهمناک جهاني سازي اجباري و هيستري منافع قدرت هاي معتاد به انرژي نفت، پارچه پارچه خواهد شد. حال زماني فرارسيده است که "بي قراري مدام" تشيع، از آزمون دهشت ناکي بايد عبور کند.
کشف اين گونه نگراني ها درخيابان هاي تهران ميسر نيست؛ فقط درون آدم ها را بکاويد تا ايران اصلي را پيدا کنيد.
ساعتي درتنهايي ، دنبال کشف رنگ اين نگراني در خيابان هاي تهران بودم و به ياد آوردم  که زماني در کابل چنين کرده بودم.

زيبايي صبح تهران

کوه هاي پر مهابت وچنبرزده برمدار ساختمان هاي قد افراشته يي که تا کنون به خميازه نيفتاده اند.
عظمت هاي فرورفته در مه تاريخ، هويت جاري در رود بار ابدي زمان.
روح بي قناعت صاحبان اين شهر.
همه اين مظاهر، آتشکده هاي پارينه را درخود روشن نگهداشته اند. به همين سان است که مي سوزند و ناگزير مي سوزند. اين سوختن، کارسرنوشت نيست، بارفطرت است. اين آدم ها ازهر طيف وطايفه، از تجلي عشق هاي ناشناخته وذات خودشان عطش زده مي شوند و لمحاتي بعد، سيراب مي شوند، جوان مي شوند و اندوه شان را براي رود بار لحظه هاي بي بازگشت هديه مي دهند تا يک چند به رضايتي رسند و ... چه مي دانيم که چه کسي به رضايت مي رسد و يا بارديگر، در بامدادي ديگر و هم شامگاه نفس گير، افسانه هاي ناشنيده شان را براي روح خويش حکايه مي کنند.... 
چرا درين شهر نفسم مي گيرد؟ تهران نيازمند کالبدشکافي است.

***
دوم خردادي ها ( هواداران سيدمحمد خاتمي اصلاح طلب) پلک مي زنند وپلک مي زنند. انتظارشان طولاني شده است. اصلا پس از دورهء نه چندان مستعجل اصلاحات، انتظاري باقي مانده است؟ خود شان مي گويند که دوره عسلي اصلاحات هرگز تمام شدني نيست. احساس مي کنم که اين ها احاديثي ازجنس گريهء روح درسينه دارند. اما همه دوم خردادي ها از يک مادر زاده نشده اند. گروهي درجمع آنان حضور دارند که به مرحله بي دردي رسيده اند که از پرتگاه نااميدي فاصله چنداني ندارند.
خارج ازحريم اصول گرايان واصلاح طلبان، حلقه هاي مفقوده و خود انگيخته يي به اسم مستعار شيفته گان عشق هاي خياباني و سقط وسقوط ارزش هاي سنتي در پيچ و خم ربع اخير قرن افتاده اند که نام اصلي شان نسل بي نشان وخوابگرد است و درد شان اين است که در بيداري دچار کابوس غرب پرستي اند. اين قشر براي يافتن ارزش هاي ديگران، از ارزش هاي خود بيگانه گشته اند. اين ها علي الظاهر چيزي کم ندارند، فقط دستي دراز شده و مثل ماهي از آب حيات جداي شان کرده است.
مي تپند و در عالم بي خبري، دلتنگي، بي بندوباري، براي رسيدن به هيچ سرگردانند و درتلهء بي ثباتي، شايعاتي را که از آدرس هاي معلوم و نامعلوم به سوي شان  سرازير مي شود، نا عاقبت انديشانه مصرف مي کنند. اين جوانان شديدا نيازمند عواملي اند که مانند يک سطل آشغال به قعر يک تهلکه پرتاب شان کنند. شبي درميدان وليعصر براي خريد از مغازه هاي شهر، سري به فروشگاه ها زدم. جوان فروشنده درحالي که با من به زبان فارسي سخن مي گفت، نخست از من سوال کرد:
شما از پاکستان هستيد؟
پرسيدم : حدس تو چيست؟
گفت : فکر مي کنم پاکستاني هستي!
پرسيدم : چرا فکر مي کني من پاکستاني هستم؟
گفت : براي اين که جور ديگري فارسي حرف مي زني!
پرسيدم :
تو خودت از تهران هستي يا بچه شهرستان؟
سوال مرا با سوال پاسخ داد :
چرا فکر مي کني که من بچه شهرستان هستم؟
گفتم : براي اين که هنوز نمي داني که درپاکستان به زبان فارسي سخن نمي گويند!
گفت :
پس از کجا هستي؟
- از کابل !
- آها ... ازکابل ؟  آها ... امريکايي ها که اونجا اومدن ... ميگن همه چيز رو به راه است... کيف مي کنيد نه؟
پرسيدم:
- کيف ؟ کيف را تعريف کن!
- يعني ميگم هرچي بخاييد هست و مانعي براتون نيست...
ادامه بحث برايم دشوار شده بود. گفتم:
- لطفا يک بار به کابل سفر کن و کيف کن! بيا تا خود شاهد باشي که کابل برق ندارد، جاده ندارد، آب پاک ندارد ، شبکه فاضلاب شهري ندارد ... لشکر گدا ها از کودکان زيرسن يک سال تا بالاي سن هفتاد سال از جنس زنان ومردان وافراد معلول و کشتي شکسته ها ... بيا کيف کن... بيا از ديدن موتر هاي دو صد هزار دالري ساخت کمپني هاي خارجي که روي جاده هاي دو دالر راه مي روند ، کيف کن وعبرت بگير و عقل خود را قاضي کن و سربه گريبان ببر...
 عصباني بودم. آرزو کردم کاش مي توانستم اين جن زده گان را به افغانستان بياورم تا بفهمند که کابل وافغانستان کاملا دردست کانتراکت چي هاي دست دوم ودست سوم کمپني هاي ورشکسته و بي عاطفهء جوامع غربي و فرزندان محلي آن ها افتاده است. بنجل فروشان بازار باختهء همه دنيا رو آورده اند تا لقمه يي براي خويش گير بياورند ودر بازار رقابت کشورهاي خويش يک چند روي پا بيايستند.
***
 اصول گرايان ( محافظه کاران) ودوم خردادي ها ( خاتميست ها) به طور يکسان از وضعيت کنوني ايران نگران اند. اين وجه مشترک ميان آن هاست. اما وقتي سوال پيش مي آيد که چه هنجارهايي باعث اين همه ناهنجاري شده است، انگشت به سوي يکديگر دراز مي کنند.
در جمع اصحاب انديشه و هم ريشه، نگراني از تعطيلي روزنامه ها ونشريات شوکي است که ديگر نهادينه شده است وگاه بدون هيچ مقدمه يي اتفاق مي افتد. اين غائله خاموش، هماره به ضرر جامعهء قلم تمام مي شود. هرچند که اين موضوع اظهرمن الشمس است که تبعات اجتماعي و سياسي اين چنين ناهنجاري ها به سود هيچ يک از جناح ها نيست ولي مقدر شده است که چنين شود و پيوسته چنين مي شود. پوشش آهنين نظارت بررسانه ها برخي از قلم داران عرصه روزنامه نگاري و فرهنگ را تا مرز ديوانه گي به جلو رانده است. بارقهء اين پرسش هميشه در ذهن من نقش مي بندد که نظارت کامل و دربست بر کار رسانه ها و گردش قلم هاي هواداران و غيرخودي ها، آيا نياز اجتناب ناپذير و حاصل درد سر هاي پنهان "نظام" مي تواند باشد؟
 گاه مي انديشم که شايد لازمهء کنترول کشور بزرگ وپيچيده يي مثل ايران، نيازمند هنر عالي مديريت و مدارا است که تا کنون فرصت دسترسي به آن فراهم نيامده است. اما انصاف بايد داد که يک کشورآسيايي براي نخستين بار در تاريخ بشر، آن هم درفضاي جهان يک قطبي و تکتازي نظام بي رحم سرمايه وسود، ( به هردلايلي که هست) اين چنين دربرابر غول غرب ايستاده است که هم اربابان قدرت غربي را شگفت زده کرده است وهم شرق خواب زده ونا باور را به تحسين واداشته است. راستش درين خصوص، من نمي توانم ازقضايا سر دربياورم وشايد سطح اشتباه من بالاتر از دريافت هاي حقيقي من باشد.
***
هواي آلودهء تهران، از وجاهت آن نمي کاهد. اما من از نخستين ساعات ورود به اين شهر، حالت گيچ و سردرد دارم. دو سال پيش هم حداقل به مدت يک هفته سردرد وحتي حالت تهوع داشتم. درين شهر، موترهاي فرسوده ونازيبا بسيار است. جاده هاي زيبا و پخته سازي شده، و صد ها هزارموتري که تاريخ مصرف شان گذشته است، ناموزوني ناراحت کننده يي را به نمايش آورده است. توليد موترهاي غيراستاندارد، نياز رو به افزايش براي استفاده ازموتر، اصرار بر خود کفايي و سد سازي درمقابل تهاجم خود روهاي ساخت ديگران، علت هواي آلوده شهر است که قرار گزارش ها، موجب بالاترين ميزان بيماري تنفسي وکشنده نيز شده است. ظرفيت خدمات " ناوگان حمل نقل" ( دستگاه عمومي ترانسپورت)  به اندازه يي نيست که دست کم کليه نواحي شهر را به طور عادي تحت پوشش قرار دهد. بنزين ( پترول)  ارزان است و موتر، گران. چهل درصد بنزين مصرفي، وارداتي است و توليد موتر به طورکل محصول کارخانه هاي داخلي است. پس خانواده هايي که پس از يک دوره تلاش صاحب موتر مي شوند، بالطبع درموج قدرتمند ترافيک شلوغ چنان گم مي شوند که ديگر دغدغه چنداني از بابت گراني و يا کمبود بنزين ندارند. رقابت بر سر دستيابي به موتر تا آن جا بالا مي گيرد که براي مصرف کننده گان، آلوده گي غير قابل کنترول هوا و فشارهايي  که ازين ناحيه برهزينه دولت تحميل مي شود، يک امر بازدارنده وجدي تلقي نمي شود. نگراني ازين هم فراتر مي رود. اگر اين وضعيت مهار نشود، سالانه 800 تا 900 هزار دستگاه موتر جديد در بستر ترافيک تهران رها مي شوند و موازي با آن، ميزان تهيه بنزين مورد نياز حدود هفت ميليون ليتر بالا مي رود. بدين ترتيب به آساني مي توان تصور کرد که بحران ناشي از آلوده گي هوا درين شهر از مرز خط قرمز چقدر مي تواند فاصله داشته باشد. آيا هرسال اين فاصله کوتاه تر نمي شود؟
( )
ديدار با سيدمحمدخاتمي، جالب ترين سيماي تاريخ سياسي ايران.
چه دشوار پنداشته بوديم؛ چه آسان اتفاق افتاد!
درساختمان زيبايي که لوحه يي بر پيشاني در ورودي اش آويخته بود: موسسه تنظيم ونشرآثار امام خميني.
خاتمي بنياد گزار تفکر گفت وگوي تمدن هاست. کنار دستش نشسته بودم. از نزديک نگاهش کردم. همان بود که درپرده تلويزيون ها ديده بودم ...همان بود.
ناگهان بحث زور گويانه يکي ازسران غربي را به ياد آوردم : " نبرد براي تمدن !"
چه درهء عيمقي ميان اين دو ديدگاه دهن باز کرده است!
قرعهء لطف همسفرانم به نام من خورد و اجازه يافتم به رسم ايجاز، درمحضر آقاي خاتمي، اطلاعاتي درخصوص وضع سياسي واجتماعي افغانستان بيان کنم.
آنگاه آقاي خاتمي به سخن درآمد:
« در دنياي امروز، جايگاه و حق حاکميت انسان به عنوان يک اصل پايدار پذيرفته شده است. پس بايد حکومت، برآمده از خواست و نظارت مردم باشد. درين جا ارادهء مردم حرف اول را مي زند. هيچ کس نمي تواند مدعي شود که حکومت ها ربطي به ارادهء مردم ندارند. درحال حاضر حتي دکتاتور ها خود را نماينده گان مردم مي دانند. اين موضوع نشان مي دهد که افکار عمومي در دنياي ما از ارزشي تعيين کننده برخوردار است. رسانه ها محور اساسي نمايش افکار عمومي اند. اما درکشور هاي ما مسأله آزادي بيان چندان جدي تلقي نمي شود؛ علتش اين است که ما از دموکراسي تجربه لازم نداشته ايم. فقدان تجارب لازم براي استفاده از ارزش هاي دموکراسي، مولود استبداد زده گي تاريخي ماست. حکومت هايي که محصول استبداد زده گي تاريخي اند، قدرت تحمل آزادي بيان و گفتار را ندارند. با توجه به اين قضيه، کشور هايي که تازه به دموکراسي روي مي آورند، مسأله مطبوعات را به امري تشريفاتي وفانتزي مبدل مي کنند.
در سوي ديگر قضيه، قدرت هاي بزرگ دموکراسي را در يک روند طولاني، در داخل اجتماعات شان پياده کرده اند اما بيرون از جغرافياي شان سرنوشت خود را با اعمال فشار وسلطه بر ديگران پيوند زده اند. لازمه اين ديدگاه و رفتار، بالطبع شرايطي را پديد آورده است که اين کشورها، در سرنوشت ديگران دخالت مي کنند، ميدان هاي نفوذ ايجاد مي کنند و به منظور تقويت پايه هاي زنده گي و اقتدار خويش، به غصب امکانات ديگران مبادرت مي ورزند. اين مراکز قدرت پيوسته سعي مي کنند مراکز رسانه ها ( قلب افکارعمومي ) را درکنترول خود بگيرند.
رسانه ها مأموريت سنگين وبس مهمي را بر عهده دارند. رسانه ها بايد با مظاهر ديکتاتوري عريان وغير عريان و همچنان بر ضد نفوذ بيگانه گان به مبارزه برخيزند. البته اين کار دشواري است و ظرافت هاي ويژه يي مي طلبد.
منطقه يي که ما درآن به سرميبريم ، درموجي از بحران ها غوطه ور است. عراق، فلسطين ، افغانستان و لبنان، هم اکنون محور هاي بحران فراگير منطقه يي اند. اين کشور ها در بستر گسترده جغرافيايي وفرهنگي قرار دارند که شامل خاور ميانه وآسياي مرکزي است. تمدن هاي عظيم اديان بزرگ، در درازاي تاريخ، پيوند دهنده مردمان و مظاهر درخشان همزيستي ميان ملت ها بودند. تمدن اسلامي – ايراني پيام آور اصول گذشت، مسامحه و روا داري بوده است. اين اصول برادري و صبوري دربرابر يکديگر را موعظه مي کرده است. حالا کشور هايي که اين ارزش هاي جاوداني را از ما آموخته اند، سعي دارند براي ما درس روا داري و تحمل بدهند و ارزش هاي اخلاقي خود را براي ما صادر کنند.
در حوزه تمدني ما اکنون روش هاي سرکوب ، اختلاف زايي، کودتا و خشونت مروج گشته است. ذات منطقه ما چنين چيزي را تقاضا نمي کند پس اين سوال بزرگ مطرح مي شود:
درحالي که همهء دنيا به سوي اتحاد و اصول واحد به جلو مي رود، درين جا چرا بستر هاي بحران و اختلاف گسترده تر مي شود؟ چرا قدرت ها عواملي را تقويت مي کنند تا وجوه اختلاف و نا آرامي را درين منطقه ابدي سازند؟ چرا اين قدرت ها تلاش مي ورزند تا هزاره و پشتون و تاجک را بر ضد يکديگر بشورانند و درجايي ديگر شيعه وسني، کرد و ترک را به جان هم بياندازند؟
اين قدرت ها به سياست ايجاد ترس ميان ملت ها مشغولند. ايران را از افغانستان مي ترسانند وافغانستان را از ايران، عراق را از سوريه وسوريه را از عراق به وحشت مي اندازند. روشن است که اين عوامل از بيرون به اين کشور ها تزريق مي شوند.
بايد ريشه هاي اين سياست را دريافت. منطقهء ما داراي اهميت و ثروت عظيم است و سابقه تمدني بزرگي را به دنبال خود مي کشد. قدرت هاي امروز، به اين منابع و ثروت ها نياز دارند. هيچ قدرت جهاني نمي تواند به عنوان قدرت جهاني مطرح باشد مگر اين که بر اين منطقه مهم خاور ميانه مسلط باشد. از همين جاست که سياست تحميل هژموني جهاني درين منطقه به کار گرفته مي شود و مجموعهء اين رفتارها، به بحران هاي فراگير منطقه يي دامن مي زند.»
دکتر خاتمي به ساير شاخصه هاي وضع کنوني در منطقه نيزاشاره کرد:
« درحال حاضر، کشور هاي قدرتمند براي به دست آوردن منابع نفتي، بحران مي آفرينند و روش بحران زايي را وسيله يي براي تسلط بر حوزه هاي نفتي برگزيده اند. اما از نظر ما نخست توسعه منطقه بسيار با اهميت  است. بايد دموکراسي، ثبات و توسعه در منطقه حاکم باشد. هر ايراني و افغاني بايد از مزاياي حقوق انساني وتوسعه اجتماعي بهره مند باشند. با ايجاد حکومت هاي غير مردم سالار تحت نام دين، نمي توان انتظار داشت توسعه و پيشرفت در زنده گي ما رونما شود. جنگ و ستيز، نه تنها  انرژي هاي ما را ضايع مي کند؛ بل، عقب مانده گي تاريخي ما را نيز عميق تر مي کند. نزاع، درگيري و ستيزه جويي در برابر يکديگر، ناشي از عدم توجه به مسأله مردم سالاري و دخالت هاي بيگانه گان است.»
دکتر خاتمي با نگاه به موقعيت افغانستان گفت:
درين کشور، مردمي بزرگ با تاريخي بزرگ و استعداد هاي درخشان زنده گي مي کنند اما به دليل تحميل حکومت هاي غير مردمي و انواع اشغال ها و دخالت هاي بيگانه گان دچار مصيبت بزرگ و مزمن شده است. مردم اين کشور بايد در تعيين سرنوشت خويش مشارکت و حضور داشته باشند. افغانستان امروز به مثابه يک کشتي است. چه گونه مي توان قبول کرد که بخشي از مردم، از ابتدايي ترين مزاياي زنده گي محروم بوده ودر بدبختي غوطه ورباشند و بخشي از مردم درکمال سعادت زنده گي کنند. منطق زنده گي درين کشور چنين است که يا همه خوشبخت باشند يا هيچکس به سعادت نرسد. پيوند ايران وافغانستان يک پيوند طبيعي واجتناب نا پذير است. ما همواره اين موضوع را به عنوان يک اصل اساسي مطرح کرده ايم. امنيت ما به امنيت افغانستان وعراق وابسته است.
پس از سرنگوني طالبان، بسياري از کشور ها به افغانستان وعدهء همکاري دادند. آن همه وعده ها چرا عملي نشدند؟ افغانستان زماني کانون فرهنگ، مهر و محبت و همزيستي برادرانه بود اماحالا به مرکز توطئه، خطر و مواد مخدربدل شده  است. چرا اين وضعيت بر افغانستان تحميل شده است؟ براي افغان ها نمي توان گفت که از گرسنه گي بميريد اما از تجارت و دادو ستد مواد مخدر پرهيز کنيد. نخست لازم است تا سطح توسعه اقتصادي و اجتماعي اين کشور را بالاببرند. تعريف رابطه ايران وافغانستان، تعريف اتصال سرنوشت دو کشور است. بايد از جوانه هاي دموکراسي درايران وافغانستان حمايت کرد تا در زمينه عملي اين تعريف ، معناي حقيقي خود را نشان دهد. افغانستان امروز در دوره هاي مختلف در اشغال بيگانه گان بوده و حالا هم چنين است. اما افغانستان امروز داراي يک دولت منتخب و قانون اساسي است.  بايد به منظور رفع اشغال افغانستان زمينه هاي مساعدي فراهم شود. شکي نيست که اشغال گران، زمينه هاي ناامني درافغانستان را پيوسته تقويت و حفظ مي کنند تا درين کشور باقي بمانند. افغان ها مسؤوليت دارند که ريشه هاي اختلاف ذات البيني خود را ريشه کن کنند.
***
اندک اندک نشانه هايي به چشم مي خورد که برخي از جوانان تهراني به طور ناخود آگاه يک نوع لاقيدي خنده آورو تظاهر به آزادي هاي نا متعارف را کاپي کرده و در رفتار شان متبارز مي کنند. دل مرده گي و تظاهر به بي نظافتي و کم و بيش حرکات همراه با گستاخي بي دليل، شاخص هاي جديدي اند که من دربرخي معابرعمومي مشاهده کردم .اين وضع، نوعي رونوشت سطحي از نحوهء رفتار جوانان اروپايي است که معمولا در فيلم ها ديده اند. عده يي سعي دارند درون شرقي يا ايراني خود را با اين نوع تأثيرات درهم بياميزند اما درگيرودار اين تلاش نا موفق، افسرده گي به سراغ شان مي آيد.
به هنگام ديدار از روزنامهء اعتماد ملي ( طرفداراصلاحات) به مواردي برخوردم که الساعه آن را جدي نگرفتم اما وقتي دراتاق باخودم تنها شدم، از حيرت درفکرفرورفتم. به ياد آوردم که من درمحضر برخي کارکنان "اعتماد ملي" توضيح دادم که درحال حاضر، جنبش آزاد رسانه اي درافغانستان قوت گرفته است و شماري رسانه هاي ديداري و شنيداري غيردولتي درفضاي کاملا آزاد فعاليت دارند. من گفتم که شمار دستگاه هاي آزاد تلويزيوني درکشورما پيوسته افزايش مي يابند. لحظاتي بعد به نحوي احساس کردم که يک گروه از کارمندان دختر وپسر، که سمت راست نشسته و به سوي ما گردن کشيده بودند، به علامت صدق نظرات و خيالات شان، ابروبالا مي اندازند و اشاره هايي باهم ردوبدل مي کنند و ظاهرا به همديگر پيام مي دهند که حضور امريکايي ها درافغانستان يک فضاي رؤيايي را به وجود آورده وايجاد چنين فضايي در ايران هم واجب است!
 نتيجه گيري من اين بود که درين مرکز رسانه اي، جوان ها به دو گروه هوادار و مخالف حضورامريکا درايران تقسيم شده اند، اما به طور علني آه از جگربرنمي کشند. با خود گفتم که چه گونه ممکن است که تحصيل يافته هاي ايراني از وضعيت حقيقي عراق وافغانستان غافل اند؟ تا همين لحظه يي که بريده يي از خاطرات سفر به تهران را مي نويسم ، از آن همه شايعه زده گي و مصرف بي رويهء خوش باوري هاي زرق شده دراذهان جوانان ايراني درشگفتم. اين افرادنخبه هاي جامعه ايران اند و درروزنامه  اصلاح طلبان جايگاه مؤثري دارند وافکارعامه را هدايت مي کنند. اين ها چه محاسبه يي دارند که که امريکا را غايت مطلوب خويش فرض کرده اند؟ يک خانم اصلاح طلب برايم توضيح داد که شما فکرمي کنيد که اين جوانان، هادي افکار عمومي ايران اند؟ اشتباه مي کنيد؛ اين ها خيلي سطحي نگر، دنباله رو، کم اطلاع و ماشيني اند.
يک لحظه فکرکردم: با اين اوصاف، ايران پيوسته چيزهايي را از دست مي دهد. تهران دريک قدمي معرکه هاي جهاني شدن خيالات بدون سقف هويتي ايستاده است.
اما درنمايشي ديگر، در فروشگاه هاي کتاب واقع درخيابان انقلاب،  ايراني ها جلوه ديگري از چهرهء اصلي خود را نشان مي دهند. اين زماني بود که ما وارد کتابفروشي ها شديم. جوانان وميانه سالان، گروه گروه وارد مي شوند وکتاب مي خرند.شايد براي روشنفکران مسؤول ايراني، ديدن اين صحنه ها در مقايسه با آنچه آنان دردل مي پرورانند، صرفا شمه يي به حساب آيد اما من به ياد روزها و شب هايي افتادم که مشتريان کيک وکلچه درآستانهء اعياد مذهبي درکابل، گروه گروه وارد مغازه ها مي شدند وبا بسته هاي پراز خوراکه بيرون مي شدند. اين چنين صحنه ها درکابل، صرفا دو بار درسال اتفاق مي افتد اما درکتاب فروشي هاي تهران، شتاب زده گي و اشتياق براي خريداري کتب، تقريبا درتمامي ساعات شبانه روز مشاهده مي شود.
 من وقتي به ايران سفر مي کنم، بي آن که به آثار گران سنگ قدما مراجعه کرده باشم ، افسانه سفر پيدايش دربرگ هاي روح من حروفچين مي شود.گويا مسافر کارواني بوده ام که شايد هزاران سال پيش اززمين خاکي پهناور عبور کرده ام.
***
ديداري داشتيم با آقاي محسن امين زاده که درزمان حکومت آقاي خاتمي به حيث معاون وزير خارجه درامور جنوب آسيا و اقيانوسيه ايفاي وظيفه کرده است. گفته مي شود که آقاي امين زاده از مهره هاي درشت حزب مشارکت است که مشعل جنبش اصلاحات را در دست دارد. بعضي حلقات ايراني بدين باورند که ايشان نقش پر قدرتي دروزارت خارجه دورهء خاتمي داشته است تا آن جا که وي به حيث "وزيرسايه" معروف بوده است.
آقاي امين زاده هرچند درحال حاضر مسؤوليتي رسمي ندارد، اما هنگام صحبت، احتياط و محافظه کاري دورهء کار رسمي را رعايت مي کند. ما از وي سوال هاي به اصطلاح "چنگکي" مطرح نکرديم. موارد بس نازک و جالبي درذهن داشتم که خيلي مايل پاسخش را از زبان آقاي امين زاده بشنوم اما از طرح آن پرسش ها درحضور ساير اعضاي هيأت ژورناليستان افغان به دليل اين که پاسخ مورد نظر را هم دريافت نخواهم کرد، منصرف شدم.
آقاي امين زاده، خود در بارهء برخورد ايران نسبت به اوضاع افغانستان درآخرين روزهاي حاکميت طالبان سخناني را عنوان کرد. وي از تماس جمهوري اسلامي ايران با مقامات امريکايي، دست کم درمورد وضعيت افغانستان ياد آور شد:
" ما به امريکايي ها توصيه کرديم که مديريت حکومتي را به خود افغان ها واگذار کنيد. امريکايي گفتند که ما خود به افغانستان مي رويم و براي آن کشور سرنوشت تعيين مي کنيم. آن ها گفتند که اگر "جبهه متحد" قدرت را دراختيارخود بگيرد، جنگ داخلي پايان ناپذيري افغانستان را درخود غرق خواهد کرد. دعوا بر سر افغانستان يک دعواي افغاني نبود. امريکايي ها به توصيه هاي ما گوش نکردند. آن ها نسبت به جبهه متحد بدبين بودند.
پس از شهادت مسعود به دوستان افغاني مشورت داديم که يک شوراي رهبري درست کنند. مشوره ما اين بود که بايد حس ترديدو شک درميان مجاهدين را از بين برد. ميان ما و امريکا تماس مستقيم برقرار نبود حتي درچهارچوب سازمان ملل نيز تماس هايي با هم نداشتيم .  درين مورد ميان جناح هاي سياسي درايالات متحده ،اختلافاتي وجود داشت . ما به امريکايي ها گفتيم که اگر مي خواهيد القاعده راسرکوب کنيد، بخش ضربتي ومحوري القاعده درشمال افغانستان مستقر است که طي ساليان اخير دوش به دوش طالبان عليه نيروهاي جبهه متحد رزميده اند. نيروهاي مسعود هم اکنون آنان را در محاصره خود کشيده اند. اخضر ابراهيمي گفت که بايد درين زمينه يک راه ميانه جستجو شود. ما خاطر نشان کرديم که راه ميانه وجود ندارد.
در موضوع همکاري با امريکا دو هدف داشتيم : سود ايران و منافع افغانستان.
وقتي ديدارما با آقاي امين زاده پايان يافت به اين موضوع فکرکردم که کشانيدن مقامات ارشد ايراني براي بحث آزاد، تبعات خوش آيندي ندارد. احساس من اين است که اين مقامات به يک نوع خود خيالي درخصوص قضايا عادت کرده اند و درمسلم بودن حضورشبح مکروه يک دشمن قطعي وسزاوارذلت و نابودي ،آن هم درهرگام ودرهر فرصت، هيچ ترديدي از خود نشان نمي دهند. البته نحوهء سخنان آقاي امين زاده با ما، خيلي مؤدبانه و از روي قدرشناسي بود. با آن هم، من دريک چنين موقعيت هاي گذرا، با روزنامه نگاران ايراني عميقا احساس همدردي مي کردم وبر اهميت زيستن و ايستاده گي آنان پي مي بردم.
***
اوايل سال هاي پنجاه خورشيدي، وقتي تازه خواندن ونوشتن آموخته بودم، با اشتياق خاصي به دنبال "مجله اطلاعات" ومجله ايراني" زن روز" مي گشتم. اين مجله ها، ساعت ها مرا به خود مشغول مي کردند. عکس ها، تيترهاي رنگه، درشت وهيجان انگيز... عکس هاي زنان رؤيايي که مثلا با زناني که مي شناختم ، شباهتي نداشتند... در پاييز سال 1358 خورشيدي که طنين انقلاب "بهمن" درسراسر ايران پيچيده بود، کسي از نزديکان ما ازايران به کابل آمده بود و صفحات جدا شدهء يک شماره از روزنامه اطلاعات را با خود آورده بود. من صفحات را روزنامه را قاپيدم و به اتاق خودم رفتم تا ببينم که چه مطالبي درآن نوشته شده اند. واژه هاي حروفچين شدهء آن را با کنجکاوي مي پائيدم. واژه هاي "بحران"، "تظاهرات" ،" شعار"، مرگ برامريکا و "حمله نيروهاي انتظامي" پيش نظرم نقش بسته بودند. اين کلمات همان کلماتي بودند که از يک سال پيش درکابل شنيده مي شدند وکابل نيز به شيوهء ديگري دستخوش تب وتغيير بود. از شنيدن آن همه کلماتي که با شدت و حرارت ازدهان ها مي پريدند، احساس ترس ونگراني مي کردم. سپس خبرهايي دهان به دهان مي گشت که همه چيزدرايران تغيير کرده است. بزرگان قصه مي کردند که يک  رهبر جديد به نام امام خميني درايران پيدا شده است که مردم موتر حامل او را  روي شانه هاي شان حمل مي کنند. خصوصا درآن روزها پسران خاله ام که تازه از کارگاه هاي ايران بازگشته بودند، ازوضعيت ايران داستان ها مي گفتند. نام هاي اصلي اين داستان ها، شاه و خميني بودند.
 آخرين باري که پسران خاله ام پس از ملاقات با يکي ازآشنايان شان به خانه برگشتند، دو شماره روزنامهء اطلاعات  را به دستم دادند که عنوان درشت اولي آن اين بود:
شاه رفت.
عنوان دومي :
امام آمد.
بيست وهشت سال بعد درسفر به تهران، فرصت ديدار از موسسه اطلاعات براي من فراهم گشت. به هنگام ديدار از بخش هاي موسسه نشراتي اطلاعات، کليشه سربي طلايي رنگي را ديدم که يادگار همان بيست وهشت سال پيش روزنامه اطلاعات بود که حروف "امام آمد" به طور معکوس دريک قالب سربي نقش بسته بود. دلم فروريخت ولحظاتي برآن خيره شدم.
اين همان لوحه يادگاري روزهاي نخست انقلاب بود که من برگ چاپي آن را به طورتصادفي درکابل خوانده بودم!
اما گفته مي شود که گويا شماره گان روزنامه اطلاعات قبل از انقلاب بهمن، حدود هفت صدهزار نسخه بوده است و اکنون حدود پنجاه هزار نسخه است! دوستان برايم گفتند که کارکنان موسسه اطلاعات جزو کساني بودند که ارابهء انقلاب را با شور واشتياق و فداکاري به حرکت درآوردند و پيروزي انقلاب، دست کم درعرصهء آرايش افکار عامه تا حد قابل ملاحظه يي مديون قلم داران و حادثه نويسان اين موسسه بوده است. حتي کارمندان اين موسسه  بر ضد عمال شاه، اعتصاب کردند؛ اما هنگامي که فصل  پيروزي فرارسيد، اکثريت کارکنان فداکار و ساعي اين نشريه وظايف شان را از دست دادند و درخشان ترين چهره هاي اين نهاد فرهنگي راننده تاکسي شدند و به کار هاي کم اهميت شخصي روي آوردند و درامواج گمنامي ونااميدي فرورفتند. آن روزها به قول فوکو" دريک سو، کل ارادهء مردم ودرسوي ديگر، مسلسل ها" قرار داشتند؛ اما آيا خطرآن وجود ندارد که پس از قريب به سي سال، وضعي پيش بيايد که بازهم " دريک سو، کل ارادهء مردم ودر سوي ديگر، مسلسل ها" به نمايش بيايند؟ حال شايد بسياري از دوستان ودشمنان ايران، درمورد قدرت نامريي وپنهان اين نظام، محاسبه هايي دارند؛ به ويژه ( ممکن است)  غرب وامريکا درمحاسبه هاي شان به هدف شکستن توان رزمي وهسته يي اين کشور، به دليل  توهم توضيح ناشده و"مشت بستهء" ايران عذاب مي کشند.
ديدار ازموسسه بزرگ "اطلاعات" تصورات مرا درباب ظرفيت چاپ ونشر درايران دگرگون کرد. بزرگترين کارگاه چاپ درمطبعه دولتي کابل که من بارها از ديدن آن به شگفتي اندر شده بودم، کوچک تر ازيک بخش فرعي چاپ خانه موسسه اطلاعات بود. امکانات فني ونيروي حرفه يي که درين موسسه متمرکز شده است، براي حدود هزار عنوان نشريهء پرتيراژ درسطح افغانستان کفايت مي کند. دستگاه چاپ ونشر اطلاعات شايد درمنطقه بي بديل باشد وبي ترديد که چنين است. حين ديدار از بخش هاي مختلف موسسه اطلاعات، ناراحتي عميقي درقلبم لانه کرده بود و پيوسته فرض مي کردم که اگر غرب برايران حمله کند، شايد اين موسسه بزرگ به دليل نقش گسترده در پيشبرد تبليغات و هدايت افکار عامه، يکي ازاهداف هوايي مهاجمان باشد.اما گفته مي شود که ظرفيت بازدهي اين موسسه با توجه به امکانات گيچ کننده يي که دراختيار دارد، چندان زياد نيست و حتي ادعا مي شود که تيراژ روزنامه اطلاعات کمتر ازسال هاي قبل از انقلاب بهمن است.
رئيس موسسه اطلاعات آقاي دعايي نماينده ولايت فقيه است. وي ازما با الفاظ خوش وتشريفات لازم پذيرايي کرد. وي درجريان صرف غذاي چاشت گفت که نشرات ما در سطح اروپا بسيار گسترده است و مثلا يک مجله به زبان فرانسه منتشرمي کنيم . انصافا فعاليت هاي بخش اروپايي موسسه اطلاعات بسيار درخشان و پرمصرف است. اما من براي ايشان گفتم:
تا جايي که ما به ياد مي آوريم ، روزنامه ومجله اطلاعات و زن روز درخانه هرشهروند باسواد کابل به چشم مي خورد و هريک از ديگري سوال مي کرد که : مجله اطلاعات داريد؟ مجله زن روزداريد؟ مجله ايراني درخانه تان نيست؟ اما دريک ربع قرن اخير، اين مجله ها از کابل ناپديد شده است و هنوز هم مجموعه هاي قديمي مجله اطلاعات درکتابخانه هاي شخصي تحصيل يافته هاي ما موجود است. نشريات شما که در بسياري از کشورهاي خارجي به ويژه کشورهاي اروپايي درگردش است، چرا درافغانستان، همسايه در به ديوار شما، ازين نشريات دراختيار همزبانان شما قرار نمي گيرد؟
ميزبان مکثي کرد و گفت: جبران مي کنيم!
درذهنم گذشت: چه گونه؟ آيا دير نشده است؟
شايد  هيچ پاسخ عملي درين باره وجود ندارد.
***
در هنگام ديدار از روزنامه دولتي "ايران" اتفاقي پيش آمد که براي ما چندان قابل توجيه نبود. کارکن بخش حوادث روزنامه ايران، درحضور ما، رويداد ها و حوادث شباروزي در سراسر ايران را برشمرد و ضمن ياد آور شد که عاملان حدود شصت درصد جنايات در ايران، مهاجران افغان درين کشوراند! اين طور به نظر مي آمد که بزرگ نمايي حوادثي که عاملان آن به طور معمول، افغان ها معرفي مي شوند، يک امر تصادفي نبود. تا جايي که من اطلاع دارم، عريان کردن ناروايي ها و ريختن به پاي مهاجران افغان در ايران، برخي اوقات ، نوعي بازي هاي سياسي است که درعقب هرهياهوي تبليغاتي خوابيده است. من نمي دانم که چرا برخي حلقات به هدف بدنام کردن مهاجران، دست به اين گونه جو سازي هايي مي زنند که دربهترين حالت مي تواند مردم ايران را از همزبانان زحمتکش خويش به شکلي دور نگهدارند. پس درين موارد از روي عمد براي ذهنيت ايراني ها، خوراک تبليغاتي توليد مي شود.
وقتي با آقاي کاوه اشتهاردي مدير عامل و مديرمسؤول روزنامه ايران و شماري از کارکنان بخش ها، دور يک ميزنشستيم، من توضيح دادم که چه گونه ممکن است دريک کشورداراي بيش از هفتاد مليون جميعت، شصت درصد جنايات را کساني انجام دهند که حدود يک ونيم ميليون نفراند؟  اگر اين ادعا درست باشد، پس به راحتي مي توان نتيجه گرفت که يک ونيم مليون مهاجران افغان درايران، هيچ کاري به جز دست زدن به جنايات ندارند. با توجه به شصت درصدي سطح جنايات افغان ها، يک موضوع گيچ کننده و غيرقابل تصور هم مطرح مي شود که حجم ارتکاب جنايات يک و نيم ميليون مهاجر افغان، به حدي است که هريک نفر، ده برابرتوان خويش، جنايت مي آفريند تا شصت درصد آمار رسمي را تکميل کنند.
من اضافه کردم:
ما ( دو کشور ايران وافغانستان ) محکوم هستيم که درکنار هم باشيم و جزاين نمي تواند باشد. درکنارهم بودن يک مسأله است وبه کاربري اين چنين شگرد هاي زيان آور، براي هيچ کسي اقتدار و پيروزي به ارمغان نمي آورد. آقاي اشتهاردي، مثل اين که ازين پيش آمد راضي نبود واظهار داشت که اين مسأله ممکن است کمي بزرگ شده است.
وقتي از کريدور سياست بيرون آمديم و به لطف ميزبانان به شهر ري درنزديکي تهران سفرکرديم ، از ديدن آثار باستاني شهر ري شگفت زده شدم. من از تماشاي آثار بي شمار و بي بديل تاريخي ايران از طريق شبکه هاي تلويزيوني، خيلي حساس شده ام. به ويژه از زماني که فهميدم شهر ري زادگاه حسن صباح، سيماي شکوهناک تاريخ ايران بوده است!
آقاي سيدمحمد علي کاکي و خانم وحيده صالحه سليماني کارشناسان امورباستاني شناسي اطلاعات مهيج و جالبي دراختيار ما گذاشتند. گويا شهر ري زماني به وسيله حصار ها وبارو هاي بزرگي احاطه شده بود. درمجتمع باستاني ري، دژ رشکان، برج بزرگ مازمانده از دوره سلجوقيان ( برج طغرل) بناي شهربانو برفراز تپه يي بلند قرار دارند.
به گفته آقاي کاکي، ازمجموعه باستاني ري، آثاري به دست آمده است که از رواج توليد فيلم انيميشن در دوره  هاي قبل از اسلام خبر مي دهد. اين شاهد تاريخ، يک اثر سفالي است که درآن سه رأس بز، درسه حالت مختلف کندن کاري شده اند که هر سه آن ها مشغول خوردن برگ از درخت اند. اين اثر از " شهرسوخته" کشف شده که حدود 4800 سال قدمت دارد.
دژ رشکان ( قلعه طبرک) يادگار اقتدار اشکانيان بوده و گويا دارالاماره و پايتخت بهاري آن سامان بوده است. ازين دژ، که در اصل داراي  سه طبقه بوده، طبقه اول آن بر روي تپه يي باقي مانده اما من حفره يي را ديدم که گويا ساختار زيرين دژ هنوز در ميان تل خاکي پنهان است. رشکان قلعه مرکزي و جايگاه حرم پادشاهان بوده است. درناحيه عقبي دژ، خاليگاه هايي به شکل غرفهء سه گوش داراي سه روزنه براي تيرکش وجود داشت. درين غرفه هاي سه گوش، جاي مناسبي براي تيراندازان وجود دارد. کارشناسان گفتند که در دوره اسلامي، تيرکش خانه هاي اين دژ مسدود شده وبرخي تغييرات الحاقي درساختمان قلعه وارد شد.
کليه اندام هاي بنا، ازسنگ و گچ و ساروج و قلوه سنگ ها درست شده است. ساروج معجوني است از آهک و ماده هاي ساختمان آرد شده، که اگر صد سال از عمرش بگذرد، تازه به قوام مي رسد! به راستي که ماده به کار رفته درين دژ از حيث استحکام وقدرت ايستاده گي در برابر حوادث طبيعي وغيرطبيعي اگر نسبت به سيمان يا سمنت بيشتر نباشد، کمتر نيست.
برج زرد رنگ طغرل که قدمت آن به سال  429 هجري برمي گردد، به شکل ستاره بيست وچهار گوش يا بيست و چهار پر آباد شده است ، دراصل داراي گنبد وپوششي رفيع (احتمالا مخروطي شکل ) بوده است. برج طغرل از خشت ( آجر ) بنا يافته که مشخصه معماري سلاجقه درايران است. هرضلع بيست وچهار گانه اين برج گويا نشان دهنده زمان بوده واوقات  روز را از روي گردش آفتاب و ساعات شب را از روي گردش ماه نشان ميداده است. به طوري  که سايهء اضلاع برج، ساعت به ساعت روي زمين سايه مي انداخته و زمان را مشخص مي کرده است. درين برج سوراخ ها بسيار است و ظاهرا صداي ناشي از زلزله را از خود عبور مي داده اند.اطراف اين برج باغ بزرگي بوده است واندرين باغ، گورستان خانواده پادشاهان سلاجقه نيزقرار داشته است. من ديدم که برخي استفاده جويان درحريم باغ قديمي برج طغرل دست درازي کرده و حتي ساختمان هايي را متصل دراين باغ اعمار کرده اند.
درپايان برج تاريخي شهر ري، نهري موسوم به سورنا جاريست که آبي شفاف دارد اما براي نوشيدن مناسب نيست. عمر تاريخي باروي ري به دوره قبل از اسلام ، حتي قبل از حمله اسکندر مقدوني به ايران مي رسد. بارو، ديواري عريض دارد که در زمان آباداني برج، يک سوار مي توانسته بر روي آن حرکت کند. وقتي اعراب به ايران تاختند، شهر ري بدون جنگ به دست اعراب افتاد. درقسمت پائيني برج ري، لوح سنگي بزرگي به چشم مي خورد که به شيوه نقاشي هاي روي سنگ دوره ساساني ها طراحي شده است اما ميزبانان توضيح دادند که فتح علي شاه قاجار، ( معاصر شاه زمان ابدالي)  که به هنرطراحي هاي نوع ساساني علاقه وافر داشت، درزمان خودش ، اين لوح منقوش را دربدنه طبقه نخست کوهي که زماني برج ري برآن قرارداشته،  اعمار کرده است. 
اين لوح سنگي، قاجار را با ريش بسيار بلند، شمشير به کمر برروي تختي نشان مي دهد که ميان تني چند از مصاحبان نشسته و خواجه ها  با مگس پران درعقب وي ايستاده اند.
درقسمت ديگري از شهر، کمي به سوي شرق، دردامنه تپه بلند، از قلعه شهربانو هم ديدن کرديم که روايتش بس طولاني است . اين دژ نيز مازمانده از دوره ساساني است. درروايات آمده است که اين جا معبد آناهيتا، خداي آب روان ، بوده است که زنان درحجره هاي آن به چله نشيني مشغول بوده اند. روايتي هم باقيست که اگر مردان به اين دژ نزديک ميشدند، چشمان شان چپ ميشد!
درنزديکي قلعه شهربانو، گورستان قديمي زردشتيان واقع است. روايت است که وقتي يک رهرو زردشت جان خود را از دست مي داد، جسدش را در هواي آزاد رها مي کردند تا سيلي از پرنده گان مختلف براي نوک زدن به جسد به آن جا بيايند. اگر پرنده گان چشم راست جسد را از کاسه بيرون مي آوردند، چنين تفسير مي شد که وي روانهء بهشت خواهد شد.همچنان رسم بر آن بود که استخوان هاي مرده را دراليافي از پارچه مي پيچيدند و آن را در حفره گور قالب مي کردند. برايش کوزه وغذا و ساير ضروريات را دفن مي کردند. براي زنان، سرمه وسرمه داني و لوازمي ضروري مي گذاشتند. درهمين ناحيه، چاه بزرگي از دوره هاي باستان باقي مانده است که انباشته از استخوان مرده هاي زردشتيان است.
 ديدار با منوچهر متکي وزير امور خارجه ايران
هرچند ملاقات با وزير خارجه جمهوري اسلامي دربرنامه سفرما قيد نشده بود، اما انجمن صنفي روز نامه نگاران اين برنامه را تنظيم کرده بودند. آقاي منوچهر متکي هم براي ديدار با هيأت خبرنگاران افغانستان وقت کافي گذاشت.
ساختمان وزارت خارجه ايران در محله تهران قديم واقع است. ساختمان هاي اين محله نه چندان بلند، اما خيلي پر ابهت، ظريف و داراي ساخت وساز منظم اند. قدمت اين ساختمان هاي زرد رنگ، به بيش از سه صد سال مي رسد. به نظر مي رسيد که دردرگذرزمان، ازين ساختمان ها به درستي مراقبت شده و برخي دستگاه هاي داخلي آن مطابق امکانات امروزين، دست کاري شده است.
کليه اين بنا ها داراي سقف بلند و قنديل ها وچراغ هايي خوشه يي اند. دربرخي نقاط اين بنا ها سعي شده است تا براي حفظ متانت ظاهري و کيفي، از وسايل فلزي نظير لولا يا چپراس هاي بزرگ، دستگيره و شب چراغ هاي نوع پيشرفته استفاده شود. کف اين ساختمان ها عمدتا از چوب ساخته شده وهنگام راه رفتن روي آن ها، غژغژ صدا به گوش مي رسد. اين وضعيت با  فضاي و محيط خلوت يک دستگاه دپلوماتيک چندان سازگار نيست. دپلومات ها و کارکناني که ظاهرا مانند شبح بدون سروصدا ميان دهليز ها راه مي روند، صداي کف چوبي راهرو ها و اتاق ها به حد کافي اذيت کننده است.
کارمندان دون پايه وزارت خارجه با دريشي هاي سياه رنگ و تقريبا کهنه، شباهت عجيبي با مأموران فرودست وزرات خارجه افغانستان دارند! اين کارکنان به طور واضح، درخود فرورفته بودند و معلوم مي شد که از تشريفات پايان ناپذير وبدون جاذبه در محيط کار، دلزده  و افسرده اند. اين وضعيت براي يک تازه وارد خارجي، حس اندوه وکنجکاوي را تلقين مي کند که چرا اين کارکنان به چنين حالي اندرشده اند؟
  قبل از ورود ما به سالني که آقاي متکي درآن جا منتظر مان بود، به ما گفته شد که بهتر است در خصوص مسايل داخلي ايران از ايشان پرسش هايي مطرح نکنيد. البته که اين تدبير پيش گيرانه چندان به نظرم موجه نبود. وزير خارجه يک کشوري که با دپلوماسي دنيا سروکله مي زند و بازي هاي بس پيچيده و سرنوشت سازي را به هدف تضمين آينده و سلامت ملي خود به کار مي گيرد، مسلما که دربرابر سوال هاي احتمالي چند خبرنگار کشور همسايه در زمينه وضعيت داخلي ايران، دست از پا خطا نمي کرد وخيلي هم جا افتاده استدلال مي کرد. در دقايقي که انتظار ورود به اتاق پذيرايي آقاي متکي را مي کشيديم، خدمت کار دريشي پوش، با بي توجهي به حضور ديگران، گيلاس ها و يا ليوان ها را از يک الماري يا گنجه بيرون مي آورد و تقريبا با ضربه و لاقيدي، روي ميز مي گذاشت. سروصداي ناخوش آيند، خلوت انتظار را شلاق مي زد. البته اين حالت طبيعي بود. آنچه که وي انجام مي داد ، نحوه انجام دادن کار برايش چندان مهم نبود وبه مرور زمان شکل عادي را اختيار کرده بود.
آقاي متکي از ما با لطف و لبخند پذيرايي کرد. نگراني وهيجان نامحسوسي درسيمايش حل شده بود. نخستين نکته يي که پس ازتعارف با ما درميان گذاشت، بيان موضع فعال و تهاجمي ايران در برابر غرب بود. به گفته آقاي متکي، چه کسي به غرب اجازه داده است که اعمال و فعاليت هاي ما را به شيوهء خودش اندازه بگيرد و ارزيابي کند؟ وي علت اصلي اين امر را چنين توضيح داد که ايران داراي قدمت تاريخي هزارساله است و هرچند در همسايه گي با پانزده کشور قرار دارد، هيچگاه مستعمره و استعمار گر نبوده است. به قول آقاي متکي، اين موقعيت ممتاز، براي کشورش دشمني ايجاد کرده و فشار هاي کنوني غرب چيزي نيست جز آن که ما بهاي استقلال خود را مي پردازيم.
متکي با اشاره به سخن يک دپلومات غربي که خطاب به ايرانيان گفته است : شما با انجام انتخابات اخير رياست جمهوري عملا به بيست وهشت سال پيش برگشتيد، اظهارداشت:
درشرايط امروزي، با گذشته دو نوع تفاوت داريم. يکي اين که ما آدم هاي ديروزي نيستيم و ديگر آن که شگرد هاي دشمنان خود را مي شناسيم. ما بازي دشمنان را بلديم و آنان خيال مي کنند که با به کار گيري ابزار هاي حقوق بشر و دموکراسي مي توانند خواسته هاي خود شان را بر اذهان ما جايگزين کنند.
وزير خارجه جمهوري اسلامي گفت:
ايران ژيوپوليتيک مهم در منطقه است. حال دو موضوع مطرح است با برخورد با زورگويي ها و بهانه هاي غرب يا تسليم شدن براي آنان . تاکيد خميني هماره به حفظ استقلال بود. ما از گذرگاه هاي حساس عبور کرده و اکنون نيز درحال عبور از گردنه هاي حساس هستيم. در اصل دوران داشتن سلاح هسته يي تمام شده است. داشتن اسلحه هسته يي اسرائيل دارنده مدهش ترين سلاح هسته يي در جنگ سي وسه روزه با حزب الله را نتوانست نجات دهد.
آقاي متکي ادامه داد: براي ما توصيه مي کنند که نيروگاه هسته يي خود را با گرفتن سوخت از کشور هاي ما فعال کنيد. اما ما به آن ها مي گوئيم که شما همان کساني نيستيد که قرن ها جيره خوار حکمت و دست آورد هاي ابوعلي سيناي ما بوديد؟ ما به تعهدات هيچ يک ازين کشور ها اعتماد نداريم. قرار داد با کانادا، فرانسه و آلمان در زمينه ساخت نيروگاه توليد برق براي ما نتيجه اسفباري داشت و نيروگاه بوشهر را نيمه رها کردند. دردوصد سال اخير، غربي ها به هرنوع قرار داد با ايران پشت پا زدند. اين چه گونه ممکن است که ما به مصرف ده ها ميليارد دالر براي خود نيروگاه مي سازيم و درآخر سر، سوختش را از ديگران بگيريم؟
غربي ها بعد از پايان جنگ سرد، جنگ نانوشته عليه اسلام را طراحي کردند و منطقه خاورميانه را به حيث آزمايشگاه اين طرح ها مورد توجه قرار دادند. اما درين کار شکست خوردند. درگذشته نيروهاي نظامي رژيم صهيونيستي اسرائيل هر وقتي اراده مي کرد، تا مرکز شهر بيروت پايتخت لبنان پيشروي مي کرد. در جنگ هاي اعراب و اسرائيل درسال هاي 1967 و 1973 جغرافياي منطقه را به نفع خود تغيير داد اما چه شد که در جنگ با حزب الله بدون کمترين دست آوردي ، به طرح آتش بس گردن نهاد؟
امريکا اکنون در عراق شکست خورده است.اگر سياست خود را به زودي متحول نکند، سلسله اين شکست ها ادامه مي يابد. مشکل امريکا اين است که تناقض آشکار در گفتار وعملش وجود دارد. حماس درخاور ميانه براساس رعايت اصول دموکراسي و نظارت دنيا، به قدرت سياسي دست مي يابد اما از سوي امريکا و متحدانش تحت فشار قرار مي گيرد.
اهرم اساسي که امروز در دست امريکا قرار دارد، نمايش قدرت و حفظ ترس درميان مردمان منطقه است. درگذشته وقتي دو ناوجنگي ايالات متحده امريکا به سوي آب هاي خيلج به حرکت مي آمد،  نارسيده به منطقه، دست کم دوحکومت دو در دو کشور منطقه خاور ميانه سرنگون مي شدند. امروز 160 هزار سرباز جنگي درعراق مستقر کرده است اما مدعي است که بيست هزار نيروي ديگر را نيز وارد ميدان جنگ عراق مي کند. سوال ما اين است که صدو شصت هزار نيروي جنگي شما در عراق چه دست آوردي را نصيب شده اند تا بيست هزار نيروي ديگر بر ميزان اين دست آورد ها بيافزايند؟ بوش پس از تهاجم برعراق در چهارسال روي عرشه کشتي ظاهر شد و ختم جنگ درعراق را اعلام کرد اما چه پيش آمد که پس از آن هزاران سرباز امريکايي و ده ها هزارعراقي جان خود را از دست دادند و هنوزهم چشم انداز اين تهاجم نا روشن باقي مانده است؟ ما باورداريم که اگر امريکايي ها اگر برفرض، سرزمين عراق را به يک منطقه امني براي خود بدل کنند بازهم امنيت قادر نخواهند بود که امنيت خود را در منطقه تامين کنند. مشکل ديگرامريکا اين است که تحولات عميق در جوامع منطقه را از محاسبه هاي خود بيرون کرده اند. امريکا هيچگاه تا به اين حد در ميان مردمان جهان منفور نبوده است. امريکا اکنون دنبال کسي ميگردد که به عنوان مقصر اصلي درافکار عامه معرفي کند.
منوچهر متکي در نتيجه گيري ازسخنان خود ياد آورشد که جمهوري اسلامي بدين باور است که انفجاري در منطقه درشرف وقوع است. اگر به قول وي "زياده خواهان " بيش ازين بر حق نامشروع خود اصرار ورزند، واگر درسياست هاي خود تغييري نياورند، وضع ازين هم بدتر خواهد شد. روند جاري در عراق، لبنان، فلسطين وحتي افغانستان به سود آن ها نيست.
***
در ايران امروز همانند ايران ده ها سال پيش،( به استثناي پس از "پادشاه گردشي " هاي کوتاه مدت )  از مطبوعات آزاد خبري نيست. درمقاطع معيني روز نامه ها و نشريات چاپي، يک چند از کانال جريان هاي سياسي سر برآوردند وگروه هايي را به دنبال خود کشيدند، اما تقدير مطبوعات ايران با اين نکته معروف درافغانستان مصداق داشته است که " خوش درخشيدند ولي دولت مستعجل " بودند.
 آزادي رسانه ها، آن طوري که دردنياي امروز، به امري بديهي مبدل شده، درايران، هنوز هم يک رؤياي رنگين و دست نيافتني است. گرايش هاي دموکراتيک، زير چترجريان هاي اصلاح طلب، پناه برده اند. نهاد هاي فکري اصلاح طلبان نيز، هر لحظه، اشباح خوف و تعطيلي فعاليت هاي شان را دريک قدمي خويش احساس مي کنند. با اين حال، رود بار آزاد منشي و دسترسي به حق آزادي بيان به عنوان اصل پذيرفته شدهء جوامع امروزي، هرچند با خاموشي، اما با قدرتي مهار ناپذير در بستر اجتماع اين کشور جاريست. من به چشم خويشتن ديدم که " اين رود را ديگر سربازگشتن نيست."
ميان سازو برگ و دم ودستگاه موسسات مطبوعاتي دولتي و نهاد هاي آزاد واصلاح طلب، زمين وآسمان فاصله است. من به همان ميزاني که از مشاهده امکانات تقريبا گيچ کننده موسسه اطلاعات درکار فعاليت هاي چاپ ونشر، تکان خوردم، به همان پيمانه از مشاهده موقعيت، امکانات کاري و فني، تجهيزات و فضاي محدود روز نامه نگاران روز نامهء "سرمايه" سرخورده شدم. فهميدن اين واقعيت که فضا براي دستگاه هاي خصوصي و آزاد درعرصه هاي مختلف درايران چقدر نفس گير، محدود و ديوانه کننده است، به زحمت زيادي نياز ندارد. ما وقتي بر سبيل " مشت نمونه خروار" از جريان امور روزانه  و دفاتر کاري روز نامه سرمايه ديدن کرديم ، به اين واقعيت که حقيقت تلخي را در خود نهفته دارد، به درستي واقف شديم.
دخترها و پسر ها دراتاق هاي اپارتماني، با شورو اشتياق ويژه يي به کار خبرگيري و خبرنويسي مشغول بودند؛ اما در سيماي آنان همان اندوه و نگرانيي موج مي زد که درسراسر کتاب" روزنامه نگاران " نوشتهء خانم ژيلا بني يعقوب، همچون ابري هولناک و دلگير درحرکت اند. يک گروه از زنان روزنامه نگار را ديدم  که در يک دفتر مخصوص که مسايل زنان ايران را تحت پوشش قرار مي دهد، سرگرم گرد آوري اخبار ويژه زنان و انتظام مضامين مربوط به جامعه زن ايراني بودند. وقتي حدود ده نفر به دفتر "گروه زنان" ريختيم، فضاي اتاق به هم خورد و من درعقب يکي از همکاران خودم ايستادم و به حرف ها گوش دادم. الساعه در ذهنم گذشت که اين زنان دربارهء افغانستان چه فکر مي کنند؟
روز نامه سرمايه هرچند يک روز نامه ويژه مسايل اقتصادي واجتماعي است، مورد حمايت اهل قلم و روشنفکران نخبهء ايراني قرار دارد. جالب اين است که ”سرمايه" ، اخبار به اصطلاح "دندان بگير" مربوط به افغانستان را نيز به طور مستمر در ستون حوادث خود منتشر مي کند. اين تنها روز نامه ايراني است که سه روز درهفته، به خطوط عمده رويداد هاي سياسي و اجتماعي افغانستان توجه مي کند و وضعيت جامعه مهاجران "افغاني" را از زواياي مختلفي به بررسي مي گيرد. پايان روز آخري سفر ما به تهران بود که در جمع هم رديفان ايراني خويش دردفتر روزنامه سرمايه گردهم آمديم. من از طرزکار ومشاوره، گفتمان چالش گونه و وسواس اين روزنامه نگاران درآخرين ساعاتي که بايد صفحات روزنامه زير چاپ مي رفت، خيلي لذت بردم.  شگرد مشاورتي روزنامه، بس آموزنده بود. سردبيرنشريه، درخصوص هرمطلبي که بايد در زمره تيتر درجه يک، دو وسه برگزيده مي شد، به رأي اکثريت مجريان و تهيه کننده گان اتکا مي کرد. البته اين چيزي بود که در فرهنگ روزنامه نگاري افغانستان هرگز وجود نداشته است.
مراد ويسي يکي از همکاران روزنامه، شعري را درباره شهيد احمد شاه مسعود قرائت کرد ودرنيمه، بغضي درگلويش پيچيد و به گريه درآمد. طوري که من فهميدم ،آقاي ويسي برخلاف بسياري از ايراني ها، از اوضاع افغانستان نيز آگاه بود.
درمقرانجمن صنفي روزنامه نگاران، ناگهان نگاهم به سوي مردي رها شد و سپس روي خطوط چهره اش ميخکوب ماند که تا آن لحظه هرگز گمان نمي کردم که در ايران حضور داشته باشد. آقاي احمد زيد آبادي!
 مردي مصمم و آيينه دارارزش هاي جاودانهء ايستاده گي، که درعالم ناشناسي، از برکت مقالات و زاويه نگري هاي سياسي ايشان  بسا نکته ها آموخته ام. من از پايمردي اين نويسنده و ناظر امور سياسي ايران و منطقه، براي دوستاني که با من بودند، رواياتي برزبان راندم. وقتي دست زيد آبادي را فشردم و درنگي درچشمانش خيره شدم، حقيقت سرگردان روشنفکر در تبعيد، اندوه نانوشته  و آزرده گي عيمق وبازگشت ناپذيري را در بسترلرزان نگاه هايش مشاهده کردم. آقاي زيد آبادي از برخوردهيأت حاکمه نسبت به خودش، افکار و نگرش هاي اعتراضي اش، به طور توصيف ناپذيري دلگير است. اما واقعا نمي توانم تشخيص بدهم که ايشان درمورد تهاجم احتمالي امريکا وغرب بر ايران چه ديدگاهي دارد؟ اگر قرارباشد که وي ميان حاکمان کنوني ايران وامريکاي نوع عراق وافغانستان يکي را انتخاب کند، کداميک را ترجيح خواهد داد؟
در پي ديدار با صاحب نظران ايراني، به اثر لطف آقاي بهمن احمدي، سعيد ليلاز کارشناس  صريح لهجهء امور اقتصادي درسالن پذيرايي هتل ارم به ديدنم آمد. صحبت با سعيد ليلاز، براي من بسياربا ارزش بود. من به طور معمول، بررسي هاي علمي وواقع گرايانهء آقاي ليلاز را در باره اين که قطار اقتصاد ايران روي چه خطي درحرکت است وآيا اين قطار ره به ترکستان مي برد يا کعبهء مقصود، دنبال مي کنم. آقاي ليلاز، پيش بيني کرده است که اگر در راستاي اصلاح سياست اقتصادي و طرح هاي جاري دولت دکتر احمدي نژاد درزمينه جلوگيري از گسترش بحران مالي واقتصادي درين کشور، به طور اضطراري وسالم چاره جويي نشود، سامانه اقتصاد ايران در سال 1386 با خطر "فروپاشي " رو به رو است. البته اين موضوع براي کشوري که به طور کل دنياي غرب را به چالش کشيده است، يک چشم انداز هولناک است. من درجريان صحبت با آقاي ليلاز احساس کردم که اين مرد از لحاظ عاطفي و نحوهء عريان حقايق کم  و بيش با خودم شباهت دارد! نمي دانم که درماه هاي اخير، چرا از مقالات يا تحليل هاي آقاي ليلاز در سايت هاي ايراني ازجمله سايت "روز" نشاني به چشم نمي خورد؟