Sunday 14 August 2011

کتاب (احمد شاه مسعود در نبرد استخباراتی)


خواب هایی می بینم....
 هرکس دیگری این چنین خواب هایی ببیند،  یک روز در افغانستان توقف نمی کند.
                                                                                               ( احمدشاه مسعود)






























کتاب حاضر، برپایه اطلاعات تجربی این شخصیت ها به نگارش درآمده است:
1- صالح محمد ریگستانی، همرزم و مصاحب نزدیک احمد شاه مسعود و نویسنده کتاب " مسعود و آزادی"
2-  آغا مشتاق ( مشهور به سارنوال مشتاق) ( 1- در افغانستان دادستان را سارنوال می گویند که کلمه پشتو می باشد)رئیس تحقیق شبکه استخبارات مسعود در اوج جنگ ها بر ضد شوروی دردهه شصت خورشیدی
 3-  الحاج کاکا تاج الدین خسر و نزدیک ترین مصاحب احمد شاه مسعود،
 4- حاجی عزم الدین مجری ویژه انجام مأموریت های اپراتیفی شورای نظار،
5- سارنوال محمود دقیق مشهور به آمرصاحب پنجشیر،
 6- حاجی رحیم دستیار مسعود در سال های جهاد ومقاومت
7- جنرال داود دستیار خاص مسعود دردهه هفتاد (  درحال حاضر، معاون وزیر داخله درامور مبارزه با مواد مخدر)
8- دکتر محی الدین مهدی ، شاعر وپژوهش گر،
 9- آغا صاحب عبدالکریم هاشمی از مصاحبان مسعود،
 10 بصیر مشهور به بدروز، برادر حفیظ آهنگرپور از سران جنبش چپ درافغانستان
11- دکتر نادر شاه احمدزی، عضو شبکه ویژه اطلاعاتی مسعود
12- فهیم دشتی مدیر مسئول " هفته نامه کابل"
13-  یوسف جان نثار، فیلم بردار مخصوص جبهه پنجشیر
13- صدیق برمک سینما گر و کارگردان معروف
 14- سید عظیم مصطفی















قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بمانی
من درد مشترکم،
                 مرا فریاد کن

22 ثور- 1387

مسعود در نبرد استخباراتی

شیر پنجشیر هنوز در كوه ها پرسه مي زند و شب ها از تپه سریچه، افغانستان را به نظاره می نشیند

سرآغاز:
در تابستان سال 1371 خورشيدي كه شهر كابل شب و روز به وسيله هزاران موشک حزب اسلامي از بيست كيلومتري جنوب پايتخت كوبيده مي شد، انتقاد ها از احمد شاه مسعود به حيث مدافع كابل بيشتر مي شد. گروهی از منقدان مسعود به نوبه خود، از وی به عنوان یک طرف ماجرا نام می بردند. اما به طور کل، مردم و روشنفكران كه پيش از آن، در باره كارنامه هاي افسانه اي مسعود در جنگ هاي چريكي داستان هاي زيادي را شنيده بودند، انتظار داشتند كه مسعود به طور عاجل وبه هر طريق ممكن بايد به اين غائله خاتمه دهد. محافل شهري وروشنفكري که از بازی های پنهان بازیگران جهانی و منطقه ای در اتاق های سیاه توطئه برضد حاکمیت جدید درافغانستان بی اطلاع بودند، اين نكته را دست كم گرفته بودند كه عرصه نبرد در پايتخت، بستر كوه هاي هندوكش و خم وپیچ دره های پنجشیر وسالنگ نبود كه مسعود بدون واهمه از رویارویی پرتلفات، به هدف ختم آماج گيري كابل، در نابودي سنگر بندي هاي حزب اسلامي، از خود معجزه نظامي ظاهر سازد. اكنون كه به آن سال ها مي نگريم، مسعود از لحاظ تاريخي موفق شد که سنگ بنای دو عنصر تازه را در تهداب فرهنگ جدید سیاسی افغانستان بگذارد.
 سنگ بنای نخست: مسعود در آخرین دهه قرن بیستم طومار فرسوده پنداشت های تک تباری را متلاشی ساخت و ثابت کرد که در دست داشتن امتیاز قدرت سیاسی در مقدرات یک قشر وقوم خاص مرقوم نشده است وبیش ازین، ملکیت و میراث انحصاری به حساب نمی آید و عصر مبارزه برای عدالت فرارسیده است. هرچند وی فرصت نیافت تا رؤیای عدالت محوری را در شرایط پس لرزه های انقراض یک سیستم کهنه، محقق کند؛ اما نام خود را  به حیث بانی برخورد نوین با افغانستان امروز درمسیر تحولات آینده جاودانه کرد. حالا ( سال 1387) که از آن زمان حدود شانزده سال آزگار سپری شده است، مجموعه جنگ ها و زور آزمایی های اجتماعی و سیاسی نشان می دهد که در کشور چند تباری مانند افغانستان، همه باید در سامانه سیاسی و اداره مملکت حضور شایسته خود را متبارز سازند و این دوره جدید را دموکراسی و "مردم سالاری" نام گذاشته اند و سنتی ترین عناصر، یا از روی اجبار و یا به دلیل درک جدید شان از درس های تاریخ، دهل آن را بلند تر از دیگران می کوبند.
سنگ بنای دوم:
مسعود در نهایت امر ثابت کرد که به برکت توحید اراده مردم، می توان نا ممکنات زنده گی را ممکن ساخت. وی در یک جنگ نا برابر برضد لشکر چند ملیتی طالبان که همچون طوفانی از مدارس و آموزش گاه های جنگی، همراه با بخش هایی از ارتش و مأموران اطلاعاتی پاکستان به سوی خطوط نبرد می شتافتند، نقشه هاي نهایی شده استخبارات پاكستان براي استقرار يك حكومت مزدور در افغانستان را خنثي كرده و رؤياي ايجاد كنفدراسيون افغانستان- پاكستان را براي هميشه به خاك سپرد.
اما درهمان تابستان داغ جنگ سال 1371 خورشیدی دركابل، استاد واصف باختري كه از راكت پراكني ها و كوچ اجباري هزاران شهروند كابل در نتيجه آتش باري هاي سنگين بر پايتخت به شدت عصباني وخسته به نظر مي رسيد؛ در برابر پرسش يكي از روشنفكران كه بالاخره احمد شاه مسعود چرا از نيرو و ظرفيت خويش براي نابودي سنگر هاي موشک پراكنان بهره نمي گيرد، گفت:
آن احمد شاه مسعود كه ما مي گفتيم، هنوز هم در كوه ها گشت مي زند و به شهر نيامده است!
درسخن کوتاه استاد باختری، مجموعه ای از حکمت و حقایق درک ناشده نهفته بود. مسعود هنوز از پهنای افسانه و توقعات بزرگ در اذهان عمومی بیرون نیامده بود. مردم با نا شکیبایی، خواهان دفع مصیبت بودند.  اما مسعود به هر علتی كه بود در دفاع از كابل تنها بود. اسناد و مدارک کنونی نشان می دهند که شماری از رهبران جهادی که خود را فاتحان جنگ قلمداد می کردند و هنوز هوای پشاور و راولپندی را در سر داشتند ، از سرکوب و حتی دور راندن ماشین مخرب جنگی حکمتیار از حاشیه های شهر نیز راضی نبودند. مسعود در چنین حالت، توان تصمیم گیری یکه تازانه را به بهای مخالفت جمعی رهبران برضد خود نداشت. درهمان زمان، اتحاد تاریخی میان حكومت استاد رباني با جنبش ملي و اسلامي به رهبري جنرال دوستم و حزب وحدت اسلامي به رهبري استاد عبدالعلي مزاري به دلايلي كه تا امروز به طور شفاف، درباره آن سخن گفته نشده است، پا برجا نماند و فشار دفاع از پايتخت منحصرا به دوش مسعود افتاد. امريكا وغرب كه از سركشي ها و بازی های مستقل مسعود خصوصا در نادیده گرفتن برنامه پنج  فقره یی سازمان ملل متحد در ماه های آخرحاکمیت دکترنجیب الله برای ایجاد یک حاکمیت طرفدار غرب، ناراضي بودند، جنگ راکتی درکابل را که قدرت واعتبار گروه های مجاهدین را روز تا روز مضمحل می کرد و آبروی سیاسی شان را در انظار مردم خود شان برباد می داد، با خوشبینی خاموش دنبال می کردند. پاکستان که درنتیجه ایستاده گی مسعود، در تعمیل پروژه نصب حکمتیار درکابل ناکام شده بود، به همکاری غرب، به خصوص انگلیس، سازماندهي گروه طالبان و عبور نخستین دسته های آنان را از اسپین بولدک قندهار عملی کرد. از سويي هم فشار رهبران تنظيم هاي هفت گانه به منظور احتراز از سركوبي حكمتيار و اصرار تنظيم هاي هشت گانه براي تقسيم صلاحيت ها و امتيازاتي كه هنوز در گرو جنگ سرنوشت ساز قرار داشت، هرنوع ابتكار و تصميم گيري مستقل را از مسعود سلب مي كرد. نفرات مسلح تنظيم هاي پانزده گانه كه هريك به اندازه توان نظامی شان بخش هايي از شهر را در اختيار خود داشتند، هرلحظه قادر بودند كه مسعود را به چالش بكشندو تا آخرین روز هایی که مسعود از کابل عقب نشینی کرد، از تخریب حکومت به رهبری استاد برهان الدین ربانی روی گردان نشدند. اما هدف اصلي مسعود، بر بنیاد یک ناگزیری و درعین حال یک نیاز تاریخی، توقف دادن حزب اسلامي در عقب دروازه هاي كابل و پيشبرد جنگ تاريخي با پاكستان بود كه در مرحله بعدی، در جنگ با ائتلاف جنگي و سياسي موسوم به "شوراي هم آهنگي"، به طور عمده به پيشبرد جنگی محکوم گشت که درهرحالت، اراده و ترجیح چهار كشور پاكستان ،ايران، عربستان سعودی و ازبكستان درعقب آن قرار داشت. برخي از افراد كم اطلاع كه از روي تفكرات عاميانه و مسموعات شان حوادث آن سال ها را به داوري مي نشينند، طوري استدلال مي كنند كه مسعود چرا بر سر كنترول كابل به نبرد ومقاومت پرداخت؟ اما همين افراد، از لجاجت كهنه و علني سازمان استخباراتي پاكستان به هدف بمباران و حريق پايتخت كشور ما نيز بي اطلاع نيستند. ازين هم مطلع بودند كه حكمتيار با آن که از چهره های سرشناس مبارزه با شوروی به شمار می رفت، آشكارا اعلام كردكه وي اگر بر مسند قدرت تكيه زند، رؤياي ايجاد كنفدراسيون پاكستان افغانستان را عملي مي كند. ناگفته پیداست که تعمیل چنین پروژه یی ، افغانستان را صاف وساده به برده گی می کشانید. اما منقدان بازهم در خصوص داوري از دفاع مسعود از كابل آن زمان، دچار تناقض گويي عاميانه مي شوند. اين ساده لوحان فراموش مي كنند كه اگر امكان تمركز به حضور تعیین کننده پاکستان در محور قدرت سیاسی  داده مي شد، به قول دكتر نجيب، قيامت انتقام، تخریب رسمی بنیاد های اجتماعی واستخوان شکنی ملی در کشور به راه مي افتاد و "حمام خون"به  شکل وبافت دیگری جاري مي شد. هرچند، چنانی که مشاهده شد، این کار را با تجهیز سیاسی و نظامی تنظیم های مخالف و ایجاد همگرایی منطقه ای برضد حکومت استاد ربانی، به انحاء دیگری عملی کردند که هدف اصلی، متوقف کردن مسعود در حصار جنگی کابل بود. مسعود در دفاع از كابل آن زمان كه هرچند ناتمام ماند، موتور فاجعه ي را كه به كمك استخبارات منطقه به سوي كابل به غرش درآمده بود، ابتدا متوقف كرد و سپس بر اثر مانور هاي بعدي، آن را درهم شكست. چنان كه شاهد بوديم، موتور دومي حامل اشغال ومرگ و خشونت قومي و مذهبي كه به نام طالبان در سال 1375به سوي سرنوشت سياسي كشور به حركت درآمد، مسعود را مجبور كرد كه دو باره به كوهستان هاي هندوكش برگردد. او بعد از مذاكره با رابن رافايل معاون وزارت خارجه پيشين امريكا به نزدیکان خود گفت:
براي يك جنگ طولاني ديگر آماده باشيد!
مسعود در ملاقات عقب درهاي بسته به خانم رافايل با سخت ترین فشار وتهدید رو به رو شده بود.. خانم رافايل گفته بود: درعقب طالبان منافع ما قرار دارد. حالا كه طالبان به تسخير جلال آباد پيروز شده اند، شما بايد از كابل بيرون برويد و تسليم شويد.
مسعود دو بار با رابن رافایل نماینده خاص امریکا در امور افغانستان درآن وقت ملاقات کرد. بار اول درعقرب 1374 دربگرام و باردوم در سرطان 1375 در تخت استالف. درهر دو دیدار، خانم رافایل ادعای مسعود در باره مداخله پاکستان و حضور تروریست های بین المللی درصفوف طالبان را رد کرد. او به مسعود گفت: پاکستان هیچ نوع مداخله ای در امور افغانستان ندارد و افراد خارجی درصفوف طالبان همان عرب ها وخارجی هایی هستند که از دوران جهاد با شما هستند.
مسعود پیش از آن، دریک نشست با رهبران جهادی در چاریکار، با سرنوشت جنگ و مبارزه در کشور، تصفیه حساب خود را کرده بود. وی در حضور رهبران كلاه خود را از سر گرفته و روي ميز گذاشته بود و گفته بود: " اگر به اندازه همين كلاه براي من درافغانستان جايي باقي باشد، به جنگ ادامه مي دهم." رابن رافايل( سفيردموكراسي و آزادي دنياي غرب) كاروان سياهي، تعصب، وحشت وزن ستيزي و دشمنان مدنيت را همراهي مي كرد! مسعود دريك چنين مقطع خطرناك و حساس چه بايد مي كرد؟ او تا آخر حیات خود، بر سر پیمان خود استوار باقی ماند.
ازين جاست كه عظمت مسعود به عنوان فرمانده مستقل در کشوری که بخش عمده تاریخ آن غیرمستقل بوده است، برجسته گی خود را آشکار می کند.
بازهم بر مي گرديم به سخن استاد واصف باختري كه گفته بود:
مسعودي كه ما در باره اش شنيده بوديم ،هنوز هم در كوهستان ها گشت مي زند و به كابل نيامده است.
درين گفتاركوتاه، واقعیت عميقي نهفته است. مسعود هرگز فرصت آن را نيافت كه باخود اصلي اش، از گردنه های كوه هندوكش به شهري برگردد كه تا آخرين لحظه حيات به حفاظت از آن انديشيده بود و سه سال تمام نيز از آن دفاع كرد. او بارها گفت:
ما براي كابلي ها چه كرديم؟ هيچ نكرديم!
اما  مسعود  درواقع مي دانست كه مسير تاريخ را در كابل و در سطح افغانستان دگرگون كرده است واز تطبيق برنامه هاي تک تباری و نقشه های پاكستان به هدف قبضه كردن بر كابل و استقرار گروه هاي انتقام جو و خشونت طلب افراطي دركابل جلوگيري كرده بود. آناني كه از روی تلقین و فقدان اطلاعات لازم، با مقاومت مسعود در برابر افراطي گري انگشت انتقاد دراز مي كردند، درسال 1375 با ورود طالبان به كابل، به رأي العين مشاهده كردند كه چرا مسعود بر ضد اين نيروها تا آخر جنگيد وچرا بايد مي جنگيد؟ آنان خود ديدند كه وحشت بر بخش عمده كشور به ويژه درپايتخت حاكم گشت و حتي مدافعان به ظاهر روشنفكر طالبان ناگزير شدند با خانواده هاي شان، از كابل بگريزند.
پاكستان با به ميدان آوردن پهلوانان جديد، مسعود را از پايتخت بيرون راند اما افسانه هاي مقاومت مسعود، دو باره بر سر زبان ها افتاد. مقاومت دربرابر ده ها هزار لشكر آتشين نفس افراطيون داخلي وخارجي درتاريخ جنگ هاي منطقه بي نظير بوده است. امريكا وقتي ماشين جنگي طالبانيزم والقاعده را به كمك ارتش به جا مانده از مسعود درهم كوفت، متوجه گشت كه مسعود چه گونه در برابر غول افراطي گري دركوه پايه هاي هندوكش زورآزمايي کرده بود!
گروهی دیگر از ساده لوحان که خیلی راحت از سوی استخبارات ضد افغانستان به گرو می روند، چنین وانمود می کنند که طالبان، ثمره طبیعی  جنگ های مسعود بر سر تسلط بر پایتخت بود.آن ها نمی دانند که تدارک اصلی برای به میدان آوردن لشکرمدارس زیر لوای سفید، حتی در سال های نخست دهه شصت آغاز شده بود و زمانی به میدان آورده شدند که پروژه حکمتیار درگودال ناکامی درغلتید.
مسعود دریک جنگ مشروع و اما نا برابر، حق دفاع و مقاومت را برای همیشه در تاریخ افغانستان به یک فرهنگ نازدودنی مبدل کرد. امروز منقدان ساده لوح مسعود شاهد اند؛ همان جنگی که مسعود در برابر آن از حیثیت تاریخی کشور دفاع می کرد، همچنان با همان مضمون و ساختار فکری و اجتماعی آن درمملکت ادامه دارد و جنگ مقدس دفاعی مسعود را توجیه می کند. اگر یک دسته از مردم، یا از روی نادانی و گروهی از روی خیره سری سخیفانه جنگ مسعود در گذشته ها با حزب اسلامی ، القاعده،طالبان و سازمان اطلاعات پاکستان را با دید انتقادی توضیح می دهند؛ امروزه نیز مشاهده می کنند که حکومت "انتخابی" مورد حمایت امریکا و ده ها کشور غرب نیز با حزب اسلامی، القاعده و طالبان می جنگند چرا همین حلقات باید این جنگ را نامشروع وضد ملی قلمداد نمی کنند؟ اما دیده می شود که این گروهک های تنگ اندیش درین باره خاموشی گزیده اند. اگر جنگ مسعود در دفاع از نخستین دولت مجاهدین از نظر دشمنان و برخی از خوش خدمتان و سطحی نگران مشروعیت نداشت، پس چرا حکومت "انتخابی" پس ازطالبان برضد همان گروه ها شعار جنگ می دهد و دسته های اپورتونیست اکنون از مبارزه بر ضد پاکستان، القاعده و طالبان راضی اند؟ اگر مسعود در بحبوحه آشفته گی تاریخی، به دلیل موقعیت دشوار وناگزیزی های درهم تنیده تنظیمی ، با حزب وحدت اسلامی شاخه استاد شهید عبدالعلی مزاری و جنبش ملی به رهبری سترجنرال عبدالرشید دوستم در یک مقطع زمانی درافتاد، حکومت به اصطلاح مشروع و انتخابی کنونی به طور آگاهانه، بر بنیاد یک سناریوی محافظه کارانه و سنتی، همان نیروها را به شیوه دیگری منزوی کرده و تحت فشار قرارداده است. کشتار هزاره ها در بهسود و راندن جنبش ملی وازبک ها به عنوان یک واقعیت تباری قدرت مند، از ساختار حکومت انتخابی را چه گونه می توان توضیح داد؟ این که امروز قدرت های غربی، چهره های آورده شده از غرب و برادران تنی طالبان و القاعده درلایه های مختلف جامعه و حکومت نفوذ کرده اند و از ثمره جنگ مشروع مسعود، جیب های خود را از پول باد آورده خارجی ها می انبارند و به کرسی های وزارت و سفارت تکیه زده اند، به این حقیقت وقوف دارند که بانی مقاومت مشروع درافغانستان درین راه چه رنج هایی به جان خریدو آخرالامر جان "به فنا داد تا دیگران زنده باشند". این حلقات، خوب می دانند که لشکر عظیمی از معلولان، کودکان بی سرپرست و زنان مظلوم و بی پناه به حیث حاصل تلخ آن مقاومت بزرگ بر جا مانده است و هیچ کسی به سوی آنان نگاه نمی کند؛ اما روح بی قرار مسعود از فراز تپه سریچه در گاهواره مقاومت ( پنجشیر) به سوی آنان چشم دوخته است.
مسعود درسال 1998 در اوج سال های مقاومت بر ضد طالبان در گفت وگو با برنارد هانری لوی نویسنده فرانسه درشمال کشور گفت:
امروز سوال عمده وحقیقی طالبان است. آیا دربرابر طالبان یک جنگ تمام عیار گسترده و سراسری صورت بگیرد و یا هیچ صورت نگیرد؟ بگذارید درین جا به شما حکایتی بکنم:
چنده ماه قبل به وسیله ستلایت با سرکرده ی طالبان ملاعمر که خود را به زعم خود واز طرف خود امیرالمؤمنین اعلام داشته است، تماس تلفنی گرفتم وبرایش گفتم: بیا یک اجتماع و مجلس علما را دایر سازیم که با همدیگر مذاکره ومفاهمه صورت بگیرد و بعد، انتخابات را برگزار کنیم. ملاعمر عمر فوراَ به جوابم گفت:
انتخابات؟ نه، انتخابات در دین اسلام نارواست!
به هرحال گردهم آیی و مجلس علما در پاکستان صورت گرفت. ولی پس از چند روز، ملاعمر نماینده گان خود را بدون علت و دلیل، از مجلس بازپس خواست و مجمع متوقف شد. حال خود بگوئید... که مسأله چقدر مغلق است. آیا او اصلا چه می خواست؟
مسعود از موقف دو رویه امریکا در برابر طالبان انتقاد می کرد. او به نویسنده فرانسه ای گفت:
ما از کدام امریکا حرف می زنیم؟ از امریکای طرفدار حقوق بشر و یا این که از امریکای خاطرخواه کمپنی های نفت؟همان کمپنی هایی که تنها به تعمیر و ساختمان لوله های نفت شان جهت انتقال پترول (بنزین) ترکمنستان به پاکستان می اندیشند!
مسعود درجنگ برضد کمپنی های نفتی، تروریزم چند ملیتی و استخبارات منطقه تنها مانده بود. اما می گفت:
با اتحاد وهمرنگی ، این جنگ را خواهیم برد وآن وقت جهان نیز به کمک وپشتیبانی ما می شتابد.
او در سفر به اروپا از تهاجم القاعده به امریکا و منافع غرب هشدار داد و طی پیامی به جورج بوش گفت:
تروریزم خطر بین المللی است. اگر امریکا متوجه این خطر نشود، آتش آن دیر یا زود، دامن امریکا را خواهد گرفت!
 اما امریکا، همانند ربات های فلزی که خود می سازد و به بازار ها عرضه می  کند، هوشی برای درک هشدار مسعود و گوشی برای شنیدن مقاومت مشروع درافغانستان نداشت. آنان زمانی به افغانستان شتافتند که هشدار مسعود به واقعیت پیوست اما دیگر مسعود وجود نداشت. مسعود می دانست که استراتیژی امریکا سرکوب دهشت افگنی نیست. او گفت:
کی می داند که پله ترازو به کدام طرف سنگینی خواهد کرد. به طرف پطرول یا ارزش های دموکراسی؟ بگذارید درهمین جا برای تان بگویم که بن لادن خیلی دور تر از کمپ های تروریستی اش، در نفس شهر قندهار و درهمان جاده ای که ملاعمر سرکرده ی طالبان منزل دارد، زیست می کند.اما یک کمپ در فاصله دو صد کیلومتر دور تر از محل اقامت او بمباران می شود. این دیگر برای همه خنده آور است.
گفت وگو با نویسنده فرانسوی: اشاره مسعود به شلیک موشک های کروز امریکایی بریک پایگاه شبه نظامیان درولایت خوست افغانستان است که درسال 1998 درزمان ریاست جمهوری بل کلنتن انجام گرفت و امریکایی ها ادعا کردند که اردگاه آموزشی القاعده را هدف قرار داده اند. اما خود بن لادن زنده ومصئون درکنار ملاعمر در قندهار زنده می کرد!
امروز حکومت انتخابی افغانستان که حمایت جهان را با خود دارد، از مداخلات پاکستان و آی،اس، آی به ستوه آمده است. رئیس جمهور کشور گاه از شدت فشار به گریه می افتد وگاه، از روی ناچاری وخشم نازا، از تهاجم بر پاکستان سخن می گوید. نه مقامات افغانستان ونه هم ارتش های بزرگ ناتو و امریکایی، به این حقیقت اعتراف نمی کنند که این جنگ درواقع ادامه همان جنگ مشروع ونا برابر مسعود است که چه گونه توانسته بود، هیولای بزرگ ترور و تعصب را در چندین جبهه، از نفس بیاندازد تا غربی ها و کشور های متمدن، ازگزند القاعده و پاکستان آسیبی نبینند. مسعود یک دهه قبل پیوسته به جهانیان اعلام کرد:
" مشاورین، رهنمایان ودست اندرکاران پاکستانی درکابل وجود دارند و افسران پاکستانی در ساحه سهیم می باشند. ما در وقت حمله ی طالبان بر مزارشریف ، مکالمات رادیویی را به لسان اردو ثبت کرده ایم. میلیون ها دالر برای تسخیر در باره مزار معامل شد. این پول ها، جز از سرویس استخبارات مخفی پاکستان و یا هم سعودی، دیگر ازکجا تهیه و تدارک می شود؟
مسعود تا پایان برسر پیمان خود ایستاد وفرهنگ نازدودني و سترگي به ميراث ماند. فرهنگ مقاومت واعتدال. ناترسي و رفتن به جنگ بيداد و تعرض، از ميراث هاي بزرگ و بي بديل مسعود است كه دست كم درتاريخ استبدادي افغانستان و منطقه منحصر به فرد است.

                             مرا مرگ بهتر ازین زنده گی          که سالار باشم کنم بنده گی
پیش از آن که مرگ بر احمد شاه مسعود غالب شود، او"ترس" را مغلوب کرده بود. چیره گی مرگ در هیچ قلمرو فلاسفه وفرهنگ، حدیث تازه نیست؛ حال آن که درهم شکستن حس "ترس" در حوزه فلسفه اجتماعی و سیاسی کشوری انباشته از سرکوب و تعرض ، مانند افغانستان، یک اتفاق هیجان انگیز، پرمباهات و زلزله فکری تمام عیار به حساب می آید.
جنگ و مقاومت مسعود، جنگ وسوسه، رؤیا و قدرت اراده انساني، با واقعیت تحمل ناپذیربود؛ جنگ کیمیای باور جدید برضد خاک سترون پندار های کلاسیک بود؛ جنگ در حریم خانه ساخته شده از باروت، برای نابودی آتشی بود که هماره زبانش به تعرض باز بوده است. تقدیر چنان آورد که  از ته آوار های این جنگ، واقعیت جدیدی سر بر آورد؛ اما دغدغه ها و رؤیا های مسعود دست ناخورده باقی مانده اند و یک جا با وی همچنان در کوه ها پرسه می زنند.
باورمندان به واقعیت های فرسوده که از روی عادت، چرخ گردون را باور نمی کنند، به آسانی رضا نمی دهند که از اتاق های سیاه "خود قیاسی " که از ترس طلوع ارزش های جدید، درآن خزیده اند، نیم نگاهی به واقعیت های مصرف ناشده جدید نیز بیندازند.
احمد شاه مسعود، نماینده واقعیت هایی است که دشمنان و یا دست کم آنانی که به نحوی او را باور نکرده اند، هرچند تلخ و به میزان اندک ولی شفاف وعمیق در باره اش می اندیشند. حسن کار درین است که چون طوایف رقیب مسعود برخلاف شماری از ستایشگران او، دراستفاده جویی مادی از نام او، سهم کمتری دارند، حد اقل درقضاوت شان نسبت به مسعود ازغرض ورزی های دوستانه بی بهره اند. ذکر این نکته واجب است که حتی غرض ورزی های دشمنانه دشمنان مسعود، در میان طوایف خود شان، حساب و کتابی دارد.نباید از نظر دور داشت که اهل غرض نیز از نقد و نظر و گاه از ضدیت متکی بر عمد وطمع مادی ، بهره ها برده اند و تنور خود را در میان طایفه خویش چاق کرده اند.
در شرایط جنگ و بربادی بنای اعتماد، ستایش و نکوهش افراطی درباره مسعود، مانع از آن می شود که نسل های آینده، در شناخت سیمای او به حیث انسانی که مجموعه تلاش هایش، به تحجر سنتی و سیاسی قدرت در افغانستان نقطه پایان گذاشت، به مشکلاتی رو به رو شوند.
هر پدیده درگرو متضاد های طبیعی و غیرطبیعی زنده گی قرار دارد و ازهمین منظر مورد مطالعه قرار می گیرد. با توجه به مطالعات پژوهش هایی که بیشترینه در سطح بین المللی درباره مسعود درجریان هستند، برداشت من این است که مسعود ( جدا از خواستن دوستان و نخواستن غیردوستان) به مثابه پیچیده ترین سوژه نظامی، سیاسی و انسانی تاریخ افغانستان و حوزه فرهنگ و تمدن منطقه، درهیئت هویت و باور انکار ناپذیر، راه خود را در حوزه جامعه شناسی نوین باز کرده است.
تاکنون صدها کتاب و رساله در شرح ویژه گی های مسعود ، درافغانستان وجهان انتشار یافته است. بعضی از شرکت های فیلم سازی جهان تا کنون بخشی از سیمای نظامی وسیاسی مسعود را به تصویر کشیده اند. بی تردید بعد ازین دستگاه های فیلم سازی درخصوص شخصیت راز آمیز مسعود ( از زاویه جدید) هزینه های بزرگی را اختصاص خواهند داد. کشف برش های نهان شخصیت مسعود با کار فشرده و هوشمند درپیوند است.
اما حقایق مستند و رویداد هایی که درین کتاب تشریح شده اند، موارد استثنایی وناگفته ای اند که برای بارنخست از آن آگاه می شوید. موارد مندرج درين كتاب، واژه به واژه و سطر به سطر، مورد مداقه قرار گرفته و با منابع زنده اسرار استخباراتي مسعود، به طور متناوب، بررسي وارزيابي شده اند. در خاتمه این پیشگفتار، خود را ملزم می دانم که از جناب محمد اعظم رهنورد زریاب نویسنده نام آور افغانستان و صالح محمد ریگستانی از همرزمان نزدیک مسعود به خاطر رهنمایی ها و کمک های شان درین امر تدوین این کتاب و دیگر آثاری که از  من انتشار یافته اند، ابراز قدرشناسی و سپاس کنم.
                                                                                                                  رزاق مأمون- کابل
سنبله سال 1378

مسعود زير آتش جاسوسان
واقعه اول:
منبع: مشتاق
آدم  کش به دام می افتد
من از نخستين ايامي كه به جبهه پنجشير پيوستم، متوجه شدم كه جبهه كوچك مبارزه بر ضد نيروهاي دولتي و شوروي در پنجشير، در مقايسه با گستره تهاجم و آتش از زمين وهوا، با خطرات زنده و گريز ناپذير روبه رو است. اما به اين نكته به ظاهر مكتوم نيز واقف گشتم كه رشته هاي نا مرئي يك شبكه پيچيده اطلاعاتي، بدون نشاني و دستگاه هاي قابل تثبيت، ساختار ناموزون و متغيير روابط جنگجويان را درداخل و درمناطق خارج از دره پنجشير، در كنترول خود دارد. اين را نمي دانم كه مسعود چه گونه تصميم گرفت تا مرا در رأس اختيارات شبكه بازجويي هسته استخباراتي قرار داد. حالا به اين نتيجه مي رسم كه شايد مسعود، حس ترديد، سرعت گمانه زني با نوعي قاطعيت را در رفتار من نسبت به جاسوس ها و خرابكاراني كه با اشكال عجيب دربدنه جبهه زرق مي شدند، تشخيص داده بود.
مركز عمليات استخباراتي من در اتاقي نسبتاَ پيش پا افتاده موقعيت داشت. به زودي درك كردم كه سر رشته اصلي صد ها شبكه انفرادي در سطح داخل و خارج از جبهه، منحصراَ با مسعود پيوند داشتند. قبل از آن كه پروژه ي را تحت كار مي گرفتم، تمامي لايه هاي اطلاعاتي من به طور مرموزي به مسعود منتقل مي گشت. او از هر برنامه ي كه به منظور كشف و پي گيري نقطه حركت افراد مظنون روي دست مي گرفتم، مطلع مي بود. اين وضع، تا ميزان زيادي مرا سرخورده مي كرد. حتي بارها فرض را برين مي گذاشتم كه مسعود، دستگاه هاي پيشرفته ي را در ميان بدنه ديوار هاي دفتر كار و يا در مكان مخصوص ديگري جا گزاري كرده است. البته هرچه اين فرضيه ها در ذهن من پيشرفته تر مي شدند، به اين نكته يقين مي كردم كه مسعود بر من اعتماد ندارد. اين وضعيت، از قدرت اراده من در امر به دام اندازي خرابكاران هيچ چيزي كم نمي كرد.
يك شب در هوتل كوچك واقع در "پل بازارك" ( 1- بازارک، منطقه ای در 35 کیلومتری پنجشیر که دارای 21 روستا و فعلا مرکز ولایت پنجشیر می باشد. )تنها گردش مي كردم. تاريكي غليظي بر فضا حاكم بود. حس شنوايي من عادتاَ در تاريكي حساس تر مي شد. زمزمه بي پايان درياي پنجشير، در چنين مواقعي، هيچ گاه مانع شنيدن صدا هاي ديگر نمي شود. از آن سوي پل صداي نا منظم پاي كسي به گوش آمد. به تجربه دريافته ام كه صداي گام هاي يك فرد عادي ، شك و گمان را بر نمي انگيزد، اما آهنگ قدم هاي يك فرد مظنون در بهترين حالت، نا منظم است. در تاريكي صدا زدم:
- كي هستي؟  
آهنگ گام هاي فرد ناشناس كمي آهسته شد. بارديگر صدا زدم:
- هر كسي هستي از جايت تكان نخور!
صاحب گام هاي نا منظم تا از جا بجنبد، خودم را در يك قدمي اش رسانيدم. مردي را در روشنايي باريك چراغ دستي مشاهده كردم كه صورتي سوخته و ريش ماش و برنج داشت و در مجموع چيزي غيرعادي از وجناتش پيدا بود. گفتم : كي هستي؟
گفت: نامم مسلمين است.
به زودي دريافتم كه از شهرستان قره باغ است. پرسيدم: اين جا چه مي كني؟
منتظر نشدم تا پاسخ دهد و به سوي اداره تحقيق آمديم. در مسير راه، كاملا جرأت خود را از دست داده بود و به طور عميقي ساكت بود.
در اتاق بازجويي دست و پايش را بستم واز وي خواستم كه بدون فشار، ماجراي حضور خود را در يك چنين شب تاريك شرح دهد. روش بازجويي من ، تند، هيجاني و انباشته از ترس آفريني و غافلگيري بود. اين شخص مقاومت مي كرد. اما در نيمه شب، مقاومتش را درهم شكستم و به سخن درآمد. مسلمين گفت:
يكي از اعضاي حزب دموكراتيك خلق، به نام سنگر، مرا از جبل السراج (2- شهرکی درولایت پروان که درتقاطع دو دریای پنجشیر و سالنگ قرار دارد. زادگاه سخنسرای معاصر شعر و ادبیات فارسی، استاد خلیل الله خلیلی) به اين جا اعزام كرد تا احمد شاه مسعود را بكشم. مسلمين، بوتل (شیشه) كوچكي را از لاي نيفه تنبانش بيرون كرد و گفت كه مأموريت من اين است كه خودم را ابتدا درنقش يك مجاهد وفاداربه مسعود ثابت كنم و سپس اين ماده را در ديگ خوراك او و دیگر مجاهدان بريزم و به سرعت از منطقه خارج شوم.
دستور دادم كه يك سگ را بياورند. سگ را حاضر كردند. ماده زرد رنگ داخل بوتل را در ظرفي ريختم و كمي آب به آن اضافه كردم. دهان سگ را چاك كرده و چند قطره از مواد داخل ظرف را دردهانش ريختم. با تعجب مشاهده كردم كه سگ در كمتر از يك دقيقه چرخي زد و جان سپرد. يك ساعت به اذان صبح باقي مانده بود. فكر كردم كه اگر روشنايي صبح فرا برسد، اين جاسوس را از نزد من تحويل مي گيرند و بي مجازات مي ماند. به دستيارم ( پهلوان طاهر كه بعدا در پاكستان كشته شد) گفتم كه طناب محكم تر آماده كن. تصميم گرفتم قبل از آن كه همراهان مسعود ازين جريان مطلع شوند، مسلمين را اعدام كنم. پهلوان با فوريت طناب آورد و آماده شديم تا مجرم را در عقب خرسنگ هاي كوه اعدام كنيم.
درين حال ناگهان سروكله چند نفر از محافظین مسعود پيدا شد. تا ازجا بجنبم، يكي از آنان راست به سويم آمد و گفت:
آمر صاحب ( آمرصاحب، اصطلاحی است که از دو کلمه آمر وصاحب گرفته شده است. امر، یک رتبه اداری است وصاحب کلمه ای است که برای احترام به کار می رود. این واژه از هند وارد زبان معمول درافغانستان شده است و معنی محترم یا جناب را می دهد. مسعود را همه مجاهدین "آمرصاحب خطاب می کردند. حتی وقتی بعد از پیروزی مجاهدین، درسال 1371، مسعود به حیث وزیر دفاع کشور کار می کرد، اجازه نداد او را وزیر صاحب خطاب کنند و گفت: من همان آمرم!)گفته است اين شخص را نزد خودش ببريم!
حيرت زده شدم! غير از خودم، هيچ كسي ازين جريان آگاهي ندارد. اين ها ازكجا فهميده اند كه من در تاريكي شب، جاسوس را به دام آورده ام؟ جرقه ي از اميدواري در چشمان فرد مجرم روشن شد. مغزم منفجر شد و به افرادش گفتم كه مسئوليت اين نفر به دوش شماست.
صبح به قرارگاه مسعود رفتم. با صراحت لهجه هميشگي گفتم:
من عادت به تملق گويي ندارم. نيامده ام سخناني بگويم تا از من خوش شوي... من خودم را نسبت به امنيت تو و مردم ما مسئول مي دانم كه هر چه را لازم بدانم انجام دهم .
بوتل زهررا از جيب بيرون كرده و مواد داخل آن را برايش تشريح كردم. مصرانه خواستم كه فرد مجرم را بايد به جزاي اعمالش برسانيم. احمدشاه مسعود با لحني جدي و مصمم گفت:
من جاسوس را خودم اعدام كردم.
به سخنان مسعود قناعت كردم. مدتي ازين ماجرا سپري شد. يك شب در روستاي آستانه( روستایی از توابع بازارک که درچهل کیلومتری دره پنجشیر قرار دارد) سرگرم گشت زنی شبانه بودم كه روشنايي گريزان چراغ دستي را در فاصله صد متري مشاهده كردم. به سرعت نزديك رفتم. مشاهده كردم كه يك شخص در حالي يك بوجي ( کیسه) را روي شانه هايش حمل مي كرد، از دامنه كوه بالا مي رفت. فرد ديگري نيز او را همرايي مي كرد. چراغ انداختم و فوري دستور توقف دادم. فرد دومي ناگهان به سوي روشنايي چراغ برگشت و من چهره پهلوان طاهر را شناختم. گفتم:
چه مي كني ... كجا مي روي درين وقت شب؟
پهلوان دست پاچه شد. نفر اولي كه بوجي به پشت به سوي كوه روان بود، دمي ايستاد و نور چراغ من به صورتش افتاد!
اوه! چه مي ديدم؟!
اين فرد همان مسلمين جاسوس بود كه احمدشاه مسعود با قاطعيت گفته بود كه او را با دستان خودش اعدام كرده است!
پهلوان طاهر را تحت فشار گرفتم و او جريان قضيه را برايم شرح داد. او گفت :
 از همان شب اول كه مسلمين را از نزد تو به قرارگاه آمرصاحب آوردند، آمرصاحب چند دقيقه با وي گپ زد و بعد از آن، او را به من سپرد و گفت:
چند روزي درجايي نگهداريش كن تا كسي خبر نشود. مشتاق ريش هايش را كنده است و هر جايي كه برود، مجاهدين بالايش مشكوك مي شوند. بعد از آن ريش هايش رسيد، او را از حریم جبهه خارج كن كه برود. خودش گفته است كه توبه كرده است و از خدا مي ترسد.
سخت تكان خورده و جريحه دار شده بودم. مسعود حقيقت را از من پنهان كرده بود. احساس بيهوده گي بر من حاكم شد. با خود گفتم كه اگر آمر، اين رفتارش را ادامه بدهد، جبهه به زودي از درون فرومي پاشد. از اتاقي كه در آن بودم تا يك قرارگاه نزديك تر، فاصله كمي بود كه ارتباط آن به وسيله تلفن صحرايي تأمين مي شد. من به سرعت سيم تلفن را قطع كردم و از آن طناب درست كردم و دست هاي مسلمين را سفت و سخت بستم. فكر كردم كه كجا اعدامش كنم؟ كمي پائين تر از يك دامنه، حفره بزرگي بود كه ساكنان روستا معمولا از آن جا گل وخاک مورد نياز خود را براي ساختن خانه و گلكاري بام ها تأمين مي كنند. مسلمين را درون حفره انداختيم تا با سيم تلفن خفه اش کنم. مسعود در منطقه دور تر از آستانه به سر مي برد. مي دانستم كه ازين اقدام من نیز نه حالا که بعد ها مطلع خواهد شد. درون حفره پریدم که با سیم تلفن گردنش را قطع کنم. گفتم؛ حالا مسعود نیست که رهایت کند؛ اما صدای پا به گوشم خورد. به عقب که نگاه کردم،  بادیگارد های مسعود درعقب ما ایستاده بودند!
برنامه من ناکام شد؛ اما چند روز بعد حادثه ای پیش آمد که درچند قدمی مرگ قرار گرفتم.
من بی خبر از وقایع بعدی، در منطقه ملسپه( ملسپه روستایی از توابع بازارک)  ايستاده بودم كه مسعود سوار بر يك موتر والگاي روسي كه به تازه گي غنيمت گرفته شده بود، در صحنه نمودار شد. اين نخستين موتري بود كه در جبهه پيدا شد و مسعود از آن استفاده مي كرد. فرمانده ذبيح الله خان شهيد( ذبیح الله خان فرمانده عمومی ولایت بلخ درشمال کشور، از دوستان نزدیک مسعود که درسال 1367 ترور شد) نيز در سيت كنار راننده نشسته بود و مسعود راننده گي مي كرد. من به سرعت به نقطه ای در پائین تر از ساحل دريا لغزيدم و ظاهراَ خود را با يك قلاب ماهيگيري مصروف نشان دادم. جاده خاكي با لب دريا فاصله بسيار كمي داشت. ناگهان غرش موتر نزديك شدو من به عقب نگاه كردم. موتر با سرعتی دیوانه وار به سوی من می تاخت. اگر تا چند ثانيه، خودم را به يك سو پرتاب نكرده بودم، موتر والگا از روي سرم مي گذشت! مسعود واقعاَ موتر را به قصد كشتن من به تندي كج كرده و مي خواست مرا زير بگيرد! دست انداختم از دستگيره در موتر گرفتم تا به دريا سقوط نكنم. موتر توازن خود را از دست داد و با صدايي وحشتناك متوقف گشت. من از مرگ حتمي رها شده بودم اما مسعود با چهره كبود وخشمگين از درون موتر به بيرون پريد. او را مانع شدند تا بر من حمله ور شود. مسعود به شدت ناراحت بود وحالت گريان داشت وپيوسته سرم داد مي كشيد:
چرا از خدا نترسيدي؟ چرا از خدا نمي ترسي ... مشتاق از خدا بترس ... قسم به خدا كه اعدامت مي كنم... اعدامت مي كنم.
خشونت تلخي در سيمايش جوش مي زد. من نيز در مقام دفاع از خود، استدلال خود را به رخش كشيدم. گفتم:
من وظيفه دارم كه توو جبهه را از خطر حتمي نجات دهم. آمر صاحب، تونبايد برمن تعرض كني. من خود را در امر نگهداري مردم وشخص خودت مسئول مي دانم.
 خشم مسعود كاهش ناپذير بود و پيوسته با حالتي گريان انگشت تهديد به سوي من دراز مي كرد ومي گفت: تو پيش خدا مسئول هستي!
با خود گفتم: چرا بر من غضب شده است؟
او فریاد کشید: چرا آن شخص را کشتی؟ من او را رها کرده بودم. چرا از امر من سرکشی کردی؟
تازه فهمیدم که کسانی از روی حسد وغرض شخصی به من تهمت بسته بودند که وی مسلمین را کشته است.
گفتم: آمرصاحب! من او را نکشتم... او را افراد خودت با خود بردند...
معلوم شد که جاسوس را به اساس امر سابقه خودش از منطقه بیرون کرده بودند. اما من گفتم که جاسوس باید اعدام شود. اجازه نمي دهم كه جبهه دركام فاجعه سقوط كند. مسعود گفت:
شخصی که سزاوار کشتن نباشد، خدا نمی خواهد که کشته شود.
واقعه دوم:
سركوب ستمي ها درپنجشير
منابع : مشتاق،
  بصیر بدروز ( چهره سرشناس گروه موسوم به ستمي ها درسال 1358)
حاجی عزم الدین
صالح محمد ريگستاني
در اوایل سال های  جهاد، دادگاه جهادی جبهه پنجشیر سه تن از افراد مهم وابسته به "ستمی ها" به نام های قل، تاج وعظیم را به اعدام محکوم کرد. این افراد دراصل باشنده روستای "دره" بودند. اندیشه فلسفی- سیاسی ستمی ها، آمیزه ی از احساسات ناسیونالیستی ساکنان عمدتاَ تاجک تبار درشمال افغانستان با ایدئولوژی مارکسیزم- لیننیزم بود. بنا به روايت آقای مشتاق  یکی ازآنان چند دقیقه قبل از اعدام به محافظانی که آنان را برای تیرباران شدن به صف می کشیدند، گفته بود:
" به هرجوان برومند از طرف ما شهیدان بگوئید که شرق سرخ است."
تا زمان ظهور مسعود، ستمی ها و شاخه های جریان های مائویستی ، در پنجشیر درمیان تحصیل کرده ها و حتي شماري از مردم عادي نفوذ گسترده پيدا كرده بودند. با ورود مسعود به پنجشیر، رقابت برسر رهبری مردم برضد رژیم تحت حمایه شوروی و بعدا ارتش شوروی، شدت گرفت. مسعود با عمل گرایی و نوعی تلاش برای جبهه آرایی به زودی موفق شد تا طیف های مختلف مردم را دریک سازمان نظامی گردهم آورد.  دروضعی که تب سیاسی گری و مقاومت برضد آن چه درشعارها زیر نام " کفروالحاد" معرفی شده بود، پیوسته زیاد می شد،  حلقات وابسته به ستمی ها و دیگر رگه های فکری وابسته به جنبش چپ، مانند سال های دوره سلطنت، به سامان دهی تبلیغاتی برضد رژیم خلقی و ظهور"اخوانی ها" ( جريان اسلاميستي كه بعداَ به چند بخش منشعب شدند) سرگرم شده بودند. آن ها جلسات حزبی برگزار می کردند؛ شعار می دادند؛ کتاب توزیع می کردند وبه منظور بسیج مردم  برای پشتیباتی خود بر ضد مسعود، به طورعلنی در مساجد، برنامه هایی را اعلام می کردند. اکثر ستمی ها اهالی دره پنجشیر بودند؛ به همین سبب مسعود که درابتدای کار، سرگرم سربازگیری و تشکیل نخستین واحد های چریکی از میان ساکنان بومی پنجشیر بود، ترجیح می داد که، از رویارویی تشنج آمیز داخلی با ستمی ها پرهیز کند؛ اما در واقعیت امر، وی با تمام توان، با حساسیت و نگرانی درکمین تحرکات ستمی ها قرار داشت و میزان تأثیرگذاری آنان را محاسبه می کرد. اما برای سرکوبی زودهنگام وایجاد مانع برتحرکات آنان، که درقدم اول، حضورخود او را به حیث یک دشمن ائدیولوژیک هدف گرفته بودند، آماده گی نداشت. مسعود از هیچ چیزی جز، مواردی که پایه وهستی جبهه جنگ را تهدید کند، هراس نداشت. وی درعقب تضاد های داخلی با ستمی ها، خطر بزرگ جنگ داخلي وشكستن انسجام جبهه را احساس کرده بود.
مسعود هیچ گاه در جهت مفاهمه با ستمی ها حرکت نکرد. ستمی ها نیز با توجه به ماهیت فکری و خواسته های شان به اطاعت ازمسعود به حیث یک "اخوانی" گردن نمی نهادند. مسعود دریافته بود که اگر حرکت نظامی و روشنفکری ستمی ها در پنجشیر را به زودی ریشه کن نکند، سمت وسوی حوادث، به کمک حکومت، ممکن است به سود گروه ستمی ها بچرخد. ريگستاني از چهره هاي نزديك به مسعود مي گويد:
"ما مطلع بوديم كه حكومت و بعداَ شوروي ها با تمام قوت سعي داشتند كه ستمي ها را برضد ما برانگيزند، تجهيز كنند وبه تهاجم وادارند.آن ها بعداَ همين برنامه را دنبال كردند."
بدين ترتيب، مسعود تصمیم گرفت که هسته های ستمی ها در پنجشیر را سرکوب کند. تصمیم مسعود مقارن احوالی بود که با ظهور مسعود در پنجشیر و شروع جهاد علیه "کفار" داخلی و خارجی، اذهان عمومی به زیان گروه های منتسب به "کمونیست" در پنجشیر به طور کامل متحول گشته بود. علي الظاهر، فضاي عمومي نشان مي داد كه علمای دینی وواعظان منابر و مدارس دینی از سرکوب ستمی ها استقبال می کردند. با درک این وضعیت، مسعود بی آن که خودش را وارد ماجرا کند، برنامه حذف حضور نظامی و تشکیلاتی ستمی ها را با ارجاع قضیه به دادگاه ویژه جبهه آغاز کرد. دادگاه جبهه سه تن از سران گروه مخالف را، به مرگ محکوم کرد وآنان در ملاء عام تیرباران شدند. ستمی ها به آسانی از صحنه ناپدید نشدند. آنان بارها به هدف ترور مسعود تلاش کردند كه تلاش های شان به جایی نرسید. اما بصير مشهور به بدروز، فرزند جليل آهنگر، برادرحفيظ آهنگرپور از سران معروف ستمي ها درشمال مي گويد كه آنان فقط يك بار به طور اساسي كشتن مسعود را طرح ريزي كردند.
بصیر "بدروز" ماجرا را به نحو دیگری شرح می دهد:
" درآن زمان، واژه "ستمی " بر آن عده فعالان ضد مسعود و ضد شوروي اطلاق می شد که وابسته به جریان هاي چپ بودند. واقعیت این است؛ گروه موسوم به ستمی ها دراوايل سال هاي حاكميت خلقي ها، به كوشش حفيظ آهنگر پور به تشكيلات سازمان آزادی بخش مردم افغانستان (ساما) ملحق شدند که عبدالمجید کلکانی آن را رهبری می کرد. عبدالمجید کلکانی مشهور به "آغاصاحب" رهبر "جبهه متحد ملی" مرکب از سازمان ها و محافل چپ ضد شوروی نیز به شمار می رفت. حفیظ آهنگرپور( برادرمن) که خود از سران جنبش چپ در پنجشیر بود، قبلا درسال های حاکمیت سردار داوود به زندان رفته بود. وی درتماس های فشرده ( از داخل زندان) با مجیدکلکانی،درمورد ادغام هواداران خود در تشکیلات ساما، به توافق رسیده بود. پس زمانی که درپنجشیر پاکسازی ستمی ها آغازشد، ما به تشکیلات سازمان آزادی بخش مردم افغانستان(ساما) وابسته بودیم. درهمین آوان مسئولیت جریان" ستم ملي" درپنجشير را من برعهده داشتم. این جریان هیچ رابطه ی با تشکیلات "سازا" و"سفزا" نداشت. سیاست ما در اصل ضدیت با شوروی و چین بود و در خط مخالفت با برتری طلبی قومی جلو می رفتیم. درداخل پنجشیر، هیچ یک از فعالیت های ما ضد مذهبی نبود و کلیه گردهم آیی ها ونشرات ما با آیاتی از قرآن پاک آغاز می شد. رهبراني مانند قل، تاج و عظیم از اعضای خانواده من بودند که تیرباران شدند وجوانان زيادي از روستاي تاواخ و سفيد چهرنيزدر زمره فعالان ما حضور داشتند. من مي توانم به مسئوليت اعلام كنم كه درنتيجه درگيري داخلي ميان رفقاي ما و نيروهاي مسعود، صد ها نفر تلفات داديم و تنها درسال 1359 يك صد و هفتاد تن از ستمي ها كه در جمله آنان پدر من ، معلم كرام و معلم نورمحمد از ناحيه باب علي روستاي "دره" نيز شامل بودند، درناحيه دشت ريوت اعدام شدند.
وادي پنجشير براي جنبش اسلامي كه درسال 1354 به منظور سرنگوني حاكميت داوود خان قيام كرد و شكست خورد، به حيث يك پايگاه راهبردي معيين شده بود. احمد شاه مسعود فرماندهي حمله و اشغال كوتاه مدت شهرك رخه مرکز ولايت پنجشير به وسيله فعالان اسلامي متشكل از دانشجويان را برعهده داشت؛ اما تحرك مسلحانه "جوانان مسلمان" به سرعت نه تنها در پنجشير بلكه در ديگر نقاط مانند نورستان، كابل وننگرهار با شكست رو به رو شد. مسعود بعد از شكست قيام پنجشير از منطقه خارج شد. آقاي بدروز مي گويد:
بعد از خروج مسعود از پنجشير، نيروهاي چپ به شمول اعضاي ستم ملي درين منطقه باقي ماندند و به گسترش نفوذ خويش درمنطقه ادامه دادند. بعد از  خروج مسعود از پنجشير، ما به ضرورت تقويت توان نظامي خويش آگاه شديم و به تهيه اسلحه آغاز كرديم.
پس از كودتاي ماه ثور( ارديبهشت) سال 1357 وادي پنجشير بار ديگر به حيث سنگر مطمئن مبارزه مسلحانه برضد حاكميت خلقي ها، مورد توجه جنبش اسلامي قرار گرفت. مسعود بارديگر به هدف ايجاد سوق الجيش و پايگاه هاي چريكي، بستر كوهستاني پنجشير را برگزيد. درآن زمان ما نيز فكر مي كرديم كه از توان لازم براي آرايش رزمي و سياسي مستقل بهره مند هستيم وقصد داشتيم پيش از آن كه مسعود روابط خود را درين منطقه سوق الجيشي سروسامان بدهد، ما تحرك جنگي خويش را آغاز كنيم تا وي نتواند پايگاه هاي خود را ايجاد كند.
با اين حال كاملا به اين حقيقت وقوف داشتيم كه هيچ گاه ميان ما و مسعود يك ستاد رهبري جمعي ايجاد نخواهد شد و مسعود نيز به لحاظ مخالفت فكري و رويكرد سياسي ويژه اش، هرگز تمايلي براي كنار آمدن با ستم ملي را نداشت. ما رهبري مسعود را دربست رد مي كرديم و مسعود نيز با برنامه دراز مدت و دقيقي وارد پنجشير شده بود. پس هردو جناح، درطلب فرصت بودند تا در سركوب يكديگر پيش دستي كنند.
ما حتي تصميم گرفتيم كه پيش از حركت چريكي مسعود به سوي مراكز حكومتي،  به آزمايش گاه هاي جنگ بشتابيم. با شروع جنگ مسلحانه برضد حاكميت خلقي درپنجشير، قبل از آن که مسعود شهرك رخه را فتح كند، نيروهاي ستم ملي تحت رهبري من و معلم گل آقا تاواخي شهرك رخه را از وجود نيروهاي دولتي پاكسازي كرديم.
درنوبت ديگر، نيروهاي مسعود سه بار درتلاش براي تسخير مواضع قواي شبه نظاميان قندهاري دركوه سرخ جبل السراج بدون دست آورد عقب نشستند؛ اما قواي ستمي ها به فرماندهي معلم گل آقا سنگرهاي شبه نظاميان را فتح كرده وكليه اسيران را به روستاي شتل منتقل كردند. درلحظاتي كه اسيران به شتل آورده شدند، ميان مجاهدين مسعود و چريك هاي ستم ملي به ناگاه درگيري روي داد كه درنتيجه معلم گل آقا به قتل رسيد. آتشباري مرگباري ميان دوطرف صورت گرفت كه درجريان آن،مسعود به شدت مجروح شد و او را به سوي روستاي آبايي اش( جنگلك) منتقل كردند. كسي كه مسعود را به ضرب گلوله زخمي ساخت، تا كنون زنده است و به دلايل امنيتي ذكر نامش را مجاز نمي دانم.
اما نزديكان مسعود درخاطره هاي خود هيچ گاه وضاحت نداده اند كه درآن زمان مسعود چه گونه و توسط چه کسی زخم برداشت. نزديكان مسعود به طور معمول اظهار مي دارند كه مسعود درجنگ با شوروي ها مجروح شد؛ اما آقاي ريگستاني تصديق مي كند كه مسعود فقط يك بار آن هم درنتيجه جنگ ميان مجاهدان و چريك هاي رقيب ( ستم ملي) زخمي شد.
حاجي عزم الدين مي گويد كه درهمين سال مسعود در جنگ سالنگ زخمي شد. اما روستاي شتل متصل به سالنگ است و به قول بدروز وريگستاني، مسعود در دره شتل (كوتاه ترين راه اتصال پنجشير به دره سالنگ) درناحيه بالايي ران زخم برداشت.
حيني كه مسعود تقريبا درمدخل دهانه پنجشير به شدت زخم برداشت، مركز تجمع نيروهاي دولتي درروستاي مرز قرارداشت. عزم الدين مي گويد:
همين كه مسعود زخمي شد ما بايد به سرعت او را به منطقه دشت ريوت قرارگاه اصلي مجاهدان منتقل مي كرديم. اين كار بدون استفاده از موتر واسب ممكن نبود. موقعيت خطرناك و تحمل شكن بود. همين كه مسعود را سوار بر اسب از ناحيه مرز ( پايگاه نيروهاي حكومتي) عبور مي داديم، ناگاه نيروهاي دولتي دربرابر ما قرار گرفتند. آنان هنوز نجنبيده بودند كه مسعود را به سرعت پنهان كرديم و به سوي دره كوچكي فرو رفتيم تا در انبوهه كشت زار جواري ( ذرت) مخفي شويم. اگر نفرات حكومتي وارد "قول" كوچكي كه ما درآن خزيده بوديم ، مي شدند و به سوي كشت زار يك نگاهي مي كردند، مسعود زنده به دام می افتاد. اما يك ستون قواي دولتي شامل يك تانك بدون آن كه به سوي پرتگاه كوچك روكند، يك راست از جاده خاكي به سوي منطقه بازارك عبور كرد. يكي از مجاهدان به نام شاه نياز به كمك مان آمد و پيكر زخمي مسعود را از دامنه هاي ناحيه پيشغور( پیشغور، روستایی در 45 کیلومتری دره پنجشیر) به سوي دشت ريوت ( دشت ریوت روستایی در 75 کیلومتری دره پنجشیر. در آغاز مبارزات مسعود که در سرطان 1358 شروع شد، بیشتری نیروهای مسعود و فرماندهان او، ساکنان دشت ریوت بودند.گذرانديم. رسيدن به دشت ريوت، درواقع پايان يك مأموريت دشوار بود. سپس به آساني موفق شديم كه اسبي را كرايه كنيم تا مسعود را به سوي منطقه پريان منتقل كند. مسعود تحت مداوا قرار گرفت و به زودي روي پا شد.
بدروز مي گويد:
 بعد از آن عرصه فعاليت درپنجشير براي نيروهاي ما تنگ شد. مسعود بعد از آن به طور قاطع و مداوم جنگ عليه نيروهاي ستم را چه درداخل پنجشير و چه در خارج ازآن ادامه داد. من ناگزير به كابل پناه بردم وهمان جا از سوي رژيم كارمل به دام افتادم. درنبرد هاي سرنوشت سازبعدي ، نيروهاي چپ موسوم به شعله ي ها و ستمي ها از دوطرف به وسيله جنگجويان جميعت اسلامي وحزب اسلامي درهم كوبيده شدند.
آقاي ريگستاني درباره حوادث آن سال ها نظر ديگري دارد:
" درست است كه ستمي ها به روي دولت شمشير كشيده بودند؛ اما نيروهاي ستم ملي هميشه از سوي شوروي ها و نيروهاي حكومتي  برضد ما تجهيز وحمايت مي شدند. حكومت كمونيستي به استقرار حضور ستمي ها در پنجشير و آناني كه لااقل از حيث فكري با آنان نزديك بودند، لااقل از حيث تاكتيكي نظر مساعد داشتند. طبيعي است كه انتخاب ستمي ها به حيث نيروهاي كم وبيش هم فكر حكومت درپنجشير به نفع حاكميت بود و اميد آن وجود داشت كه دير يا زود،
بعد از يك رشته مذاكرات و تقسيم كرسي هاي دولتي با دولت يكي شوند؛ اما درمورد مسعود هرگز چنين نبود و مسعود تا خط آخر به جنگ بي امان خود تا فتح كابل ادامه داد. چنان كه حوادث بعدي نشان داد، ستمي ها جمع سازايي ها و سفزايي ها جزو بدنه هاي تشكيلاتي حاكميت پرچمي ها شدند و قدم به قدم ، خانه به خانه ،روستا به روستا هم درپنجشير وهم در جبهات شمال برضد ما جنگيدند. تنها از ميان ستمي ها،عبدالطيف پدرام نويسنده و شاعر ( رهبرکنونی حزب كنگره ملي) از اعلام دشمني ستمي ها با مسعود انتقاد كرد و همان سال ها به جبهه پنجشير ملحق شد. فعالان وابسته به سازمان هاي شعله جاويد درپنجشير وشمال، نسبت به مسعود،هرچند منتقد باقي ماندند اما هيچ گاه بر ضد ما دست به اسلحه نبردند.
اما آقای بدروز به این عقيده است كه نيروهاي جميعت اسلامي وحزب اسلامي ودولت كابل به طور مشترك، پايگاه هاي ستم ملي و سازمان آزادي بخش مردم افغانستان ( ساما) را درشمالي درهم كوبيدند كه درنتيجه سيزده  روز جنگ برسر حيات و ممات، صدها تن ازفعالان اين گروه ها به دام دولت كابل افتادند و عده بي شماري جان هاي شان را از دست دادند.
آقای مشتاق مي گويد:
ستمي ها در مبارزه فيصله كن به منظورحذف مسعود از دره پنجشير، دست آوردي حاصل نكردند و همچنان درعرصه تثبيت حضور مردمي و سياسي خويش به مقصد منزوي كردن مسعود كوتاه آمدند. دادگاه جبهه روش هاي قاطعي عليه آنان به كار گرفت ودرجهت قلع وقمع نفرات شان فيصله هاي صريحي را صادر كرد. من نيزدر كار فروپاشي وكشف شبكه هاي آنان نقش مهمي را بر عهده گرفته بودم. به همين سبب، كشتن من براي آنان يك گام به سوي پيروزي بود. بعد از اعدام سه تن از افراد رده بالاي ستمي ها، حدود پنجاه تن از اسيران شان را به زندان چاه آهو منتقل كرديم. ستمي ها به اين نتيجه رسيدند كه اين پنجاه نفر نيز اعدام مي شوند و به زودي برضد من دست به كار شدند.
روزي اطلاع گرفتم كه ستمي ها يك پسربچه "خوش رو" را به گمان اين كه من "بچه باز" هستم، وظيفه دادند  كه اعتماد مرا به سوي خود جلب كند و به هر طريق ممكن، مرا از پا درآورد. اين پسربچه پيش از آن هيچ گاه با من مقابل نمي شد. وقتي چشمش از دور به من مي افتاد، بي درنگ فرار مي كرد.
درهمين آوان مسعود به من هشدار داد كه مواظب خودم باشم. او تأييد كرد كه ستمي ها به يكي ازجوانان دستورداده اند كه ترا نابود كند.  به زودي علايم عملي برنامه آنان هويدا شد وبه تدريج مشاهده كردم كه پسربچه اي كه از من مي گريخت، كم كم خودش را به من نزديك مي كند. او در گرماگرم انتقال اسيران و آمد ورفت پيچيده و شبانه روزي مجاهدان و اسيران از يك منطقه به منطقه ديگر و يا درداخل شعبه بازجويي، سعي مي كرد مرا ياري دهد. چون مأموريت وي قبلا براي من تثبيت شده بود، ابتدا فكر كردم كه وي اسلحه دركمر دارد اما اطلاع يافتم كه اسلحه دراختيار ندارد و منتظر فرصت است. يك شب كه چند نفر بازداشتي ها را بعد از يك رشته پرسش هاي مقدماتي به سلول زيرزميني فرستادم، اين جوان به من نزديك شد و گفت:
مرا نگهبان خود بگيرسارنوال صاحب!
پدر و برادران اين جوان همه در واحد هاي مجاهدان تحت فرمان مسعود تنظيم شده بودند. بدون تأخير گفتم: خوب است تو پهره دار من باش!
بي آن كه متوجه شود، دو گلوله فاقد باروت را درخوابگاه تفنگ جا دادم و برايش دادم. يك شب گذشت و او به حيث باديگارد من در عقب اتاق كشيك مي داد. شب بعدي، ساير باديگاردها را عمدا مرخص كردم. او با من تنها ماند. در لحظاتي كه من باديگارد ها را به خارج از شعبه زندان روانه كردم، او به نحوي با تفنگ خود مشغول بود. فهميدم كه تفنگ را آماده آتش ساخته است. من روي دوشك خود دراز كشيدم و خودم را به خواب زدم. به وي گفتم كه تو هم مي تواني روي دوشك مقابل بخوابي.  او روي دوشك خوابيد؛ اما تفنگش را طوري روي زمين گذاشت كه ميل آن، راست به سوي شقيقه من نشانه رفته بود. هيچ واكنشي نشان ندادم.  شب به نيمه نزديك مي شد. من ظاهرا به خواب رفته بودم اما باديگارد من نا آرام معلوم مي شد وازين پهلو به آن پهلو غلت مي زد0
. ناراحتي اش چنان بود كه درسكوت شبانگاهي حتي صداي ضربان قلبش را مي شنيدم. ناگهان ازهمان حالت خوابيده انگشت به ماشه تفنگ برد و آن را سه بار به سوي خود كشيد. سه بار صداي خفيف تك تك تك دراتاق پيچيد.  با شدت وعجله از جا پريدم و فرياد زدم:
چه مي كني؟
دست هايش سست شدند و نوعي حالت تهوع برايش دست داد. به زودي خودم را گول زدم وطوري نمايش دادم كه من ناگهان ازخواب پريده ام و منظور ديگري نداشتم. آن جوان كاملا خودش را باخته بود ومرگ را دريك قدمي خويش مي ديد.  من تصميم خودم را گرفته بودم كه هرگز برايش حالي نشود كه از سوء قصد وي آگاه شده ام. آن جوانك سي سال پيش، تا حالا نيز زنده است و من از ذكرنامش پرهيزمي كنم.
ستمي ها فكر مي كردند كه من( مشتاق) دشمن اصلي آنان هستم؛ اما مأموران سركوب ستمي ها قاضي بصير ومعلم نعيم بودند. درروستاي خينچ وقتي قاضي را احضار كردند تا به اعدام پانزده تن ازستمي ها حكم صادر كند، من ازماجرا به طور كامل بي اطلاع بودم. يكي ازين اعدامي ها سيف الدين نام داشت كه مأمور انداخت زيكويك ( اسلحه ضدهوايي) بود، اما كشف شده بود كه وي درچندين مورد از تيراندازي به سوي هواپيماهايي كه مراكز مسعود را بمباران مي كردند، خود داري كرده بود.اكثر اعدامي ها از روستاي باب علي ناحيه دره بودند.

واقعه سوم:
حمله مرد نیمه دیوانه به مسعود
در سال 1360 خورشیدی مرد نیمه دیوانه ی به نام عزیزمحمد از عقب یک سنگ به سوی احمد شاه مسعود تیراندازی کرد. عزیزمحمد با آن که از داشتن عقل سلیم بی بهره بود ، تفنگی برایش داده بودند تا به حیث زندانبان، عقب دروازه زندان پنجشیر پاسداري كند. این شخص پیش از آن، به سوی قاری کمال از مجاهدان شناخته شده نیز تیر اندازی کرده بود. افراد سرشناس احتمال دست داشتن شبکه های استخبارات حکومتی درین تیراندازی را تأئید می کردند؛ اما به قاری کمال ( قاری کمال الدین از فرماندهان شجاع و مشهور پنجشیر که در سال 1367 در وادی سالنگ به شهادت رسید.)مشوره داده بودند که از خطای عزیزمحمد درگذرد. استدلال این بود که شدت عمل بر ضد یک فرد مختل الحواس بی آبرویی به بار می آورد و سرپوش گذاشتن روی این حادثه سبب می شود تا آرام آرام رد پای کسانی که درعقب حركات عزيز محمد قرار دارند، شناسایی شود. قاری کمال مشوره ها را پذیرفت وبه جای نشان دادن خشم و غضب برضد عزیزمحمد ، روش نرمش و مدارا در پیش گرفت.حتی از وی تقدیر مادی به عمل آورد. عزیزمحمد گذشته از خوش رفتاری قاری کمال، از کمک مادی که برایش داده شده بود، بسیار خوشحال بود. او با خود به این نتیجه رسید که اگر به سوی دیگران نیز تیراندازی کند، به جای مجازات، برایش پول خواهند داد.
یک روز عزیز محمد همراه با چند تن از زندانیان برای آوردن غذای چاشت از روستای ملسپه به سوی جنگلک ( زادگاه مسعود، روستایی از توابع شهرک بازارک )روانه می شود.در مسیر راه نگاهش به موتر حامل مسعود می افتد که لحظاتی بعد از جاده عبور می کند. عزیزمحمد به سرعت عقب سنگ بزرگی می پرد وسنگر می گیرد. تا لحظاتی بعد، موتر مسعود به طور کامل در تیررس تفنگش قرار می گیرد. همین که موتر مسعود در تیررس می آید، تفنگ عزیزمحمد صدا می کند و بلافاصله صدای شکستن شیشه دست راست موتر به گوش می رسد. مسعود كه خود عقب فرمان موتر نشسته بود، موتر را به زودی درجاده متوقف مي كند. شاهدان جلو می روند ومشاهده می کنند که مرمی ها از شیشه گذشته ودرست از چند سانتی متری صورت مسعود عبور کرده اند. مسعود ازین حادثه جان به سلامت می برد. مجاهدان با خشم وعتاب به سوی عزیزمحمد حمله ور می شوند و او را با مشت ولگد وضربه با قبضه تفنگ، کشان کشان نزد مسعود می آورند. مسعود  درآن کشمکش، در دفاع از عزیزمحمد بر می خیزد و او را از صدمات بیشتر نجات می دهد. تاج الدین ( الحاج تاج الدین مشهور به کاکا تاج الدین ، یار همیشه گی مسعود، از آغاز مبارزه به حیث یاور و دستیار مسعود کار می کرد. درسال 1365 مسعود با دختر وی ازدواج کرد)خان تفنگ بر می دارد تا عزیزمحمد را گلوله باران کند؛ اما بر اثر مخالفت مسعود، از صحنه کنار می رود. مسعود راست درچشمان عزیزمحمد نگاه می کند. بعد دستور می دهد که او را مؤقتا به زندان انتقال دهند تا کسی خود سرانه امکان آن را نیابد که او را بیازارد و یا نابود کند. 
اما روز بعد اطلاع می گیرد که فرمانده عظیم رئیس زندان درین گیرودار، ضربات سختی به عزیزمحمد وارد کرده و یک پایش را شکسته است. مسعود که به شدت ناراحت گشته بود، فرمانده را مورد سرزنش قرار داد وگفت:
او را چند روزی آن جا فرستادم که از تعرض دیگران مصئون باشد تا معلوم شود چه کسانی او را تحریک کرده اند.تو به کدام حق، او را مجروح کردی؟
 همین حادثه باعث شد که مسعود بعد ها آقای عظیم ( دشت ریوتی) را در انزوا قرار دهد.
عزیزمحمد که هوش وحواس متمرکزی نداشت، دربازجویی فاش کرد که شخصی به نام سلطان برایش وعده داده بودکه اگر احمدشاه مسعود را با تفنگ از بین ببرد، دختر جوانش را به عقد وي  در می آورد. سلطان،  یک کارگرعادی  اهل پنجشیر بود که درکابل با شبکه خدمات اطلاعات دولتی رابطه داشت. هرچند عزیزمحمد افشا کرده بودکه برای کشتن مسعود از سوی سلطان تحریک شده بود، اما مسعود عزیزمحمد را به زودی آزاد کرد و دستور داد که هیچ کس، به هیچ عنوانی حق ندارد او را مزاحمت کند. سلطان كه گاه با خانواده اش به كابل مي رفت و در فصل تابستان به پنجشير مي آمد، به دستور مسعود زنداني شد. مسعود سلطان را مدت دونيم سال در زندان نگهداشت و سپس او را آزاد كرد. وي اجازه نداشت كه دو باره به كابل بر گردد. پس از حادثه سوء قصد، هر باری که عزیزمحمد با سلطان رو به رو می شد، با لحن یک شخص نیمه دیوانه، داد و فریاد به راه می انداخت ومی گفت:
 ای وعده خلاف بدقول ، از دست تو پایم شکست و به زندان افتادم اما تو به وعده ی که داده بودی عمل نکردی وانیسه را به من ندادی!
عزیزمحمد بعد ها در جریان تهاجم هوایی نیروهای شوروی درپنجشیر کشته شد.
واقعه چهارم
منابع: کاکا تاج الدین خسراحمد شاه مسعود وحاجی عزم الدین
آدم كش به مسعود نزديك مي شود.
كامران معروف ترين جاسوس و تروریست وابسته خدمات اطلاعات دولتي و اداره كا،جي ،بي قرار بود مأموريت قتل مسعود در پنجشير را عملي كند. اما وي قبل از آن كه به مسعود آسيب برساند، خودش را همراه با ابزار هاي آدم كشي ، به مسعود تسليم كرد.
اعزام کامران  به وسیله دستگاه اطلاعات شوروی وافغان به هدف ترور احمد شاه مسعود در سال 1362 در زمان آتش بس با روس ها، و تسلیمی غیر منتظره کامران به احمد شاه مسعود، از رویداد های طراز اول سال های مبارزه مسعود با شبکه های استخباراتی است. مجريان ضد جاسوسي مسعود مي گويند که طراحان استخباراتی روسی درکابل، ظرف یک شب موفق شده بودند تا مأموریت او را در مورد ترور مسعود در پنجشیر نهایی کنند.
بربنیاد روایت نزدیکان مسعود، کامران ترجمان مشاوران روسی بود. يكي از انگيزه هاي گزينش وي براي ترور مسعود اين بود كه او از گذشته با مسعود آشنایی داشت. كامران علاوه بر آن که یک جا درمحله کارته پروان کابل با مسعود بزرگ شده بود، درآوان دانش آموزی، نیز با مسعود دریک کلاس درس می خواند و میان آن دو رفت و آمد هایی هم وجود داشت. حتی او از دوران تحصیل درلیسه( دبیرستان) استقلال، با مسعود عکس هایی هم نزد خود داشت.
کامران دو زن را به همسری برگزیده بود. که ظاهراَ همسردومش از مأموریت خطرناک وی برای کشتن مسعود، قبلا اطلاع یافته بود. این زن از كامران پرسیده بود:
 چه وقت برای کشتن مسعود وارد دره پنجشیر می شوی؟
کامران جواب گفته بود که آخر هفته مأموریت وی عملی می شود.
اما همسر کامران درست در روز حادثه ،آن هم دوساعت پيش ازآمدن كامران وارد وادی پنجشیر شد. خانم كامران به عزم الدين اطلاع داد كه كامران مأموريت دارد كه آمرصاحب را ترور كند. اگر چه من مي دانم كه وي قصد اجرای چنين كاري را نخواهد كرد؛ اما هدف من از آمدن به پنجشير اين است كه بازهم شما را در جريان بگذارم. من بيم دارم كه نشود خداي ناخواسته،كامران خاين شود و اين مأموريت شوم را عملي كند. او از مسئولان خاد و مشاورين روسي تفنگچه مخصوص، زهر و ماده انفجاري را تحويل گرفته است. آمر صاحب حدود دو ساعت در خانه حاجي سعدالدين ( از بزرگان روستای بازارک که از اوایل شروع جهاد، به مسعود پیوست.)در سرپل ماله ( بازارك خاص) با خانم كامران گفت وگو كرد. وي از شجاعت اين خانم تمجيد نمود و از احساس مسئوليتي كه نسبت به وي ازخود نشان داده بود، ابراز سپاسگزاري كرد. وي به زن گفت:
كامران با من ازاول درتماس است و من درجريان كار قرار دارم. خدا ترا به عنوان يك زن مسلمان در پناه خود نگهدارد.
عزم الدين تصديق مي كند كه كامران پيش از داخل شدن به حريم جبهه پنجشير، جزئيات مأموريت، روز و تاريخ مشخص آن را به ما اطلاع داده بود. ما از شخصيت و دلاوري زنانه همسر كامران غرق حيرت شديم. به دستور آمرصاحب، قبل از آن كه كامران همراه با ابزار هاي آدم كشي وارد پنجشير شود،خانم كامران را بدون آن كه در مسير راه دچار زحمت شود، دو باره به كابل اعزام كرديم. کاکا تاج الدین درین باره می گوید:
کامران یک شخص بلند بالا، چاق، با شکم بزرگ بود وگردن قطور داشت. اما طوری که بعداَ او را از نزدیک شناختیم، یک شخص ساده لوح به تمام معنی بود. مسعود بعداَ به من گفت که شبکه های خاد و کا جی بی برای کامران وعده داده بودند که هرگاه مسعود را ترور کردی، بی درنگ به وسیله هلیکوپتر از صحنه عملیات نجات داده خواهی شد. تفنگچه مخصوص بی صدا که دراختیار کامران قرار داده شده بود، به مدت پانزده دقیقه، بعد از شلیک به سوی هدف، حاضران و نگهبانان مسعود را اغفال می کرد و فهمیده نمی شد که مسعود هدف سوء قصد قرارگرفته است. چشم ها، دست وپا هایش بی حرکت می شدند و حضار تصور می کردند که وی به طور طبیعی در سکوت فرورفته است. اما پانزده دقیقه بعد معلوم می شد که قلب وی از حرکت بازمانده است!
ماده زهری که براساس طرح خاد بالای مسعود تطبیق می شد، نیز دارای تأثیرتدریجی بود. مسعود بعد از تحقیقات به من گفت:
این زهر خاصیت مرموز اما قاطع دارد. وقتی به کسی خورانده می شود، ظرف یک هفته آن هم آرام آرام روی فعالیت معده اش اثر می گذارد و این رخنه مکروبی، در روز های آتی به حدی دردناک می شود که  معده را از کار می اندازد.
وقتی مسعود با خانم کامران به گفت وگو پرداخت، این مسأله بیشتر مبرهن گشت. خانم کامران زنی چابک و دراک بود. او به مسعود گفت:
من تا  چندی پیش یقین داشتم که کامران برضد شما عمل نمی کند، اما دکتر نجیب چند روز پیش یک خانه برای ما خریده است و صدها هزار دالر تنها به حساب بانکی کامران ریخته است. بیم از آن دارم که بخشیدن دارایی و خانه به کامران بر تصمیم قبلی اش تأثیر بیاندازد. این زن رو در روی مسعود چنین گفت:
وقتی مسعود نباشد، افغانستان از دست می رود!
تا جایی که من شاهد بودم، زمینه دیدار میان مسعود، کامران و زنش یک باردیگر نیز در پنجشیر مساعد شد. این دیدار کاملا سری بود و پس ازآن مسعود دستور داد که بازگشت کامران به کابل برایش خطردارد و او را به اتفاق انجنیر اسحق از راه غوربند به سوی پاکستان روانه کرد.
مسعود در بازي هاي اطلاعاتي ، ازمأموريت كامران به طور دقيق آگاهي داشت. كامران نيز پروسه عمليات را از طريق روابط خاص برايش تشريح كرده بود. مسعود سرچشمه منابع اطلاعاتي خود را براي ديگران فاش نمي كرد. در شيوه رفتار، سوال ها و استفسار هايي كه درين باره از من مي كرد، نوعي بي اعتنايي و باور مندي  احساس مي شد. اما من كه با وسواس و ترس، قدم به قدم قضيه را پي گيري مي كردم، با آن كه مي دانستم كه آمر صاحب رشته اصلي اين بازي را در دست دارد؛ از حوادث احتمالي خلاف پيش بيني هاي قبلي ترس داشتم. اطلاعاتچي هاي روسي و افغان در آخرين مشوره هاي شان به كامران، توصيه كرده بودند كه اگر درانجام مأموريت خويش با موانعي رو به رو شدي، همان جا اقامت كن تا به مرور زمان، عمليات ديگري سازماندهي شود و در آن صورت حضور تو در نزديكي مسعود، اهميت خاص خواهد داشت.
آقای عزم الدین می گوید:
دو ساعت بعد از حركت خانم كامران به سوي كابل، آمرصاحب به من دستور داد كه به سوي دالان سنگ( پيش درآمد دره پنجشير) حركت كنم. وي گفت كه كامران درحال نزديك شدن به دهانه دره است و يك راست او را همراه با وسايل و تجهيزاتي كه با خود دارد، نزد من بياور.
سرساعت، كمي دور تر از دهانه دره ايستاده بودم كه يك موتروالگاي روسي سياه از موانع روي جاده به سختي عبور كرد و به سوي من نزديك شد. قواي حكومتي قبلا به دستور مقامات خاد ، موانعي سنگی وسنگواره هاي كوهي را از مسير جاده دور كرده بودند تا موتر كامران بتواند به داخل دره وارد شود.
كامران از موتر پياده شدو به تجهيزاتي اشاره كرد كه در عقب موتر جاسازي شده بودند. تجهيزات آدم كشي عبارت بود از تفنگچه كوچك بدون صدا، بوتل زهر و يك مين چسپناك شبيه نان گرد كه به صورت ماهرانه در يك بسته محفوظ جاسازي شده بود.
از كامران سوال كردم كه اين موتر در اصل جديد است ولي چرا گوشه هاي جلوي و عقبي اش به سنگ خورده و تخريب شده است؟ او گفت:
 برايت حکایت مي كنم.
به اتفاق كامران نزد مسعود آمديم. آمرصاحب با وي احوال پرسي كرد وپرسيد:
تا اين جا چطور آمدي؟
كامران به موتر والگاي روسي اشاره كردو گفت:
 اين موتر از رياست شش خاد است كه شماره جعلي به آن زده اند. قبل از آمدن، براي آن كه موتر سياه جديد، در نظر دیگران، شك و تردید ايجاد نكند،دستور داده شدكه پوزه و عقب آن را چند بار به بدنه كوه بكوبند تا در ظاهر امر، مثل يك موتر كهنه و مستعمل در نظر آيد.
مسعود به تفنگچه مخصوص كامران نگاه كرد و آن را ميان دستانش چرخانيد و گفت:
كامران، مأموريت تو بعد ازين نبايد ادامه يابد. همين كه اين جا آمدي، مأموريت دو جانبه تو ختم مي شود.
آنگاه به مأمور خيرمحمد ( از فعالان جبهه) دستور داد كه بدون تأخيربراي خانواده كامران همراه با دوهمسرش در شهر پشاور پاكستان خانه ي را كرايه كند و سپس آنان را به طور محفوظ به آن جا منتقل كند. تا مدتي كه كامران در پنجشير به سر مي برد، هماره دركنار مسعود مي بود وروز ها يك جا باهم در بازی های فوتبال شركت مي كردند. ( گفته می شود که کامران زمانی دربان تیم ملی فتبال افغانستان بوده است.  مدتي بعد براي او و خانواده اش پاسپورت ( گذرنامه) تهيه شد و در حالي كه كليه امور كار پاسپورت و ويزا براي كامران وخانواده اش از سوي شخص آمرصاحب پیوسته دنبال می شد ، شرایطی فراهم آمد که كامران وخانواده اش سرانجام موفق شدند به آلمان پرواز کنند.
واقعه پنجم:
پیلوت ( خلبان) حکومت در زندان پنجشیر
راوی:  مشتاق ( دادستان) و صالح محمد ريگستاني  
در سال های اول تجاوز شوروی، مجاهدین جبهه پنجشیر، شخصی را بازداشت کردند که گفته می شد، پیلوت هواپیماهای جنگی حکومت کابل است. پیلوت را به زندان قلعه اسفندیار در روستای پارنده ( پارنده، روستایی از توابع بازارک. یکی از 22 دره فرعی درپنجشیر که اغلب محل کار مسعود درهمان جا بود. این روستا به داشتن آب گوارا وسرد مشهور است.)انتقال دادند. بر فراز تپه ی در نزدیکی زندان، پاسگاه مخصوص اسلحه ضد هوایی زیکویک قرار داشت که یک دستگاه زیکویک نیز درآن نصب شده بود. اعمال فشار ذهنی و بدنی بالای فرد مظنون آغاز شد. در جریان بازجویی ، موفق شدم با طرح بیش از صد پرسش و پاسخ ، اطلاعات گسترده ی را در باره دفاع هوایی و ساختار فنی هواپیما ها و همچنان نقاط حساس وآسیب پذیر هواپیما های جنگی رژیم کارمل ، اززبان پیلوت حاصل کنم. من فکر می کردم که تخلیه اطلاعاتی پیلوت بسنده نیست و ناگزیر شکنجه و فشار بدنی را بالای وی افزایش دادم.
درجریان بازجویی ناگهان افراد مسلح نزدیک به احمدشاه  مسعود سررسیدند. وقتی به عقب نگاه کردم، احمد شاه مسعود را درعقب خود یافتم که بالای سرم ایستاده بود و حرکات، صداهای خشمگین و دست و پا تکان دادن های مرا با نگاه هایش می پائید. متهم را رها کردم و ایستادم. مسعود همیشه درچنین مواقع، ناگهان سر می رسید! او از هر طریق مطلع می شد که درکجا چه خبر است؟
مسعود پرسید:
چرا این شخص را شکنجه می دهی؟
گفتم: آدم مهم است و اطلاعاتش برای ما ضروری است!
پرسید: چه اطلاعاتی از وی می خواهی؟
گفتم: پیلوت است... از هر چیز خبر دارد. در باره هر نوع طیاره و زدن طیارات اطلاع دارد!
مسعود سوال کرد: چه چیز به دست آورده ی؟
گفتم: در باره طیاراتی که ما را بمباران می کنند، تمام معلومات را به دست آورده ام!
مسعود بازهم پرسید: مثلا هر روز جت ها سنگر ها و مخفی گاه های ما را می زنند، چه اطلاع گرفتی درین باره؟
من اوراق سوال وجواب را در دستش گذاشتم و گفتم:
درین باره معلومات بسیار خوب به دست آمده!
مسعود لبخند زد و بی آن که نیم نگاهی هم به اوراق بیاندازد، گفت:
همه این اطلاعات نادرست اند!
چطور؟
مسعود گفت: تو از ساختمان وتخنیک طیاره ها هیچ چیزی نمی دانی ... هر چیزی که راست و غلط ازین شخص می شنوی ، فکرمی کنی اهمیت دارد... این پیلوت خودش نیز در باره آنچه تو سوال می کنی، اطلاع ندارد، فقط برای آن که از شر تو خودش را رها کند، در باره همه چیز گپ می زند و گپ می زند...
من دمی ساکت شدم.
مسعود دستورداد:
برای پیلوت کریم( خمیر)  دندان، کریم ریش، آب و رو پاک ( حوله) بده که سرو وضع خود را اصلاح کند وبعد ... رهایش کن که برود خانه اش!
پرسیدم: رهایش کنم؟
مسعود جواب داد: پس چه می کنی؟ این شخص مسلکی نیست همه اطلاعاتش غلط است... تو هم مسلکی این کار نیستی و به جوابات غلطش دل خوش کرده ای!
حس نارضایتی مثل ماری مرا از دورن نیش زد مگر، راهی جز اطاعت از دستور نداشتم.
پیلوت را به حدی شکنجه داده بودم که سراپایش متورم گشته و از جا به آسانی تکان خورده نمی توانست. اشیا و امکانات ضروری زندانی را فراهم کردم. یادداشتی نوشتم و به دست یکی از نگهبانان دادم که پیلوت را  از پاسگاه ها و قرار گاه های مسیر راه عبور دهد و از حریم جبهه خارج کند.
پیلوت که تا لحظاتی پیش زیر شکنجه با مرگ و زنده گی دست و پنجه نرم می کرد، نیز باور نکرده بود که به این ساده گی از اسارت آزاد شود. با نگاه های بی باور به من می نگریست، اما به زودی صورتش را اصلاح کرد وآماده رفتن شد. گفتم:
برو آزاد هستی!
حیرت زده شد. ناگهان دستانم را در میان دست هایش گرفت و به توصیف و تمجید ازمن پرداخت و گفت:
تو با این کار خدمت کلانی به من کردی... حالا بگو که من چه تحفه ی برایت ارسال کنم؟
گفتم: برو راهت را بگیر... این خدمت را آمر برایت کرده است!
او پافشاری کرد:
یک چیزی بگو که برایت ارسال کنم!
به روی خود نیاوردم وبی آن که او را نگاه کنم، گفتم:
 خواهش زیادی ندارم... اگر واقعا راست می گویی، به من یک وسیله ی بفرست که بالتی (باطری)  بخورد، چه رادیو باشد و چه چراغ دستی و چه از جنس دیگر!
مدتی گذشت.اصلا فراموشش کردم. ازین گونه وعده های اسیران بسیار شنیده بودم. هفته یی سپری شد. یک روز بند کفش هایم را می بستم که خبر رسید؛ یک دسته از هواپیما ها وارد دره شده و با پرواز در سطح پائین به سوی ملسپه نزدیک می شوند. پرواز هواپیما ها در هنگام شب و روز در نواحی مختلف دره، چیز تازه ی نبود و این بار نیز چندان کنجکاوی  و یا نگرانی مرا بر نیانگیخت. اما من هر باری که از ورود هواپیما ها به دره پنجشیر اطلاع می یافتم، بلافاصله دستور می دادم که زندانی ها را از محبس خارج کنندو به مخفی گاه های امنی که به آسانی قابل کشف نبودند، منتقل کنند. حضور جاسوس های دولت در جبهه و حتی درقرارگاهی که من کار می کردم، یک مسأله عادی بود. بسیاری جاسوس ها، دستگاه های کوچکی با خود داشتند که با شبکه های اطلاعاتی دولت درجبل السراج و مناطق دیگری درخارج از پنجشیر رابطه برقرار می کردند و دولت هرلحظه می دانست که مشتاق در کجا به سر می برد و یا فرماندهان در کجا اند. اما آدم های مثل من و فرماندهان نیز در تغییر موقعیت خویش مهارت یافته بودند. شخص مسعود در گمراه کردن شبکه های اطلاعاتی و ارسال پیام های اشتباه برای آنان قابلیت حیرت انگیزی داشت و این راه گم کردن ها وبازی های ساخته گی، برای او به یک عادت بدل شده بود.
 این بار نیز دستور دادم که زندانیان را با سرعت به مخفی گاه های مورد نظر منتقل کنند. هنوز به سوی آسمان نگاه نکرده بودم که غرش سنگین هواپیما ها به طور فشرده ی فضا را انباشت. سپس صدای شکستن دیوار آشپز خانه به گوش رسید و ستون خاک ترکید. جنگنده میگ یک لحظه دربرابر چشمانم ترسیم شد و بعد به سرعت برق، به سوی آسمان تیرکشید. یک ریش سفید همکارم از ساختمان فرار کرد. ضربه دوم همان سقفی را درهم شکست که من زیر آن ایستاده بودم. زیر آوار گیر ماندم. غرش چرخبال ها (  هلیکوپتر) نسبت به غرش جنگنده های میگ قابل تشخیص بود. خود را در کنار دیوارفروریخته غلتاندم. شوک شده بودم و مغزم از شدت صدا به درستی کار نمی کرد. تنه ام را بالا کردم که بگریزم، سنگ بزرگی که دراثر اصابت بم از بدنه کوه متصل به دیوار اتاق جدا شده بود، به سنگینی غلتید و راه فرار را بر من بست. کم مانده بود از هوش بروم. به این نتیجه رسیدم که این بار شخص خودم ، هدف اصلی هستم.
 این سوال از ذهنم گذشت که زیکویک بالای تپه چرا انداخت نمی کند؟ نخست فکر کردم که هواپیما ها شاید در بمباران اولیه، نشان زن زیکویک را هدف گرفته و به وی موقع تیراندازی نداده اند. اما سلسله افکارم با صدای مهیب ووحشت ناکی قطع شد. جنگنده ها مثل تیر سر فرود آورد و قرار گاه وخانه ها را به جهنم بدل کردند. راه گریز گم شده بود. پارچه های گوشت انسان را در چندمتری  خود می توانستم تشخیص بدهم. به طورقطع فکرکردم که برادرم هدف قرار گرفته و اینک پارچه های بدنش را نگاه می کنم. بمباران شدید از سرگرفته شد و در بیست متری آن طرف تر، بمبی افتاد که دنیا را به شب بدل کرد و چند لحظه بعد دیدم که تمامی درختان منطقه به اسکلت های سیاه مبدل شده بودند. کسی صدا زد که مشتاق، خودت را به طرف دست راست بغلتان. به طرف راست کمی جا برایم بازکردم. حالا یک اندازه در پناه سنگ و دیوار قرار گرفته بودم.
ماه حوت بود. تمامی بته ها ودرختان که به تازه گی سبز می شدند، به شکل بلوط سوخته تغییر شکل داده بودند. در فضا، گردش هواپیما های جت و بالگرد( هلیکوپتر) را با نگاه هایم دنبال می کردم. توانستم که 46 هلیکوپتر و 12 جنگنده میگ را بشمارم.
درین حال یک هلیکوپتر در سطح پائین بر فراز قرارگاه تخریب شده ما درحرکت بود. دروازه کنار پوزه چرخبال گشوده بود. من می توانستم فردی را به چشم ببینم که گوشی های بزرگی در گوش داشت وروی یک سیت نشسته بود. چرخبال بازهم پائین تر آمد و توفانی از خاک در زمین برپا شد.. دست به تفنگ بردم تا به سویش تیراندازی کنم؛ اما چرخبال با حالتی آهسته پوزه اش را بالا کرد و چرخی زد و از فراز سرم دور شد. من با خود انديشيدم:
 آيا كسي كه در كابين نشسته بود، مرا مي شناخت؟
این رویداد به اوهامی تبدیل شد که مثل گردبادی در سرم می چرخید. فردی که در دهانه چرخبال نشسته بود، آیا همان پیلوتی نبود که من تا سرحد مرگ شکنجه اش کرده بودم؟ تا حال فكر مي كنم كه شايد پیلوت همه اتاق ها را فقط به خاطر یک شوخی وگرفتن یک انتقام شیرین از من تخریب کرد! بعد ها به این نتیجه رسیدم که وی شاید درچند نوبت بمباران، تمامی بم ها را روی زمین ریخته بود و دیگر چیزی در بساط نداشت تا مرا به عنوان هدف اصلی نابود کند. این پندار من درست نبود. او بدون تردید درداخل ذخیره هواپیمای جنگی، حداقل یک قبضه کلاکوف و یا تفنگ کلاشینکوف برای زدن من در دسترس داشت. گذشته ازین، 46 چرخبال و 12 جنگنده میگ درین عملیات شرکت کرده بودند كه گستره مأموريت شان فقط به بمباران قرارگاه ما محدود نمي شد. اين هواپيما ها تاسيسات مجاهدين را به سختي بمباران كرده بودند. اگر درين مواقع دست شان مي رسيد، طوري عمل مي كردند تا جنبنده ی زنده نماند.
قضیه به همین جا پایان نیافت.
این تهاجم به حد کافی دراماتیک ، خنده آور و سوال برانگیز بود. من پیلوت را به سختی شکنجه کرده بودم و اگر احمد شاه مسعود او را آزاد نمی کرد، شاید سرنوشت سیاهی در انتظارش بود. انتقام گیری از یک دشمن ،در عرف فکری من در خوب ترین حالتش، به یک فاجعه پایان می گرفت و هیچ  گاه نمی توانستم که انتقام گیری را با این گونه صحنه سازی های فیلمی آمیخته با شوخی و خوش مزه گی درهم بیامیزم. باور کرده بودم که پیلوت در همان چرخبال حضور داشت. به همین سبب، این نوع انتقام کشی پیلوت بر غرور من تأثیر گذاشته بود. من خود آدم تند رو، عملیاتی و ترسناک بودم؛ اما تصور كردم كه او همه چیز را در یک شوخی مرگبار خلاصه کرده بود! با خود می گفتم که این چه رژیمی است که ده ها هواپیما را برای اجرای شوخی شیرین یک پیلوت از کابل به پنجشیر روانه می کند؟ اما مسلم است که هدف سازماندهی عملیات بمباران ده ها هواپیما، بدون تردید تنها دراماتیزه کردن وعده و دشمنی میان من و پیلوت نبود. این هواپیما ها، در همان روز، بخش های بزرگی از ساختمان ها را منهدم کردند و این اگرچه درظاهر یک پیروزی برای حکومت بود، اطلاعات بعدی نشان داد که هیچ دست آورد چشمگیری به ارمغان نیاورده بود.
 قضیه را مختومه پنداشتم؛ اما چند روز بعد، آدم غریبه ی به دیدنم آمد و گفت از سوی همان پیلوت پیامی برای من آورده است! این بخش ماجرا، چیزی بالاتر از هیجان ویک حادثه غیرمنتظره بود. غریبه را نزد خود خواستم. او از قول پیلوت برایم چنین بود:
به مشتاق بگو، تو مرگ نداری... یا مرگ نداری یا آدم بزرگ هستی! من آمده بودم به وعده خودم که کشتن تو بود، وفا کنم؛ اما کار ترا نتوانستم ختم کنم!
دستور دادم که قاصد پیلوت را از یک پا آویزان کنند. این کار را کردم.اما چنان غرق این راز مسخره بودم که به زودی او را از سقف پائین کردم و قبل از آن که مسعود از موضوع مطلع شود، به او گفتم که به طور عاجل از پنجشیر خارج شود وگور خود را گم کند.
درگیرودار حملات هواپیما ها این سوال در ذهنم چاق شده بود که دستگاه زیکویک مستقر در ارتفاع مشرف بر روستای طلا- کان چرا درجریان بمباران تاسیسات قرارگاه ، حتی یک بار هم تیراندازی نکرد؟
به سرعت نتیجه گرفته بودم که خاموشی زیکویک با تهاجم هواپیما ها و چرخیدن بی دغدغه هواپیمای حامل پیلوت از فاصله خیلی پائین باهم رابطه دارند. تحقیقات من نشان داد که زیکویک در جریان بمباران، خاموش ننشسته بود؛ بلکه به جای تیراندازی به سوی هواپیماها، خانه های روستای ملسپه را پیوسته زیر رگبار گرفته بود!