Sunday 14 August 2011


همچنان گزارش گرفته بوديم كه ملارباني درمجالس زنده طالبان چند بار با صراحت گفته بود كه افغانستان درهرحالت به مسعود نياز دارد. دريكي ازگزارش ها به نقل از مولانا فضل الرحمن ازسازنده گان كليدي طالبان دريك مجلس خصوصي كه ملاعبيدالله آخوند وزيردفاع طالبان درآن حضور داشت، از جايز بودن جهاد برضد مسعود و مردم شمالي سخن گفته بود كه با مخالفت آني ملاعبيدالله رو به ور شده بود. گفته مي شود كه ملارباني ازسال هاي شروع جهاد برضد ارتش شوروي كه درتنظيم حزب اسلامي مولوي خالص فعاليت مي كرد، با پاكستان ضديت داشت. او با كمونيست ها به شدت مخالف بود و حتي موجبات قتل يكي ازبرادرانش را كه دررياست شئون اسلامي ولايت قندهار عضويت داشت، خودش فراهم كرد و بعد ازمرگ برادرش، سرپرستي خانواده و فرزندان اورا نيز برعهده خود گرفت.
واقعه سی ام
منبع : ریگستانی
درسال 1373 خورشیدی در اوج جنگ ها بر سر کنترول شهر کابل، مسعود به من اطلاع داد که ساعتی بعد یک موتر نوع کرونا از مسیر دره ماهیپیر در شرق کابل وارد پایتخت می شود. این موتر انباشته از مواد انفجاری است. نگذارید به کابل داخل شود و با سرعت آن را متوقف کنید. راننده را به بازجویی ببرید و نتیجه کار را برای من گزارش کنید.
من درآن زمان رئیس اپراسیون ( عملیات) شورای نظار بودم و درضمن، فرماندهی جبهه چهارآسیاب در شرق کابل را نیز بر عهده داشتم. گروه ویژه، ضد ترور،  به سوی  پاسگاه ورودی کابل در منطقه پلچرخی حرکت کرد. از نظر ما، راننده موتر مأمور اصلی ترور به حساب می آمد. وقتی موتر را متوقف کردیم، راننده را از بیم انفجار احتمالی به وسیله ریموت کننرول ، با سرعت از محل واقعه به جای دیگری منتقل کردیم. افراد گروه عملیاتی، موتر را به سوی زمین های عقب دانشگاه حربی درمسیر جاده پلچرخی- کابل هدایت کردیم.
راننده فردی معمولی به نظر می آمد. ظاهرا به دلیل آن که که به طور غیرمنتظره به دام افتاده بود، سراسیمه و منفعل شده بود.  به همین علت، به زودی زبان به اعتراف گشود. این شخص کی بود؟
نتایج بازجویی نشان داد که راننده یکی از بی جا شده های جنگ کابل بود که درجمع هزاران تن دیگر، به شهر پشاور مهاجر شده بود. در پشاور به بیماری مبتلا می شود و پزشکان اعلام می کنند که وی به بیماری مرگبار سرطان خون مبتلا شده است و حد اکثر تا سه ماه دیگر زنده خواهد بود. کابوس مرگ و بیم از بی سرپرست شدن فرزندان، روح او را در هم می پیچد.  پنج دختر جوان و نوجوان دارد و درین دنیا هیچ کس دیگری نیست که بعد از مرگ وی، از خانواده اش سرپرستی کند. او دربازجویی گفت:
این نگرانی و تشویش مرا از پا درآورد. پس اندازی هم نداشتم که بعد از مرگ من، زن وفرزندانم را از غلتیدن در گودال فحشا و تکدی مانع شود. خیلی با خود فکر کردم که تا سه ماه دیگر، چه گونه دستمایه ای پیدا کنم. راه های دزدی و کشتن آدم را بررسی کردم. حالت روانی ام بحرانی تر شد و ناگزیر موضوع را با دیگر همسایه ها که درکنار یکدیگر در اردوگاه مهاجران زنده گی می کردیم، درمیان گذاشتم تا مرا کمک کنند.
بعد از مدتی، کسانی با من درتماس شدند و از من خواستند یک موتررا از پشاور تا کابل منتقل کنم و ازآن جا به منطقه بگرام ببرم. رمز ( شفر) برایم داده شد که هرگاه شخصی با این رمز با تو درتماس شود، موتر را برایش بسپار و تمام! مأموریت تو همین است. سی و پنج هزار کلدار برایم دادند. وعده کردند هنگام بازگشت به پشاور، پول بیشتری برایم خواهند داد. درآن دوران نا امیدی تنگدستی که صد کلدار برای من پول چشمگیری به حساب می آمد، سی و پنج هزار کلدار در بدل انتقال یک موترتا کابل یا بگرام  فراتر از توقع من بود. پول را به زنم دادم و مبلغ پنج صد کلدار را برای خودم گرفتم. زنم شگفت زده شد و پرسید:
این اندازه پول را از کجا کردی؟
گفتم: حرفش را نزن... از کابل که آمدم برایت حکایت می کنم.
ما به وضع روانی مظنون پی بردیم. او فکر کرده بود که قضیه به همین جا ختم می شود.
مأموران ویژه عملیاتی برای خنثی سازی موتر با احتیاط دست به کار شدند. نخست سیم مخصوصی را که سیستم الکترونیکی را با قطعات ماده انفجاری به هم پیوند می داد، شناسایی کردند. سازمان دهنده گان انفجار، قبل از حرکت برای اطمینان خاطر راننده به طور کاذب ، دو رشته سیم جدا از هم را نشان داده و گفته بودند:
سیم های سیستم الکترونیکی انفجار، ازهم جد اند و هیچ خطری ترا تهدید نمی کند. فرد بعدی که موتر را از تو تحویل می گیرد، خودش می داند این سیم ها را چه گونه وصل کند و مأموریت خودش را انجام دهد واین مسأله به تو ربطی ندارد وتو به پشاور بر می گردی.  دربدنه های دوطرف و عقبه موتر مقدار پانصد کیلوگرام ماده قوی انفجاری نوع تروتیل با ظرافت و دقت جاسازی شده و پوشه های بدنه موتر به طور طبیعی دو باره سروسامان یافته بود. به زودی کشف کردیم که این دو سیم کاذب در واقع به سیستم الکترونیکی انفجار رابطه ای نداشت و سامانه الکترونیکی، کاملا آماده برای انفجار بود. جالب این بود که سیستم عیار شده، به وسیله ریموت کنترول انفجار داده می شد؛ اما ریموت کنترول وجود نداشت! یقین داشتم که دستگاه ریموت در دست فرد بعدی است که ما او را نمی شناسیم و احتمال دارد که درهمان نزدیکی ها باشد وما را دنبال کند و با خیال راحت، از فاصله دور موتر را انفجار دهد. محاسبه در مورد این که موتر را با سرعت به سوی دشت های پولیگون هدایت کنیم، درست بود. اما راننده در بازجویی توضیح داد که شخصی ناشناس، در نزدیک در ورودی پایگاه هوایی بگرام،  موتر را از وی تحویل می گیرد. انتخاب محل توقف موتر( دم دروازه عمومی پایگاه بگرام) دقیق بود. مسعود زود به زود وارد میدان هوایی می شد و به وسیله چرخبال، به سوی شهرک جبل السراج یا مکان دیگری پرواز می کرد. هنگام بازگشت به کابل نیز، ابتدا دربگرام فرود می آمد وپس به سواری موتر از همین در عمومی خارج می شد و به سوی کابل می آمد. به راننده گفته شده بود که دم در میدان هوایی توقف کند. مدت توقف مشخص نبود. وی ناگزیر تا آمدن شخص ناشناسی که بعد از مبادله رمز، موتر را از وی تحویل می گرفت، درانتظار می نشست. این انتظار می توانست ساعت ها ادامه یابد. پایان انتظار این راننده، فقط زمانی بود که مسعود یا از کابل وارد بگرام می شدو یا از بگرام به سوی کابل می رفت. امکان آمد ورفت رهبران جهادی و فرماندهان ارشد به بگرام نیز وجود داشت. درهرحال، این موتر در انتظار قربانی خود به سر می برد. از مجموع اطلاعات شبکه های ویژه نتیجه به دست آمد که این برنامه از سوی آی، اس،آی آماده شده و افراد حزب اسلامی و عرب های همدست آنان مراحل آماده سازی سیستم انفجار را انجام داده بودند. نتایج نشان داد که یک فرد عرب به نام ابوسیاف شهروند مصری که یک پایش را در سال های جهاد از دست داده بود، سامانه الکترونیکی را درموتر جا به جا کرده بود. ابو سیاف، دراصل متخصص امور الکترونیک بود و درشهر پشاور یک کارگاه ترمیم مخابره باز کرده بود. بعد ها همزمان با افزایش فشار امریکا بر پاکستان درمورد راندن عرب ها ازآن کشور، ابوسیاف به جلال آباد کوچید و سپس برای ادامه جهاد به چچین شتافت و درهمان جا کشته شد.
برگردیم به دشت پولیگون.
 راننده را به ساحه دشت پولیگون بردیم. برایش توضیح دادیم  که وی قربانی نا آگاهی خود شده است وعاملان ترور، در واقع دو سر سیم های کاذب را برای وی نشان داده اند؛ درحالی که سیم های اصلی در داخل سیستم با هم وصل اند و ریموت کنترول در دست فرد دوم است که وی آن را نمی شناسد اما فرد ناشناس او را می شناسد. برنامه طوری آماده شده بود که فرد راننده درنزدیکی بگرام توقف می کرد و در انتظار شخص موهوم می نشست. اما فرد دوم هرگز نمی آمد. او درهمان نزدیکی، شاید درمیان یک غرفه یا یک دکان محقر یا مکان دیگری او را از دور نظاره می کرد و ریموت را در دست خود می فشرد. نگاه های فرد دوم به سوی دروازه میدان هوایی دوخته شده بود و برای آمدن مسعود دقیقه شماری می کرد. موتر مسعود درست ازکنار موتر پر از مواد انفجاری عبور می کرد و شخص دوم، دقیقا در لحظه ای که موتر مسعود با موتر انفجاری به طور گذرا موازی قرار می گرفت، انفجار روی می داد و راننده خوش باور با موتر انتحاری یک جا به سوی هوا می پرید.
وقتی داستان اصلی را برای راننده روایت کردیم، وحشت سراپایش را فراگرفت و حس ضعف بر وجودش مستولی گشت. به گریه درآمد و گفت : من ازین راز آگاه نبودم. حالا هر خدمتی که از دست من برای شما بربیاید، دریغ نمی کنم!
مسعود ساعتی با راننده خلوت کرد. او عادتاَ که هر عامل اطلاعاتی را که می خواست دو باره به مرکزاصلی شان اعزام کند، با وی به تنهایی صحبت می کرد. راننده را دو باره به سوی پلچرخی هدایت کردیم؛ اما تا امروز نمی دانیم که مسعود چه گونه و از چه طریقی این پلان را کشف کرده بود.
اما دلیل این که  عرب ها با مسعود از در دشمنی و کینه توزی پیش آمدند، چه بود؟
مراکز اصلی عرب ها از کشور های مختلف که درجهاد افغانستان اشتراک داشتند، درپاکستان فعال بودند. برخی ازین گروه ها درسال 1367 از مسعود خواستند که پایگاه هایی را در شیرخان بندر کندوز و دیگر نواحی مرزی با شوروی دراختیار گروه های ویژه جهادی عرب ها قرار دهد. مسعود ازین پیشنهاد نا راحت شد و درخواست اعراب را رد کرد و گفت:
درین مناطق فقط  اجازه خواهید داشت که فعالیت های اسلامی داشته باشید؛ اما حق تحرکات نظامی را نخواهید داشت. شما اگر صرف به فعالیت های اسلامی درین مناطق قانع شوید، درآن صورت، کلیه فعالیت های شما تحت نظارت ما انجام خواهد گرفت.
آن ها با توجه به این نکته که اسلام مرز ندارد، مسعود را متهم به ایجاد ممانعت در روند جهاد برضد کفار کردند. مسعود به هیأت عرب گفته بود:
شما می خواهید درکشورما و مناطق تحت نفوذ ما دست به فعالیت بزنید. پس مکلف هستید که قوانین ما را رعایت کنید.
مسعود به هیچ فرد خارجی در مناطق تحت کنترول خود، اجازه فعالیت نمی داد. دسته های عرب قرآن کریم را به زبان روسی ترجمه کرده و قصد توزیع آن را درمناطقی درداخل خاک شوروی داشتند. آنان ظاهرا از قبل مطمئن بودند که درشمال افغانستان پایگاه هایی دراختیار شان گذاشته خواهد شد. پاسخ مسعود برای آنان تقریبا غیرقابل پیش بینی بود. بدین ترتیب، عرب ها سخت برآشفتند و طبل دشمنی با مسعود را کوبیدند.
دشمنی میان مسعود و گروه های جهادی عرب از همان مقطع آغاز شد.
ریگستانی می افزاید:
درسال 1371 که وارد کابل شدیم، فقط یک نفر عرب الجزایری که با تعابیر افراطی دیگر عرب ها از اسلام مخالف بود، درصف ما حضورداشت. درجنگ هایی که بعد از تشکیل دولت اسلامی مجاهدین روی داد؛ دسته های مختلف عرب ها بر ضد مسعود به میدان جنگ وارد شدند. دریکی ازین جنگ ها، قوت ها ما بر مواضع نفرات حزب اسلامی درارتفاع کوه زنبورک
استاد احمد علی کهزاد می نویسد: پنج قرن پیشتر از امروز اهالی کابل رشته جبال (شیر دروازه) را به نام (شاه کابل) یاد می کردند و وجه این ذکر، عمارتی بوده که در ازمنه سابق شاه کابل بر قلۀ این کوه آباد کرده بود. یک قسمت رشته کوه شاه کابل  را (شیر دروازه) و حصۀ دیگر آن را (کوه زنبورک) یا (شاخ برنتی) می گویند
 درکابل ضربات سخت هوایی و توپچی وارد آوردند و همزمان دسته های پیاده برای اشغال مرتفع پیشروی کردند. درصحنه جنگ، اجساد پنج تن از همان عرب هایی که ما در دروان جهاد از نزدیک می شناختیم، برجا مانده بود.
قضیه به همین جا خاتمه نیافت.
بعد از تشکیل دولت اسلامی مجاهدین، چهار تن از جنگجویان"فدایی" عرب درشهر چاریکاربه منظور انجام سوء قصد به جان مسعود دریک خانه مخفی شده بودند. مسعود در مسیرکابل- چاریکار به طور عادی رفت و برگشت داشت. شبکه ویژه اطلاعات محل اختفای مظنونان را کشف کرد و فرمانده آقا شیرین برای سرکوبی و یا بازداشت آنان وارد عمل شد. هیچ یک از عرب ها زنده به دام نیافتادند و همزمان به نزدیک شدن سربازان به سوی مخفی گاه، بمب های دستی را دریخن های شان فرو برده و یک یک خود را منفجر کردند.
از سوی دیگر، رابطه مسعود با پاکستان درسال های جهاد، به ویژه بعد ازسفر مسعود به اسلام آباد و ملاقات با جنرال اسلم بیگ رئیس ستاد ارتش پاکستان درآن زمان کاملا به تیره گی گرائیده بود. اسلم بیگ درین دیداراز مسعود خواسته بود که قبل از اجرای هرعملیات جنگی، مقامات وزارت دفاع پاکستان را درجریان قرار دهد. مسعود گفته بود:
من قبل ازانجام عملیات ها با شما هیچ حرفی ندارم. می توانیم بعد از اجرای عملیات ها با هم تبادل نظر کنیم.
جنرال اسلم بیگ گفته بود:
شما چرا گذرگاه سالنگ را به روی اکمالات دولت مسدود نمی کنید؟
مسعود پاسخ داده بود:
این که درجریان جنگ، چند روزی مسیرسالنگ مسدود می ماند، مسأله جداست اما من هرگز برای قتل عام مردم کابل، این بزرگ راه را مسدود نمی کنم. ما درطی این سال ها به آسانی می توانستیم تونل را منفجر کنیم. اما دلیل این کارچیست؟
سپس اسلم بیگ یک مخابره مخصوص برای مسعود فرستاد که با پاکستان به طور مستقیم رابطه داشته باشد. اما طوری که افراد نزدیک به مسعود می گویند؛ مخابره ارسالی اسلم بیگ همیشه خاموش می بود. نذیرمسئول مخابره هرگاه می خواست آن را روشن کند، مسعودمی گفت:
روشن نکن... بگذارخاموش باشد!

بخش دوم

منظره فردیت
درنگی بر ویژه گی های شخصی احمد شاه مسعود

- 1-


مسعود همیشه متبسم بود و شبیه به هیچ کس بود.
می گفت:  در حوزه اطلاعات برنده هستم. او به کشف "اطلاعات تحلیل شده" اشتیاق فراوان داشت ومی گفت:
" به پیروزی درجبهه چندان مایل نیستم، به کشف اهداف فکر می کنم. درغیرآن، پیروزی در جبهه یک خیال است." اما واقعه شهادتش نشان داد که دست کم یک بار، آن هم برای همیشه در امور اطلاعاتی غافلگیر شد.
آقای کریم هاشمی می گوید:
 "مسعود یافته های اطلاعاتی را با سرعت جمع بندی می کرد. یافته های اطلاعاتی را با هیچ کسی شریک نمی کرد و عقیده داشت که مردم ما متناسب با درجه خوشبینی و بدبینی، زود ذوق شده وخوشحال می شوند و همچنان بسیار به سرعت، دلگیر و رمیده خاطر می شوند؛ پس هرگاه این یافته های اطلاعاتی را با نزدیک ترین رفیق وشفیق، مطرح کنی، به سرعت به بیرون درز می کند."
" مسعود با توجه به قدرت پیش بینی و اطلاعاتی که سیل آسا در اختیارش قرار می گرفت، از صبح فردای پیروزی سیاسی مجاهدین کشف کرده بود که دیر یا زود، واپس به سنگرهای کوهستانی پنجشیر وشمال برخواهند گشت. پس به این شعار روی آورد:
" قدرت های محلی را نابود کنید، اما کسی را نکشید!"
و درتمام درگیری ها و جنگ های سرنوشت ساز، همسرو فرزندانش را از پنجشیر بیرون نکرد.
 او که با درد آغاز شده بود، خشم یک ملت را در مشت خود داشت و همان مشت هنوز باز نشده است. در کمال ساده گی، در نظر دوستان و دشمنان، رازی سنگین، نامتمرکز، غیرقابل پیش بینی و تا اندازه ای هم تکان دهنده بود که در نتیجه، رنگ و بوی فردیت او را به حیث جوهراصلی و شاخصه دست ناخورده انسانی در خود نهفته داشت. طبیعی است که عادی ترین انسان هم در نفس خود می تواند مظهر این چنین طراحی های خلقت باشد؛ اما او درچنان موقعیتی قرار داشت که گرایش های تعریف شده و آمال تعریف ناشده (اما حقیقی) یک جامعه کامل درتاروپود وی بافت خورده بود. با همه این ها، همان طوری که خود گفته بود، بسته پنهان فردیت و اسرار بهت انگیزی را که در صندوق سینه اش محفوظ نگهداشته بود، برای دیگران به یادگار نگذاشت. شاید تقدیر در همان مسیری رو کرد، که آفریده تقدیر چنین اراده کرده بود. از همین جا می توان دریافت که شاهد پیر تاریخ، همیشه از چیزی می گریزد و چیزی هم در درون خودش جوش می زند که از ماده فرار و فرورفتن در ابدیت پنهان سرشته شده است.
به راحتی می توان از میان هزاران ساعت فیلم و صدا و روایات شاهدان زنده، رگه هایی از منش مسعود را کشف کرد. ممکن است درتابلوی کارنامه های وی خطوطی را دریافت که راهی به سوی فراخنای فطرت باز می کند.
دادستان محمود دقیق سالیان درازی را با مسعود یار و همدم بوده است. وی می گوید:
مسعود در دوستی ودشمنی بسیار متعصب بود. وقتی بالای کسی اعتماد می کرد، پهنای اعتمادش را تا مرز مبالغه می گسترانید. آقای عبدالکریم هاشمی از روشنفکران نزدیک به مسعود بدین نظر است که اعتماد کامل بالای افراد، درعین حال یکی از نقاط ضعف مسعود بود. به حیث نمونه ، اعتماد بیش ازحد مسعود در برابر برخی آدم ها که پول های بزرگ در اختیار شان قرار می گرفت؛ نتایج رنج باری به دنبال داشته است. برخی افراد ازین ضعف مسعود درشرایط جنگ بهره برداری های شخصی کردند. اما  مسعود دردشمنی هایش، هرچند قاطع، پیشرو و ناترس بود؛ به عنصرگذشت، مدارا وعفو، هرگز پشت پا نمی زد. توصیه دوستان را جدی می گرفت. به قول آقای کریم هاشمی، مسعود به جای مدیریت جنگ ، نخست ترس را در روان جنگاوران می کشت و سپس به میدان واقعه می رفت. به عنوان  مثال، اگر مسعود زنده می بود و در روز رویداد حمله گروه طالبان بر مراسم هشتم ثور ( که در بهار 1387درکابل اتفاق افتاد) حضور می داشت، با خونسردی به سوی یک دسته ازافراد خاص دست تکان می داد و می گفت:
بروید بچه ها ... آن لچک ها را خلع سلاح کنید که مراسم به خیر بگذرد!
ترس از دیدگاه مسعود، معادل به بی ایمانی بود. فهیم دشتی می گوید:
یک روز شماری از مجاهدین در باره تدابیر امنیت شخصی گلبدین حکمتیار گزارش های مختلفی را نقل می کردند. یکی گفت: حکمتیار یک موتر زره ضد اسلحه خریداری کرده است که سلاح های متعارف امروز، نمی تواند بدنه آن را سوراخ کند. شخص دیگری اضافه کرد: درمیان این موتر ضد اسلحه یک صندوقچه پولادین قرار دارد که حکمتیار در مواقع لازم درمیانه آن دراز می کشد تا هیچ آسیبی نبیند. مسعود از راوی سوال کرد:
این اطلاع را از کجا به دست آوردی؟
او گفت: اطلاع دقیق است و نظام حفاظتی حکمتیار بسیار قوی است.
مسعود گفت: اگر آن چه شما می گوئید، حقیقت داشته باشد، من هم به یقین گفته می توانم که حکمتیار اصلا ایمان ندارد!
آرزو های او همیشه رنگ رؤیا به خود می گرفتند. این چیزی بود که حس ترس را دفع می کرد. آقای ریگستانی می نویسد:
تأسیس یک ارتش اسلامی یکی از آرزو های دیرینه مسعود بود. او اندیشه اش را درین مورد درسال 1984 برای اولین بار مطرح کرد؛ آن هم درچه شرایطی!
جالب است درین زمینه توضیح دهم. بعد از آتش بس ( با ارتش شوروی ) بزرگترین حمله ارتش سرخ در بهار سال 1984 آغاز شد. به حساب ما، این هفتمین وبزرگترین حمله آن ها بود. ما با مسعود در دره پارنده (زادگاه ریگستانی) بودیم. پارنده یکی از دره های فرعی پنجشیر است که به داشتن بهترین آب شهرت دارد. جنگ درداخل دره به شدت جریان داشت وقوای پیاده آن ها در داخل دره تا آخرین قریه پیشروی کرده بود. ما کمی بالاتر از آخرین قریه درمنطقه ای به نام هزار چشمه در زیر سنگی بزرگ قرار داشتیم. از دور مانند یک سنگ بزرگ می نماید؛ اما بریده گی کنار آن را توسط دیواری سنگی احاطه کرده بودند که در نتیجه، اتاقی به وجود آمده بود. درزیر این سنگ،  کمتر از ده نفر جمع آمده بودند ومسعود در باره ارتش اسلامی افغانستان سخن می گفت. او در شرایطی این موضوع را مطرح کرد که صدای انفجار های مهیب طیارات جنگی دشمن به وضوح به گوش می رسید. این صدا ها هر از گاهی با صدای آتشباری سنگین توپخانه آن ها درهم می آمیخت. بسیاری از ما، چشم به مسعود و  گوش به صدا های بیرون از مجلس داشتیم. چه کسی می توانست نگران نباشد؟ آخر، قوای پیاده دشمن از ما فاصله چندانی نداشت. اما مسعود، بی توجه به حال، چنان درآینده غرق بودکه گویی این آرزو ها سال آینده محقق خواهند شد. ( مسعود و آزادی صفحه 132)
- 2-
آقای دقیق می گوید: هرگاه سخنی در باره رهایی اسیری از زبانش خارج می شد، هیچ گاه از وعده اش عدول نمی کرد. در شخصیت وی چیزی به نام سکون وجود نداشت. زنجیره ابتکار و تجدد در روح مسعود بی پایان بود. میل داشت هرچیزی را ازجایش بی جا کند و به جای آن طرح تازه ای پیشنهاد کند. بارها شاهد بوده ایم که طرح ونقشه یک خانه  یا تأسیسات تحت ساختمان را چند مرتبه تغییر می داد و آخر سر به مرز قناعت نمی رسید وهمچنان برای تغییر دادنش برمغز خود فشار می آورد واز این و آن درخصوص احتمال  تغییرات بیشتر سوال می کرد. از دروغ متنفر بود؛ بی حرمتی به شخصیت انسان و هتک ناموس را تحت هیچ شرایطی نمی بخشید و از شنیدن روایت ها در باره ظلم و زورگویی آتش می گرفت ونوعی ارتعاش وبی نظمی درحرکاتش پدیدار می گشت.
روزی یک موتر باربری که پیشاپیش موتر مسعود درحرکت بود، از روی اشتباه، با یک فیل مرغ (بوقلمون) که نتوانست عرض جاده را به تندی بگذرد، تصادم کرد. مسعود که خود راننده گی می کرد، با دیدن این صحنه  چنان به سرعت راند که دریک چشم برهم زدن، جلو موتر توقف کرد و ازموتر پیاده شد. راننده باربری که مسعود را شناخته بود، زود تراز وی صحنه را ترک گفته بود. مسعود رو به من ( محمود دقیق) کرد وگفت:
این دریور را پیدا کنید... کجا رفته است؟ او فیل مرغ را زده است وخودش  فرار کرده است. تو مسأله را پی گیری کن که آیا این دریور بدبخت لایسنس ( جوازراننده گی ) دارد و یا خیر؟
مسعود پی کار خودش رفت و مأموریت را به دوش من گذاشت.
اما مسعود دردشوارترین شرایط جنگی، قانونی را وضع کرد که به موجب آن هیچ کس حق نداشت درختان میوه دار و جنگلات پسته را به طور بی رویه قطع کند. صید حیوانات وحشی و "قتل عام ماهیان" با استفاده از انفجار بم  که وی آن را یک عمل ظالمانه می دانست، در قلمرو وی خاتمه یافت.
آقای دقیق می افزاید:
مسعود شیر و چای سبز را خیلی دوست داست. هر صبح وعصر شیر می نوشید و سفارش می کرد که مقدار چای سبز در شیر، اضافه از حد معمول باشد. بنا به روایت دیگر، او حلوا را نیز بسیار دوست داشت و ماه رمضان حلوا فرمایش می داد. او در حساس ترین حالات جنگ و فرار و زنده گی چریکی، در گرسنه گی، محاصره و توقف درسایه سار کوه ها ،زیر درختان ویا لب دریاچه های زلال، ظرافت های زنده گی را فراموش نمی کرد. در چنین حالات، با شدت و حساسیت تمام، پاکی ونظافت را رعایت می کرد؛ ازکوچک ترین بی مبالاتی ولاقیدی عصبانی می شد. اگر کسی یا از روی عمد یا از روی اشتباه، از دولبه پیاله می گرفت و به سوی دهان خود می برد، با واکنش تند وی مواجه می شد و فی الفور دستور می داد:
ازدسته پیاله بگیر و بردار!
اگر کسی از روی ناگزیری یا آسان گیری، از روی دسترخوان سفره غذا عبور می کرد، مسعود یا از صرف طعام منصرف می شد یا آن طوری که آرزو داشت، شخص متخلف را متوجه اشتباهش می ساخت که هیچ گاه چنین اشتباهی را تکرار نکند. حتی در لحظه های قحطی آب، بدنش را با شش سطل آب می شست و به کمتر قناعت نمی کرد.

- 3-
نفرت از  زورگویی و مواد مخدر
هیچ کسی جرأت نداشت که درحضورمسعود سگرت (سیگار)  و چرس ( حشیش)  دود کند و یا نسوار نسوار نوعی ماده تخدیرکننده است که در افغانستان و پاکستان موارد استعمال وسیع دارد. این ماده به شکل پودر سبز رنگ است و طعم بسیار تند و گزنده دارد واز برگ و آمیزه ای از مواد نشه آور تهیه می شود. نسوار خاصیت گیچ کننده گی سریع دارد و گفته می شود که مصرف کننده گان نسوار به زودی  سلامتی دندان های شان را از دست می دهند. در دهان بگذارد. این یکی از اصول اعتقادی و "مدیریت بحران" درتفکر مسعود بود. کمیته های ویژه ای که به هدف نظارت بر عمل مجاهدان در گوشه و کنار جبهات برپا شده بود، به هر نوع تخلف رسیده گی می کردند و مسعود درآن مداخله نمی کرد. هدف از ایجاد این اصول، عادت دادن مردم به قانون حتی در بدترین وضعیت جنگ و مرگ بود. به همین سبب در اوایل سال های جهاد، تهیه سگرت ونسوار درجبهات جنگ را ممنوع اعلام کرد. آقای ریگستانی می نویسد:
" درسال 1992 که تازه نیروهای ما وارد کابل شده بودند، با مسعود در ماشین او، سوار، ازچهار راهی انصاری درمرکز شهر، می گذشتیم. در وسط چهارراهی پوسته ای (پاسگاه) بود وسربازی سیگار در دست ایستاده ، به محض آن که چشم مسعود به او افتاد، به راننده دستور داد توقف کند. دروازه ماشین را باز کرد و به سرباز گفت، نزدیک بیاید.
چون چشم سرباز به مسعود افتاد، با خوشحالی زیاد نزدش آمد. البته سبب خوشحالی او معلوم بود. زیرا مسعود شخصیت افسانه ای دربین مردم بود و در باره او وکارنامه هایش، داستان های اغراق آمیزی تعریف می کردند. بناء سرباز حق داشت خوشحال باشد که مسعود را ببیند. سرباز نزدیک دروازه ماشین رسیده بود که مسعود ناگهان سیلی محکمی به روی او زد. سرباز که گناه خود را ندانسته بود، به عقب رفته، باز سیگار در دست به حالت آماده باش ایستاد. من دریافتم که هنوز جرمش را در نیافته، بدون این که مسعود متوجه شود، به او اشاره کردم که سیگار خود را بیاندازد. سرباز متوجه شد و سیگار را زیر پا انداخت و به مسعود سلام نظامی داد." ( مسعود و آزادی صفحه 146)
بارها اتفاق افتاد که معتادان به حشیش را در ملاء عام مجازات کرد. او این سخن خود را همیشه تکرار می کرد: مجاهدی که متصف به اخلاق اسلامی نیست، مانند گاو شاخ زن است!
برخی مجاهدان که موهای دراز داشتند با واکنش مسعود مواجه می شدند و او شخصا قیچی بر می داشت وموهای دراز آن ها را قیچی می زد.
او علت شکست نیروهای خود در برابر طالبان درکابل را "ضعف معنویت" نامید.
 تنفر وی از زور گویی و دکتاتوری ، مرزی نمی شناخت ودر بحرانی ترین دوران مرگ وزنده گی اعتقاد خود را با صراحت  بیان می کردو می گفت:
راه حل بحران این مملکت، برقراری نظام دموکراتیک و عدالت است!
به پوشیدن دریشی نظامی (کت وشلوار نظامی  علاقه مفرط داشت و به طورمعمول دریشی و لباس خاکی رنگ را انتخاب می کرد. درمقام حفظ تقوا، شکیبایی، مقاومت دربرابر سختی ومصیبت و مداومت دررعایت اصول دینی، به مثابه یک کوه بود و به همین علت تأثیرحضورش به حدی بود که درهر حالت مجبور می شدی که از حدود احترام بیرون نشوی. داوری اش در باره مردم، با عبارتی کوتاه بیان می شد. می گفت:
ملت ما روحیه مقاومت دارد.
درتوضیح مقاومت، عقیده اصلی خود را این گونه برزبان می راند:
درمواقع دشواری و فشار، اگریک ساعت با تمام قدرت و اراده ایستاده گی کنی، سال های سال از گزند دشواری وبلایا رها می شوی.
روزی از وی سوال شد:
علت جنگ شما با طالبان چه است؟
جواب داد:
علل زیادی است که باید با این گروه به نبرد ادامه دهم. اما به طور عمده روی سه علت با این گروه می رزمم: یک، طالبان به طورکامل، خواسته وناخواسته به بیگانه گان خدمت می کنند. دو، بربنیاد اهداف قومی عمل می کنند. سه: درخصوص اسلام، رفتار افراطی دارند. ما با این سه نوع رفتار مخالفیم و راهی جز جنگ و مقاومت سراغ ندارم.
مسعود درپسوند نام "طالبان" همیشه کلمه "مزدور" را در صفت آنان برزبان می راند. او این عبارت را همیشه برزبان می آورد:
تعصب قومی ازنظرما شرک است. اما برپایی عدالت باید محقق شود. برپایی عدالت از نظر مسعود، تحقق دموکراسی بود.
فهیم دشتی می گوید:
درسال آخرجنگ ومقاومت برضد طالبان، مسعود پیوسته می گفت که سیرصعودی طالبان پایان یافته و با آن که گستره لشکرکشی آنان چشمگیراست، اما از حیث انگیزه ، مشروعیت وتوانایی، درحال نزول اند. وی درتوضیح نظراتش به نقشه جنگی که دردیوار پهن شده بود، اشاره کرد:
ما سرانجام مرحله دشوار جبهه سازی وسیع درمناطق شرق، غرب ومناطق مرکزی را پشت سرگذاشته ایم. اکنون حوزه مانور ما درنواحی غرب، شرق و نقاط مرکزی، به مراتب گسترده تراز جبهه اصلی جنگ است. حالا تنظیم ها عملا متلاشی شده اند و روند یک دست شدن مقاومت سراسری سریع شده است. این زمانی بود که شخصیت مسعود درمرحله جدید جنگ با طالبان به پخته گی می رفت واز مراحل جانفرسای شکست ها و نا امیدی ها گذر کرده بود.
اما مسعود درپنج سال مقاومت بر ضد طالبان، با فشار های وحشتناکی روبه رو بود؛ سختی ها کشید و آبدیده تر شد. فهیم دشتی از روز های اول عقب نیروهای مسعود از کابل به سوی وادی پنجشیرمی گوید:
من برای نخستین بار ترس ونگرانی تلخ و عمیق را زمانی درسیمای مسعود مشاهده کردم که قوای تحت رهبری وی با تمام سازوبرگ دولت ونظام، واپس به درون دره پنجشیر عقب نشینی کرد. وضع فوق العاده دشوار، خطرناک، شکننده واسفناک بود. دهانه ورودی دره به منظور سدبندی علیه یورش بی وقفه طالبان به بسترگاه طبیعی پنجشیر انفجار داده شده بود. شاید مسعود درتمامی جنگ های فرسایشی با شوروی ها و ارتش کابل دردوران جهاد، این چنین مرحله سیاه شکست را در زنده گی خویش تجربه نکرده بود. با این حال، آتش یک تصمیم قطعی درچشمانش فواره می زد. به خانه ما در منطقه دشتک آمد. روبه آسمان کرد وگفت:
 پروردگارا! فقط به من سه روز مهلت بده، سه روز فرصت بده... من مسیر جنگ را عوض می کنم. سپس گفت:
چای سبز برایم بیاورید و بعد، یک چشم می خوابم.
 او عادتاَ در بدترین حالت جنگی درهرجایی که می خواست، به خواب عمیق فرومی رفت؛  همیشه بعد از نیمه شب می خوابید و درپایان شب ها، یادداشت های خصوصی خود را می نوشت. همان روز بعد از نوشیدن چای، به خواب رفت. اما من شاهد بودم که مسعود، لحظه های بس آشفته، غیرعادی، انباشته از حرکات دردناک را از سر می گذراند. درواقع می توان گفت که لحظه های آزمایش استخوان شکن، خود او را مصرف می کردند. درطی یک ساعت، صدها بار ازین پهلو به آن پهلوشد؛  دست خود را پهن کرد؛ جمع کرد؛ یک پا را به علامت  آرامش روی دوشک رها کرد اما زود به زود، پاهایش را جمع کرد و راست کرد. سرش را ازین رخ بالش به آن رخ بالش دور داد و دندان های خود را می جوید.. مسعود درنا آرام ترین خواب تلخ زنده گی اش، درتلاش نجات جان صدها هزار انسانی بود که سال های متمادی با نثار کردن جان خود و فرزندان شان، دارایی ها و فداکاری های  شان، درکنار وی زنده گی کرده بودند. درآن لحظه ها، از شوخی های مسعود نشانی نمانده بود. اما درمدتی کوتاه، دو باره بر گردونۀ ابتکار و قدرت نمایی قرار گرفت.
مسعود، خود در باره تلخی ومرارت شکست چنین می نویسد:
"شکست چیز بد وتلخی است. شاید هیچ تلخیی به اندازه شکست، رنج آورنباشد. مخصوصا شکست درجنگ مسلحانه در برابر دشمن آشتی نا پذیر.
شکست با همه اندوه وبدبختیی که با خود دارد، برای بعضی ها سرآغاز پیروزی های بزرگی بوده که اصلا قبل ازآن تصورش هم برایش نا ممکن بوده است. من چندین بار درزنده گی با چنین مسأله ای رو به رو شده ام. پیروزی هایم همه بعد از چشیدن زهر تلخ شکست ها بوده است. به یاد می آورم زمانی را که قوای مان درسال پنجاه و هشت در برابر عساکر دولتی شکست خورد و تقریبا متلاشی شدیم، اکثر مردم به نظر نفرت به ما می دیدند و عامل بدبختی خود، مرا می دانستند. درظرف کمتر از دو سه روز، اکثر مردمی که درهمراهی ما افتخار می نمودند، همه برعلیه ما قدعلم کرده و به نظر حقارت به ما می نگریستند. تو گویی کمونیستیم و با سال ها بیگانه بوده اند." ( کتاب مسعود و آزادی صفحه 126)        
شاید دشوار ترین آزمایش های تجربی مسعود، پروسه تلخ و ناگفته ای بوده است که وی تلاش می کرد تا پشت "ترس" را بر زمین بزند. گویا ویژه گی حس ترس آن است که بعد ازهر شکست وفرار، دو باره روی پا می شود و به سوی شخص بر می گردد. او در زنده گی و جنگ، تا حد زیادی در مسیر تسلط کامل برحس ترس و ترس هایی که همراه با حوادث به سوی آدم حمله ور می شوند، جلو رفت؛ اما ترس چیزی نیست که وجود آدمی را ترک کند. هر انسانی خودش دقیقا می داند که چه زمانی، ازچی می ترسد و آن ترس، در چه مواقعی، توان انسانی را آرد می کند و چه زمانی می شود با آن پنجه در پنجه انداخت. احمدشاه مسعود، خود درین باره می نویسد:
" آیا همین حالا از مرگ می ترسم؟ به یقین نه، به خداوند نه!
به شهادت خود واقعا خرسندم وایمان کامل دارم که خداوند به وعده خود وفا می کند و از گناهان کم و زیادم، هم خواهد گذشت وحیات جاودان و راحت جاودانی را نصیبم خواهد کرد. فقط کمتر تشویش دارم که بعد مرگ من، برادران همسنگرم چطور خواهند کرد؟ این تشویش هم برایم چندان رنج آور نیست؛ چه، مردم خدایی دارند و او با قدرت است و از همه کرده دلسوزتر. اگر یک دری بسته گردد، صد در دیگری باز کند. واقعاَ از زنده دستگیر شدن می ترسم. این که کمونیست ها مرا بگیرند، توهین و تحقیر کنند، عذابم بدهند و من زیر فشار آن ها مقاومت کرده نتوانم و برادرانی را که در بین دشمن فعالیت دارند، افشا کنم. خداوندا خیر به دست توست. صد بار شهادت را قبول دارم، مگر اسیر شدن را نه! خدایا مرا اسیر دشمن نسازی، تو خالقی، به تو نیاز می کنم که مرا اسیر دشمن نسازی."
( درپایان اولین ماه از آغاز حمله هفتم شوروی ها که به تاریخ 12 اپریل1984صورت گرفت. پایگاه دره خیلاب- 29 ثور1363- 1984/5/19)
درسال 1377 خورشیدی وقتی عبدالله اوجالان رهبر حزب کارگران کردستان ترکیه بر اثر یک توطئه بین المللی از یک فرودگاه در کنیا ربوده شد و به شکنجه گران ترک تحویل داده شد، مسعود با خاموشی و اندوه، صحنه های وحشت ناک انتقال اوجالان به شکنجه گاه را از طریق شبکه تلویزیونی بی بی سی تماشا می کرد. وی درپایان فقط گفت:
" اوجالان مرد استواری است. خدا هیچ کس را درچنین سرنوشتی دچارنکند!"
بدون شک مسعود، با دیدن صحنه هایی که خود از آن متتفر بود، این جمله کوتاه را با تلخی و مرارتی تمام بر زبان رانده بود.
با این حال مسعود این مهارت را در خود پروریده بود که هرگز، دهلیز احساسات خویش را به روی دیگران باز نگه ندارد. او در یک چنین احوالی، سرمستی و بی باکی خویش را از سرمی گرفت تا در احساسات جنگجویان کمترین رخنه ای نیافتد.
سید عظیم مصطفی در توضیح روز های دشوار پس از عقب نشینی از کابل در میزان سال1375 می گوید که درآن روزها دلهره و مأیوسی بر ارواح مردم مسلط شده بود؛ اما مسعود در رفتارش ظاهری اش نقش شادمانه ای بازی می کرد:
درهمین شب ها و روز های دشوار، که همه چشم ها به سوی او بود، فشار و اندوه خود را به سختی پنهان می کرد. روزی درحضور چند تن از همراهان رو به صالح محمد ریگستانی گفت:
کجا هستی بچه پوهنتونی؟  در زبان پشتو، دانشگاه معنی می دهد و ترجمه شده کامل واژه دانشگاه است.
ریگستانی جواب داد:
من می توانم ادعا کنم که در زمان حکومت مجاهدین چند ماه به دانشگاه رفتم و بعد ازین هم اگر فرصت دست داد، وارد دانشگاه خواهم شد اما افسوس به حال شما که هرگز به محیط دانشگاه وارد نخواهید شد!
ورود به حوزه دانشگاه و آموزش عالی یکی از آرزوهای مسعود بود که هرگز به آن نرسید.
من ( نگارنده ) یک بامداد روشن بهاری در ساختمان چهار طبقه ای "اوپراسیون" برای انجام کاری نزد مسعود رفتم. وقتی کارم تمام شد، ازین در و آن در، از جمله از سطح وسویه لیسه های امانی و استقلال سخن گفته به میان آمد. ناگهان چشم مسعود از راه کلکین به بیرون راه کشید و آهسته گفت:
هی ... لیسه استقلال! تو به چه حال افتادی و سرنوشت، مرا به کجا پرتاب کرد! 

آقای ریگستانی به نقل ازمسعود می گوید:
جنگ هم علم است وهم هنر؛ اما خودش فرماندهی را فقط هنرمی دانست.
کاکا تاج الدین( خسرمسعود) می گوید:
درسال 1361 در ناحیه جامی روستای ملسپه محاصره روس ها چنان تنگ شد که میان ما و سربازان روسی کمتر از صد متر فاصله بود. از چهارسو درمحاصره کوماندو های روسی افتاده بودیم. ما از لای درختان، صف متحرک نظامیان روسی را نگاه می کردیم. مسعود ناگهان روی پا شد تا به سوی سربازان آتشباری کند، اما من با تمام قدرت، دستش را به سوی خود کشیدم وگفتم:
تیراندازی نکن ... این مرگ حتمی ما است... آن ها از حضور من وتو خبرندارند... بمان خود شان ازین جا دور می شوند.
مسعود حالت عادی نداشت و احساساتی شده بود. من دستش را رها نکردم. دقایقی بعد، صف لغزان نظامیان که از چند سو به هم نزدیک شده بودند، از منطقه شابه روستای آستانه به سوی آستانه راه افتادند. سه روز بعد از آن، در روستای نوه لیچ مهمان بودیم که ناگهان یک دسته از چرخبال های روسی بر فراز ما ظاهر شدند. به طور قطع فکر کردیم که محل اقامت ما افشا شده و هواپیما ها به بمباران آمده اند. بسم الله خان ( رئیس ستاد ارتش کنونی افغانستان ) و شاه نیاز هم با ما بودند. با سرعت از خانه به بیرون پریدیم و عقب سنگ بزرگی موضع گرفتیم. مسعود پرسید:
چه کسی به حکومت اطلاع داده باشد؟
یکی از همراهان ما گفت که یک تن از مجاهدان به نام ضابط در( درمحمد)  ساعتی پیش یکی دو بار سوار بر بایسکل ازجاده مقابل خانه عبور کرد!
چرخبال ها مثل یک دسته زاغ بر فراز منطقه ای که ما در ته سنگ خزیده بودیم، درحرکت بودند. مسعود به همراهان گفت:
اگر افشا شده باشد که ما این جا هستیم، لحظاتی بعد به بمباران شروع می کنند. قبل از آن که همه چیز از کنترول خارج شود، یکی ازشما، از عقب مرا به ضرب گلوله از بین ببرد که زنده به چنگ دشمن نیفتم.
و بلافاصله اسلحه برداشت و به حالت نیم خیز، قصد داشت از موضع بیرون شود و خود را برای آخرین جنگ آماده کند. من خود را به او چسپیدم و او را دو باره به درون حفره کشیدم. هواپیما ها همچنان به طورمرموزی در فضا دور می زدند. دل من  گواهی می داد که انتظار بکشیم. شاید به زودی ازین منطقه ناپدید شوند. درین حال از درون آسیاب به سوی هواپیما ها تیراندازی شد. مطلع شدیم که کاکا شهاب الدین به سوی هواپیما ها شلیک کرده بود. با کمال تعجب مشاهده کردیم که هواپیما ها بعد از تیراندازی شهاب الدین از درون آسیاب، کم کم ارتفاع گرفتند و سپس به سوی میدانچه عقب خانه رحیم خان ( مشهور به غلام بچه) رفتند. پیلوت ها ندانستند که مسعود در چند صد متری شان عقب سنگی پنهان بود. اگر درآن دقایق، مانع مسعود نمی شدم، او خودش را ظاهر می کرد و درنتیجه فاجعه بار می آمد.



جنگ کانتینر ها
سال 1377
منابع: جنرال محمد قاسم خان
حاجی رحیم
جنرال داود
ارتش کوچک و عمدتاَ چریکی مسعود که درچهارسال جنگ درکابل فرسوده شده و توانش رزمی اش را از دست داده بود، بعد از عقب نشینی ازکابل، با بحران سختی درگیر بود. تعرض طالبان منظم انجام می گرفت، اما ارتش مسعود درصدد کسب فرصت برای استقرار درسوق الجیش دفاعی جدید بود. تلاش برای استقرار دفاعی، نیاز به زمان داشت و طالبان و پاکستان به این نکته پی برده بودند که نباید مسعود را موقع داد که ارتش پراکنده ای خود را دو باره سامان بدهد. نصیرالله بابر وزیر داخله درزمان نخست وزیر بوتو در پاکستان و گوهر ایوب وزیر خارجه آن کشور بعد از تسلط طالبان برکابل اعلام کردند که دره پنجشیر (بستراصلی مقاومت) ظرف سه روز اشغال خواهد شد. این ادعا درآن زمان بیشتر جنبه تبلیغاتی و فشار روانی داشت
اما غلبۀ مسعود  بر بحران اولیه شکست، سبب گشت که درچندین دور جنگ سرنوشت ساز، سامانه تاکتیکی رشک انگیزی را در امر به دام اندازی هزاران طالب مهاجم به نمایش بگذارد. او درمیدان های جنگ، تاکتیک های قبض وبسط را به کار گرفت. درچندین دور، جبهه گسترده را ناگهان منقبض کرد ومحاذ طالبان را گسترش داد وسپس ضربات کارسازی بر ماشین تعرضی آنان وارد آورد. تاکتیک جدید مسعود با اختراع " جنگ کانتینر ها"  به منظور کم کردن سرعت تعرضی طالبان، برای نخستین بار در جاده بگرام- چاریکار عملی شد. به دستور مسعود، شماری از کانتینر های بزرگ به شکل مانع درعرض جاده جا به جا می شدند و در میان این کانتینر ها خاک و گل مرطوب انباشته می شد. این موانع در نقاط باریک معابر یا جاده عمومی مستقر می گشتند تا وسایل نظامی ارابه دار به خصوص تانک و داتسون ها از راه دیگری نتوانند به حرکت خود ادامه دهند. ضخامت این کانتینر ها حداقل دو متر بود و انباشت گل وخاک مرطوب درین جعبه های غول پیکر، کاری بس سنگین بود اما در ایجاد سد بندی در برابر صدها داتسون پر از نفرات طالبان به اندازه یک کوه بزرگ مانع و مشکل خلق می کرد. این موانع به اثر انفجار، شلیک تانک و توپ و خمپاره متلاشی نمی شدند. این تنها بخشی از کار بود. موازی با کانتینر های پر از گل و خاک، کانتینر های دیگری در عرض جاده و یا حاشیه جاده گذاشته می شدند که  صدها تن بمب هواپیما و مواد انفجاری بسیار قوی و آتش زا در درون آن ها تعبیه می شدند.  در فاصله یک کیلومتری سد های کانتینری، دسته های مسلح به کمین می نشستند و تقریباَ کمتر از نیم کیلومتری اطراف کانتینر ها به وسیله خارهای فلزی دارای سه شاخه مساوی به هر سو پاشیده می شدند. خارهای فلزی نوک تیز، به هر پهلویی که روی زمین قرار می گرفتند، یک شاخه تیز آن به سوی هوا بلند می ماند و تایر داتسون های دوکابین طالبان درنخستین لحظه برخورد با تیغ این خارهای دارای سه شاخک، از کار می افتادند. نفرات مسلح طالبان با دست پاچه گی از بدنه عقبی داتسون به زمین می پریدند.  آنگاه افراد نشسته درکمین، دست به آتشباری می زدند. طالبان درتلاش نجات جان شان، با سرعت در پناه کانتینر های بزرگ می خزیدند، اما کانتینر ها که خود دام های مرگ بودند،  آن ها را پناه نمی دادند. همزمان با شدت آتشباری، تجمع طالبان در کنار کانتینر ها افزایش می یافت و آنگاه ده ها تن مواد انفجاری به وسیله ریموت کنترول از راه دور انفجار داده می شدند و ده ها طالب همراه با قطعات کانتینر ها و داتسون ها به هوا بلند می شدند. نخستین جنگ کانتینری در دو راهی بگرام واقع در چهل کیلومتری شمال کابل سازماندهی شد که برای طالبان نتیجه وحشت ناکی در قبال داشت. بعد از آن در چندین نقطه از منطقه بگرام تا شهر چاریکار، ازین گونه موانع کانتینری در مسیر حرکت ارتش طالبان جا به جا شدند. وقتی نخستین دسته های تعرضی طالبان به موانع برخورد کردند، صدها داتسون پر از جنگجویان در اطراف کانتینر ها تجمع کردند. در اوج تجمع طالبان، کانتینر های پر از مواد انفجاری به وسیله آله الکترونیکی هدایت کننده از فاصله دور، انفجار داده شدند که در نتیجه آن، رزمنده گان فعال طالبان به شمول فرماندهان خط اول جنگ جان های خود را از دست دادند.
تاکتیک جنگ کانتینری شرایطی را فراهم کرد که مسعود، با زحمت کمتری توانست بر وضعیت اضطرار حاصل از شکست درکابل مسلط شود. درآن شب ها و روز ها، وضع واقعاَ اضطراری و خطرناک بود. رهبران طالبان به فرماندهان ارشد مسعود به شیوه های مختلف پیام داده بودند که از کنار مسعود دور شوند و آنان حاضر خواهند بودکه موقعیت و جایگاه شان را ضمانت کنند. مسعود ازین نوسان ها آگاهی داشت.
جنرال قاسم خان می گوید:
درلحظه هایی که لشکر مسعود به سوی ناحیه دخولی پنجشیر به سرعت عقب می نشست، مسعود از من خواست که یک کانتینر نسبتا جدید وبزرگ  مملو از مواد انفجاری را در کنار جاده بگرام- چاریکار جا به جا کنم و بر در آن قفل سنگینی بزنم. این کانتینر نیز از دورهدایت می شد. مسعود گفت:
 طالبان گمان می برند که این کانتینر بزرگ با این قفل سنگین، ذخیره گاه اسلحه و تجهیزات گران بهایی است که نیروهای مسعود فرصت نیافته اند آن را تخلیه کنند. فرماندهان طالبان عادت دارند که برسر تصاحب غنیمت، ابتداء راطراف کانتینر تجمع کنند و آن وقت خواهی دید که چه اتفاقی می افتد! هدایات مسعود را به طورکامل اجرا کردم. ساعاتی بعد که ما دردامنه های اطراف از طریق دستگاه های دوربین صحنه را تماشا می کردیم، نفرات زیادی از طالبان همراه با موتر های داتسون دارای دو کابین دراطراف کانتیتر تجمع کردند. این تجمع دیری دوام نیاورد و انفجار عظیمی در منطقه روی داد و کانتینر، نفرات طالبان وموتر های شان درهوا پراکنده شدند. او بعد ها هنر فرماندهی جنگ را با خونسردی عجیبی به کار می گرفت. درسال 1378 که طالبان از تاریخ چهارم ماه اسد تا دوازده همان ماه در شمالی پراکنده شدند، مسعود فقط گفت:
ما خود را جمع کرده ایم وحالا طالبان در جبهه گسترده و سخت نا مأنوس، تمرکز خود را از دست داده اند. حالا می توانیم همچون مشت واحد، ضربه اساسی را وارد کنیم. این ضربات اساسی از چندین جناح بر طالبان وارد آمد ودرآن کارزار، قطع مسیر عقبی طالبان درشمالی خیلی ماهرانه انجام گرفت که درمدتی کوتاه واحدهای جنگی طالبان همراه با تمامی جنگ افزارها به طورکامل معدوم شد؛ اما سطح تدارکات طالبان ازحیث اسلحه ونفرات جنگی بسیار بالا بود و به زودی، واحدهای جنگی خود را احیا می کردند.
حاجی رحیم می گوید:
در سال 1377 مسعود در باغ خانه اش قدم می زد و کلاه خود را در دست داشت وگفت:
اگر ما جنگ کانتینری را در دفاع از کابل آغاز می کردیم، نه تنها طالبان که ارتش پاکستان را به یک مسابقه تاریخی فرا می خواندیم. این جنگ می توانست در مسیر مارپیچی دره ماهیپر، نغلو، مسیر لته بند و دهانه پلچرخی این مناطق در مسیرکوهستانی کابل- جلال آباد قرار دارند وانسداد مسیر به معنی قطع کامل جاده ای است که کابل را با مرز تورخم وصل می کند. بسیار با موفقیت اجرا شود. حاجی رحیم می گوید:
تجارب جنگی ودفاعی مسعود رو به پخته گی می رفت و او قصد داشت جنگ کانتینری و ایجاد سد بندی به اشکال دیگر را در نبرد های بعدی به منظور بیرون راندن طالبان از شمال و سپس از کابل طراحی کند.
جنگ کانتینر ها اختراع تاکتیکی مسعود در جنگ های پس از عقب نشینی از کابل بود. بعد ازآن درچندین دور جنگ، خط اندازی کانتینر ها به کار گرفته شد که برای نیروهای مسعود هیچ تلفاتی نداشت. اما اجرایی کردن طرح خط اندازی کانتینر ها، کاری بس طاقت فرسا وسنگین بود.
جنرال داود می گوید:
درسال 1377 در جبهه تخار، توازن نیروها کاملا به نفع طالبان برهم خورد. حدود هزار تن از مجاهدان دربرابر تهاجم بی وقفه حدود پانزده هزار تن از طالبان و داوطلبان از کشور های مختلف باید ایستاده گی می کردند. مسعود تاکتیک جنگ کانتینرها را در جبهه تخار نیز به کار گرفت. درین جنگ، کانتینرها با "تلک ماین" ( تله مین) مجهز شده بودند. آتش تسلیحات سنگین از چهار جناح به سوی مانع کانتینری عیار شده بود. مسعود از فراز تپه ای، جنگ را تماشا می کرد. این تاکتیک خیلی مؤثر بود. ما همچنان در منطقه بنگی به سوی شهرستان خان آباد در امتداد سلسله تپه ها از تاکتیک جنگ کانتینری استفاده کردیم که در استراتیژی دفاع پایداربسیار با اهمیت بود.
مسعود از توسعه ساختاری جنگ کانتینری اطمینان داشت. اوگفت:
 ما به طور کامل با آی،اس،آی رو به رو هستیم.
درجنگ های تخار، پدیده ای به نام طالب اصلا مطرح نبود. مسعود با استفاده از شبکه های ویژه اطلاع داد که جنگ به طور کامل از اسلام آباد رهبری می شود. مسعود فیلم مستندی را به دست آورد که شماری از افسران ویژه استخباراتی پاکستان را درجریان آموزش های جنگی نمایش می داد. سپس همان افسران، با ریش های دراز، لباس افغانستانی، دستار کلان درعقب فرمان یا عقب بدنه داتسون های طالبان در جاده های کابل، شمالی و جبهه شمال نشان داده می شد. این فیلم به کمک شبکه ناشناخته افسران بلند پایه آی،اس،آی تهیه شده و دراختیار مسعود قرار گرفته بود.
در اوج بازی های اطلاعاتی و تماس های مداوم با شبکه هایی که صرفا با خود مسعود مرتبط بودند، مسعود احساس کرد که در نوعی محاصره اطلاعاتی قرار گرفته است. نشانه بارز این محاصره آن بود که  مکالمات وی در دستگاه ماهواره به نحوی از سوی سازمان های بزرگ جاسوسی دنیا که در عقب پروژه طالبان قرار داشتند، کشف شده و دراختیار آی، اس،آی قرار داده شده بود. مسعود اگرچه در هسته رهبری آی، اس،آی هوادارانی داشت؛ اما از پی آمد های رخنه اطلاعاتی سازمان های جهانی در جریان مکالمات نگران شده بود.  شبکه ای از افسران آی،اس،آی در بحرانی ترین حالات، مهمترین اطلاعات را دراختیار وی می گذاشتند. جنرالانی که به مقاومت مسعود در برابر تهاجم عریان وبی وقفه قطعات نظامی پاکستان درشمال به عنوان عامل بازدارنده در برابر"حماقت" های آمرین بالاتر از خود و رقبای شان  نگاه می کردند؛ چشم امید داشتند. این حلقه افسران بدین نظر بودند و( بدون شک حالا هم هستند) که لجاجت برسر تصاحب سیاسی افغانستان هردو کشور- پاکستان وافغانستان- را به تباهی می کشاند.  مسعود بعد ها علت دیگرخوشبینی افسران همکار را درک کرد که برایش جالب بود. توضیح این علت مجاز نیست. درین جا  نام فرد رابط میان جنرالان ارشد آی،اس، آی با مسعود نیز قابل ذکرنیست؛ اما قابل گفتن است که درسازمان استخباراتی پاکستان درقضیه افغانستان ، آن طوری که درظاهر امرتصور می شود، اشتراک موضع و استراتیژی یک پارچه وجود ندارد. اگر فشارهای جاری غرب بالای آن کشور ادامه یابد، آی، اس، آی از خیر لقمه کلان به نام افغانستان می گذرد. چون راه دیگری باقی نمانده است.
3
 آقای محمود دقیق می گوید: اکثراوقات مسعود در حریم یاران، به طورآنی به آدم دیگری تبدیل می شد. وقتی از ساعات متوالی کار فارغ می شدیم، ناگهان به شوخی و دست بازی و کشمکش روی می آورد. و نزدیک ترین فرد دم دستش را به حیث حریف پهلوانی انتخاب می کرد. درجمع چند نفری یاران، بدون مقدمه دست های دراز و پر زورش را دراز می کرد واز جمع یاران هر که را که نزدیکش می بود، به سوی خود می کشید وبه رسم پهلوانی و زورآزمایی میان بازوانش می فشرد و یا او را در وضعی قرار می داد که برای احتراز از سقوط به روی زمین ناگزیر به دفاع برمی خاست و این چیزی بود که مسعود را بیشتر تشویق می کرد که به زور آزمایی و پهلوانی ادامه دهد. این گلاویزی زمانی پایان می گرفت که هر دو از نفس می افتادند؛ اما مسعود رها کردنی نبود وبه سوی دیگر همراهان می پرید تا آن ها را نیز به چنگ آورد. فهیم دشتی می گوید: یک بار در مهمان خانه شماره 14 وزیراکبرخان به سوی دکتر عبدالله رفت تا او را به زمین بخوابد. دکتردرعین حالی که سعی می کرد، حرمت مسعود را رعایت کند، به خنده افتاده بود وازخود دفاع می کرد. مسعود صاف وساده می خواست او را بیازارد و به زمین بکوبد. با شورواشتیاق می خندید و پنجه درپنجه دکترمی انداخت. این صحنه دقایق متوالی ادامه یافت تا آن که هردو جانب ازنفس افتادند. دربدترین دوران جنگ سرنوشت ساز، با بی خیالی به سوی این و آن پرزه و متلک می پراند و سخن به شوخی می گفت و دیگران را هدف قرار می داد و ازته دل می خندید.
آقای دقیق صحنه دیگری را به یاد دارد:
روزی بعد از ختم کار رسمی، از فراز کوه پائین می آمدیم. از چرخش شوخی آمیزچشمانش فهمیدم که در تعقیب من است تا مرا به بازی مشت ویخن وکش وگیر بکشاند. این بار می خواست مرا از بالای کوه به سوی پائین بکشد تا من بترسم واو بخندد. پس زود تر از دکترعبدالرحمن وخودش راه خود را به سوی دامنه کم ارتفاع تر کج کردم؛ مسعود گفت:
آمرصاحب پنجشیر! تو چه شدی؟ من ترا می پالم!
با قدم های بلند تر از وی فاصله گرفتم. او با گام های بلندی مرا تعقیب کرد وگفت:
چرا از من دور می روی... من که گژدم نیستم!
دکترعبدالرحمن گفت:
گژدم نسبت به تو بهتر است... لااقل درفصل زمستان آرامش دارد اما تو درزمستان وتابستان آرام وقرار نداری!
مسعود از ته دل می خندید اما مرا به چنگ آورده نتوانست.
شوخی های مسعود حتی در بدترین حالات جنگ، کمرنگ نمی شد. اساسا سعی می کرد که درچنین حالات، روحیه شاد و فعالی از خود نشان دهد. درماه هایی که جنگ ومقاومت درشمالی نهادینه می شد، خصلت های فردی مسعود با جلوه های ویژه ای نمودار می گشت. حتی درسال 1378 که مهاجرت گروهی مردم شمالی به سوی پنجشیرآغاز شد و سرنوشت مردم  به خطر فاجعه و بحران مرگبار روبه رو بود، مسعود با شادمانی و شوخی با مردم برخورد می کرد. فهیم دشتی می گوید:
درروستای دشتک، جلسه ای با شرکت استاد سیاف، فرمانده الماس، شادروان دکترعبدالحی وجمعی از سران جبهه برگزار شد. چرخبال دور تر از مکان جلسه نشست کرده بود و قرار بود مسعود به سوی چرخبال برود، اما وی به سوی خانه نیم ساخت دکترعبدالله دور خورد. دیوارها و نقشه خانه را  با دقت از نظر گذراند وخطاب به دکترگفت:
این خانه است که نقشه کرده ای؟ به این دراز خانه چه دل خوش کرده ای؟
ظاهراَ درخصوص طرح ودیزاین نمای خانه انتقاد داشت و طوری وانمود می کرد که اگر وی برای چنین کاری اقدام کند، طراحی خانه خیلی عالی ترازین خواهد بود.
درواپسین لحظه ها به شوخی گفت:
به قوماندان بگو که سه چهار صندوق دینامیت بیاورد که این خانه را انفجار بدهم!
او درطراحی ساخت خانه و مکتب ساعت ها صحبت می کرد وگفته می شود که نقشه مکتب روستای بازارک را شخص خودش آماده کرد و سپس مکتب ساخته شد. بدین ترتیب، ساختمان لیسه بازارک به عنوان یادگار مهندسی مسعود باقی مانده است.
من (نگارنده ) درسال های 1371 تا 1374 مدیر مسئول هفته نامه کابل بودم. این هفته نامه دراوج جنگ و زمستان درکابل به وسیله مسعود پایه گذاری شد. باورنداشتم که مسعود درچنین حالتی، با نشر هفته نامه غیر دولتی موافقت کند. ریگستانی که سازماندهی کار را برعهده داشت، به من گفت:
اشتباه می کنی!
یک شب درساختمان چهارطبقه ای اداره موسوم به " اوپراسیون" در نزدیکی چهارراهی وزیراکبرخان برای دیدار با مسعود رفتیم. ساعت ده شب بود که مسعود  به آن جا آمد. بالاپوش ( بارانی) آبی روشن برتن داشت. حین صحبت رو به من گفت:
می خواهم نشریه ای تأسیس شود که فاسدان و گمراهان دولتی وغیردولتی را افشا کند! تعجب نکن... اخبار مربوط به خیانت کاران را من برایت می دهم! او هیچ گاه فرصت نیافت و یا از روی مصلحت لازم ندانست که در باره به قول خودش گمراهان وفاسدان دولتی و غیردولتی- مدارکی زنده در اختیار هفته نامه قرار دهد.
او از نخستین ماه های پیروزی مجاهدین نسبت به آینده کار حکومت، برخورد  ونوع دیدگاه رهبران تنظیم های جهادی با مردم و قضایای سیاسی ، عمیقا دلزده و مأیوس بود.
جنگ سختی با حزب اسلامی حکمتیار جریان داشت. درجریان صحبت، چند صدای انفجار از فاصله نزدیک به گوش رسید. مسعود با اشاره به انفجارگفت:
می شنوی؟ می خواهم خیانت هایی که درپس این جنگ قرار دارد، به مردم وتاریخ افشا شود! تو چه نظر داری؟
من گفتم: این نشریه دولبه داشته باشد: لبه اول به سوی افراطی گری و لبه دوم به سوی آی،اس، آی!
مسعود گفت: موافق هستم!
و دست خود را برای فشردن دست من دراز کرد وگفت:
اگر خدا بخواهد، کار ما شد!
هرگاهی که مسعود نشریه را دردست می گرفت، بی آن که عناوین درشت سیاسی آن را بخواند، به صفحه ششم ( پاتک خنده ) برای دیدن طنز وکارتون می رفت و ناگهان مثل کودک ذوق زده می خندید و می گفت:
ای بچه ات پیر، ای بچه ات پیر، گفتار مخصوص مردم پنجشیر است که بیشتر طعم تعجب و حسن نظر دارداین را کی طراحی کرده؟
بی آن که درجستجوی طراح زحمتی بکشد، دنبال کارتون دیگرمی رفت وباردیگر خنده اش می ترکید و احساسات خود را با حاضران مجلس شریک می کرد وصفحه را مقابل چشمان شان می گرفت ومی گفت:
نگاه کنید... این چقدر جالب است! 
یک بار بسیاری از مقامات ارشد نیز به دورش گرد آمده بودند وروی قضیه مهمی باید تصمیم گیری می شد. هنوز جلسه آغاز نشده بود ومسعود دقایق متوالی فکاهه های صفحه طنز را مطالعه می کرد.
اما در صفحه اول یکی از شماره ها، کارتون بزرگی را چاپ کردیم که با واکنش مسعود رو به رو شد. این کارتون بزرگ از طراحی های "مرزبان" اگر فراموش نکرده باشم، اسمش طارق مرزبان است بود و یک مرد مجاهد را نشان می داد که تخته به پشت روی زمین افتاده و دست و پا هایش با هم در جنگ اند. در دو دست ودو پای این مجاهد، شمشیر بسته شده بود. طراحی به گونه ای بود که جنگ دست وپا ها تا آن جا طول کشیده که یک پا و یک دست وی نیز قطع شده است؛ با آن هم، مجاهد خشمگین با همان یک دست و پای باقیمانده، به جنگ خود بر ضد خود ادامه می دهد. مسعود همین که مرا دید گفت:
این جا بیا کنارم بنشین!
در سالن مجلس بسیاری از رهبران و وزرای دولت اسلامی حضور داشتند. مسعود بیخ گوشم گفت:
این کارتون را چه کسی کشیده است؟
جواب دادم: کارتونیست ، مرزبان نام دارد!
مسعود گفت: او را بیاور که ببینمش! برایش چند نصیحت دارم!
گفتم: او درافغانستان نیست، خارج از کشور زنده گی دارد!
مسعود گفت: برایش پیام بده که اگر کسی یک روز هم به خدا ایمان داشته باشد، این کارتون را رسم نمی کند... حرف من تمام شد ... می توانی بروی!
حادثه دیگر درسال 1372 روی داد. درصفحه اول هفته نامه عکس حکمتیار را انداختیم که در دو سوی آن، عکس های مسعود و استاد برهان الدین ربانی قرارگرفته بود. زیر عکس این تیتر را نوشتیم:
حکمتیار کشت شاه وزیری می دهد
برنده بازی کی خواهد بود؟
اتفاقا عکس عجیبی از مسعود ( درحال بازی شطرنج) درجناح راست عکس حکمتیار گذاشته شده بود. پخش این عکس ها مقارن همان روز هایی بود که حکمتیار پیوسته شهرکابل را با راکت می کوبید ومی گفت:
جمعیت اسلامی باید میان کرسی ریاست جمهوری و وزارت دفاع، یکی را انتخاب کند.
وقتی به تالار بزرگ وزارت دفاع وارد شدم. مسعود از عقب بلند گو، برای صدها تن ازنماینده گان از سراسر کشور که به منظور برگزاری "شورای اهل حل وعقد" به کابل آمده بودند، سخنرانی می کرد. سخنانش را نیمه تمام گذاشت و از فاصله چهل متری در بلند گو گفت:
دراتاق پهلویی منتظرباش... می آیم!
دقایقی بعد در اتاقی که من انتظار می کشیدم، وارد شد. دریشی فرماندهی خاکی رنگ به تن داشت.دست های درازش را به سویم دراز کرد:
جوان! درین روز های حساس، تو چه کاری کردی؟
بی آن که فرصت پاسخ دهی به من بدهد، پرسید:
شطرنج را درست یاد داری؟
گفتم: آری، حتی یک بار شما را مات هم کرده ام!
نشریه را تا وبالا کرد وگفت:
اگر یاد داری... پس سوال مرا جواب بده... وقتی کسی کشت شاه وزیری می خورد، چه می شود؟
فی الفور رگ حساس مسأله را دریافتم و گفتم:
فهمیدم. پیام شما را دریافتم!
مسعود با تبسمی که درسیمایش حل شده بود، گفت:
گرفتن پیام کفایت نمی کند... سوال را جواب بده!
گفتم: وزیر از صحنه حذف می شود!
مسعود گفت: آفرین! حالا شدی رفیق صادق حکمتیار... او هم همین را می گوید و گفتارش را به وسیله راکت کوبی بالای مردم بیان می کند. اگرتو به جای من باشی چه می کنی؟
بعد موضوع را عوض کرد و پرسید:
این عکس مرا درحال شطرنج بازی از کجا کردی؟
گفتم: در مطبوعات ازین چیزها زیاد است!
پرسید: درشماره جدید چه چیز مهم داری؟
گفتم: در باره دکتر نجیب... این که او چه گونه نقشه ترور می کشید!
مسعود گفت: اگر جای تو باشم، دکترنجیب را راحت می گذارم... نکته دیگر این که آرزو دارم که مجبور نشوم بار دیگر بالایت انتقاد کنم... خوب می توانی بروی ... به امان خدا!
گفتم: حالا که با این آسانی به دیدن شما آمده ام، لطفا به چند سوالم جواب بدهید!
مسعود از جا برخاست:
چیزی ندارم که افتخار گفتن داشته باشد!
 با آن همه زنده گی اضطراری و پرفشاری که مسعود داشت، بعضی اوقات نکاتی را یاد آوری می کرد که آدم را به تعجب می انداخت. مثلا در نخستین روزهای کار هفته نامه کابل، از من خواهش کرد که چندمقاله ونوشته خود را برایش بدهم. او مقالات را دریک نشست مطالعه کرد و درجریان خوانش چند جا با پنسل نشانی گذاشت. وقتی از صفحات مقاله ها سر برداشت، گفت:
خوب بود... من چند نشانی گذاشته ام... اما این ( اشاره به یک مقاله سیاسی) ممکن است یک ماه قبل نوشته شده باشد.
به نشانی های پنسلی نظرافگندم. او ضمن آن که برخی اشتباهات املایی، دستوری ولغزش های بافتاری جملات را تشخیص داده بود، دقیقا فهمیده بود که مقاله سیاسی یک ماه پیش نوشته شده بود!
یک روز دیگر، موفق شدم به تنهایی او را ببینم. چند تن از راننده های لاری های باربری اهل مشرقی با وی صحبت داشتند. راننده ها زود رفتند. کاغذی در دستم بود. مسعود پرسید:
خط نوشتاری ات زیباست... بیا مسابقه بدهیم!
این خوشمزه گی مسعود مرا هیجانی کرد. خیلی احساس خود مانی برایم دست داد.
گفتم: آمرصاحب خط من زیبا تر است!
گفت: دیده خواهد شد!
یک مصرع شعر را ( که درخاطرم نیست ) خودش انتخاب کرد ونخست خودش به نوشتن پرداخت. هیجان دوران دانش آموزی به طورکامل در چهره اش موج می زد. من پائین تر از آن مصرع شعر را نوشتم. پرسید:
حالا خودت بگو کدامش زیباست؟
راستش خط مسعود زیبا تر بود. اما گفتم: خط من زیباست!
با نگاه زیرکانه به خطوط نظر انداخت و گفت:
 ببین ... درچیزی که به چشم دیده شود، نمی شود چالاکی کرد!
مأمون

No comments:

Post a Comment