Sunday 14 August 2011


پس تداركات براي اعدام عوض به زودي انجام گرفت. حالا در اعدام وي هيچ ترديدي نبود و هيچ كسي به عنوان ميانجي وجود نداشت. به عوض گفتم كه چند دقيقه بعد اعدام خواهي شد. عوض نه واكنش نشان داد و نه هم هراسان شد. به مجاهدان دستور دادم كه آب براي وضو برايش بدهند. وي وضو كرد و نماز هم خواند و منتظر نشست كه بعد چه خواهد شد؟
قبل از اعدام از وي خواسته شد كه وصيت خودش را به شكل تحريري و زباني بيان كند. او همچنان ساكت بود. به مجاهدان دستور داده شدكه فقط يك مرمي در قلبش بزنيد. او در حالي ايستاده بود، يك مجاهد ميل كلاشينكوف را به قلبش نزديك كرد. به عوض بازهم گفته شدكه درآخرين لحظه زنده گي، خواسته اش چيست؟ اما او هيچ خواسته ي را مطرح نكرد. لحظه ي بعد ماشه تفنگ كشيده شدو بعد از صداي خشن كلاشينكوف، عوض به زمين غلتيد.

واقعه یازده هم:
منبع: مشتاق
شکار تصادفی
در سال 1360 به صحنه ي برخوردم كه مسعود هرگز از آن با خبر نشد و تا امروز ازين تصادف عجيب، در حيرت فرو مي روم. حالا فرصت آن رسيده است كه ازآن پرده بر دارم.
وظيفه من به عنوان رئيس تحقيق شبكه استخبارات مسعود ايجاب مي كرد كه در حالات عادي، به طور غير عادي و شخصي در گوشه و كنار قرار گاه به گردش خارج شوم. درايام شب، عمدتا در تاريكي براي گردش بيرون مي آمدم. شبي بعد از نيمه شب،از روستاي فروبل ( روستايي درمقابل ساختمان ولايت پنجشير) به سوي تپه سريچه ( حالا آرامگاه مسعود در آن واقع است) گشت می زدم. نزديك سريچه پل كوچكي است. درتاريكي صداي پاي كسي را شنيدم كه به سوي پل نزديك مي شد. عبور كسي از روي پل برايم يك امر عادي بود اما وقتي عابر در تاريكي به سوي من نگاه كرد، ناگاه تكان خورد و بي اختيار گفت: واي ...
خيز برداشتم و در وسط پل به يخنش چنگ زدم و به سوی خود کشیدم. در روشنايي چراغ دستي به صورتش نگاه كردم. گفتم:
تو كسيتي؟
جواني بود حدود هفده ساله كه به شدت ازمن ترسيده بود. فكر كردم ديوانه است اما به زودي درك كردم كه از دیدن غیرمنتظره من به شدت وحشت خورده است. با صداي خفه و ترسناكي به گوشش گفتم:
چرا خواستي پا به فرار بگذاري؟ تو كي هستي... درين نيمه شب اين جا چه مي كني؟
جوان به تضرع افتاد و پيوسته ازمن التماس مي كرد:
مرا نكش ... مرا نكش...
دست دركمرش انداختم و تفنگچه اش را گرفتم. جيب هايش را تفتيش كردم و مبلغ چهار هزار افغاني را ازآن بيرون كشيدم. چهارهزار افغاني درسال 1360 پول اندكي نبود. علاوه برآن، اين مبلغ پول درجيب جواني هفده ساله، واضحاَ سوال برانگيز بود. من شكار خودم را يافته بودم. كشف تفنگچه اين جوان حجت مرا تكميل كرده بود كه چهار هزارافغاني پول مشكوك، درمقابل آن زياد اهميت نداشت.
او را به قرارگاه آوردم. چنان دست پاچه بود كه لرزش دستانش را نمي توانست كنترول كند.
چنگ درگلويش انداختم و گفتم كه خودش را معرفي كندو بگويد كه درين وقت شب درين جا به چه كاري مشغول بود؟
اول گفتم كه خودش را معرفي كند. وي گفت:
نامم سميع است واز روستاي بازارك هستم.
براي اين كه چنگال هايم را بيشتر درگلويش فرو نبرم، تكاني به خود داد و به سرعت از جيب پهلويي اش يك قوطي كوچك نصوار را بيرون كرد و به من گفت:
اين جا عكس توست.
در عقب شيشه سرپوش قوطي نصوار عكس فوري كهنه يي جاسازي شده بود. به عكس نظر انداختم.  عكس خودم بود كه حدود ده  سال پيش، هنگامي كه در اداره دادستاني ولايت غور مأموريت رسمي داشتم، برداشته شده بود. از تعجب يك لحظه خاموش ماندم. آهسته درگوشش خواندم:
اين عكس را از كجا كردي... چه كسي برايت داده است؟
سميع بدون مقاومت جواب داد:
اين عكس را درجبل السراج برايم داده اند.
پرسيدم: كي داد؟
سميع گفت: نفر هاي خاد برايم دادند.
گفتم: با اين عكس چه بايد مي كردي؟
گفت: برایم گفتند که درهر جای پنجشیر که می روی، مواظب باشی که با این شخص رو به رو نشوی ... اگر در دامش افتادی، زنده گی بر تو حرام می شود!
گفتم: تو را براي چه كاري فرستاده اند؟
جواب داد: به من وظيفه داده اند كه مسعود را كه از همين مسير مي گذرد، با همين تفنگچه بزنم!
پرسيدم: پس اين عكس مرا چرا برايت دادند؟
گفت: در خاد جبل السراج برايم گفته شدكه فقط كوشش كن كه با اين آدم كه عكسش را برايت داده ايم، رو به رو نشوي! او هر آدمي را كه كمي هم در منطقه نابلد باشد، به سرعت شناسايي  كرده و زير كار مي گيرد و پلان خراب مي شود.
گفتم: تو چه وقت بايد مسعود را مي زدي؟ درين نيمه شب؟
گفت: برايم گفته بودند كه موتر مسعود شب ها ازين جا عبور مي كند.
از میان قوطي نصواري كه از او گرفته بودم، كمي نصوار در كف دستم ريختم. واقعا نصوار بود و سپس آن را در گوشه دهانم انداختم و بار ديگر به عكس كهنه خودم خيره ماندم. آن وقت بيشتر از گذشته فهميدم كه من به حيث كادر استخباراتي مسعود چقدر براي استخبارات دولت آدم مهمي هستم. آن وقت فهميدم كه وي چرا وقتی ( برخلاف انتظار) با من رو به رو شد، چه گونه ناخود آگاه وحشت كرد و حالت غيرعادي به خود گرفت.
سميع تاب شكنجه بيشتر را نداشت. تلاش من براي كشف شبكه هاي ارتباطي وي در داخل جبهه نتيجه ي در برنداشت. استخبارات دولت براساس پيش بيني دقیق او را بدون هيچ حلقه ارتباطي در داخل دره، براي كشتن مسعود مأموريت داده بود. اما اشتباه خاد آن بود كه قبل از رو به رو شدن وي با من، چنان ترس وهولي از حضورمن در ذهن وي ريخته بود كه از ديدن ناگهاني و تصادفي من، خودش را كاملا باخت ونزديك بود قبض روح شود.
حوالي صبح درباره سرنوشت وي با خود به مشوره پرداختم. كاملا يقين داشتم كه اين جوان هفده ساله از روي فتواي عقل و خرد، حاضر به اين كار نشده است. اوكاملا به اين نتيجه رسيده بودكه شايد چند لحظه بعد، با دستان خودم گلویش را بفشارم و يا با تيشه و كارد قطعه قطعه اش كنم. اما خدا شاهد است و حالا به گفته خود صادق هستم كه تصميم گرفته بودم كه حتي آمرصاحب را نيز ازين رويداد عجيب مطلع نسازم. با خود اين طور محاسبه كردم كه كشتن اين جوان كه به سن شرعي نرسيده است، هيچ دردي را درمان نمي كند.
وقتي شب گذشت و روشني صبح آمد، خليفه ناصر يكي ازمجاهدين را نزد خود خواستم و برايش گفتم كه خودش را آماده كند كه اين جوان را تا مدخل دره پنجشير متصل به شهرك گلبهار برساند و از حدود جبهه خارج كند. خليفه ناصر آماده رفتن شد. اما سميع كاملا بي رمق شده بود و فكر مي كرد كه او را به خليفه ناصر مي سپارم كه در عقب سنگي يا پشته كوهي، اعدامش كند. برايش گفتم:
ترا دو باره به همان جا مي فرستم كه از آن جا روانت كرده اند.
سپس با خشم و غضب، صورتش را با چنگال هايم خراشيدم و پوست رويش را خون آلود كردم و گفتم: بايد با اين چهره به نزد رئيس خاد جبل السراج بروي. پيام من براي حريف همين است كه ترا به حيث نشاني، دو باره برايش اعزام كنم.
خون از صورتش سرازير شد و در گوشش گفتم:
به رئيس خاد جبل السراج سلام مرا برسان و بگو، من به چنگ همان كسي افتادم كه تو ترس داشتي با وي رو به رو شوم.
اگر سميع بيش از هجده سال عمر مي داشت، قبل از آن مسعود وهمراهانش از قضيه با خبر مي شدند، با تشريفات خاصي اعدامش مي كردم. او براي تطبيق حكم شرعي آماده نبود. بعد از آن رويداد، خاد جبل السراج به شيوه هاي ديگري به من پيام جوابي فرستاد اما هيچ يك از عمليات جاسوسي آنان براي كشتن مسعود ، كارگر نيافتاد.

واقعه دوازده هم:
منبع: حاجی عزم الدین، مجری ارشد عملیات استخباراتی مسعود
احمد شاه مسعود، از نخستین سال های جنگ چریکی درپنجشیر، به منابع دست اول کشف و استخبارات دولتی و ارتش چهل شوروی دسترسی کامل پیدا کرده بود. من از جرئیات شکل گیری چنین ارتباطات منظم و انتقال به موقع وسیستماتیک اخبار واطلاعات از درون نهاد های امنیتی واستخباراتی به شبکه ضد جاسوسی پنجشیر اطلاع چندانی ندارم. پالیسی مسعود این بود که کلید اصلی کسب اطلاعات و دهلیز های مطمئن انتقال اخبارو گزارش های کاملا سری را در اختیار دیگران قرار نمی داد.  من به زودی مطلع شدم که میرتاج معاون قطعه شماره 206  کشف وزارت دفاع دولت ببرک کارمل ( اهل پنجشیر) یکی از مهره های وابسته به مسعود بود. خلیل رئیس کشف قطعه 206 وزارت دفاع ، جنرال نعیم وردک و جنرال حسام الدین از روستای مرز  پنجشیرنیز از زمره افسران عالی رتبه قطعه کشف وزارت دفاع بودند که تمامی اطلاعات ریز و درشت را بدون آن که به کانال های استخباراتی درز کند، در اختیار مسعود قرار می دادند. جنرال نعیم وردک درسال 1384 با زنده گی وداع کرد. وی در زمان حکومت مجاهدین در دهه هفتاد خورشیدی، رئیس کشف وزارت دفاع ملی بود. مسعود تا آخر حیاتش به  تعهدات خود در برابر این افسران وفادار ماند و هرگز حتی بعد از خروج روس ها از افغانستان و سقوط حکومت دکتر نجیب الله ، ازآنان به حیث منابع معتبر کسب اطلاعات نام نبرد. اهمیت محوری قطعه کشف وزارت دفاع به حیث بانک اطلاعاتی سری و بسیار حساس درین بودکه این قطعه درتمامی ولایات افغانستان نماینده گی های سری و تحت پوشش را تأسیس کرده بود. شبکه های ولایتی قطعه کشف به نام های مستعار از قبیل اداره هواشناسی ، مؤسسه خیریه، اداره زراعت و کلنیک ها و شعباتی که به نحوی برای مردم درمحلات، خدمات عمومی را انجام می دادند، فعال بودند که وظیفه اصلی آن ها جمع آوری اخبارسری امنیتی از سراسر کشور و انتقال مجموعه اطلاعات به وزیر دفاع و شخص رئیس جمهور ببرک کارمل بود. مسعود به تمامی اطلاعاتی که از طریق شبکه های قطعه کشف وزارت دفاع تهیه می شد، دسترسی کامل داشت. اداره های قطعه کشف، با دستگاه مخابراتی کاملا مصئون به نام مورز مجهز بودند. این دستگاه هاکلیه اخبار و اطلاعات را ابتدا به رمز(شفر) تبدیل می کردند وسپس به مراجع اصلی انتقال می دادند. علایم رمز براساس جدول ویژه ی که در هرمرکز وجود داشت، تبدیل به واژه های فارسی می شد وسپس مورد مطالعه قرار می گرفت. جدول اصلی حاوی اطلاعات امنیتی سری از سراسر کشور به شکل توحید شده به وزارت دفاع ارسال می شد. یک نقل از همین جدول نهایی شده اطلاعات سری دراختیار مسعود قرار می گرفت. معاون قطعه  کشف آقای میرتاج یک دستگاه مورز در اختیار جبهه گذاشته بود. ضابط ناچار( که بعدا به ظن مشارکت در کشتن مسعود، درحاشیه قرار گرفت) درآن زمان کارکن امور مخابراتی ما بود. او هر ماه با استفاده از دستگاه مورز، جداول اطلاعاتی را به فارسی برگردان می کرد ودراختیار مسعود قرار می داد. بدین ترتیب، همان اخبار واطلاعات محرم که در اختیار شخص ببرک کارمل، وزیردفاع، وزیر داخله و ریاست خدمات اطلاعات دولتی ( خاد) و مراکز استخباراتی کی، جی ،بی قرار می گرفت، دراختیار مسعود نیز قرار داده می شد. مسعود با استفاده از اطلاعات دست اول، در اجرای هرنوع عملیات و یا پیشگیری از عملیات شوروی وارتش دولت پیش دستی می کرد. این وضع، فضای آشفته و بی باوری را در سطوح مختلف نهاد های امنیتی دولت کارمل ایجاد کرد. شبکه های کشف امنیت، وزارت داخله، دفاع و کشف فرقه (تیپ) چهل شوروی به طور هم آهنگ، وارد کارزار ضد حمله استخباراتی شدند. درهمین جریان، استخبارات دولت به کشف این نکته نایل آمد که شبکه افسران قطعه کشف، با مسعود رابطه دارند و تمامی اطلاعات را دراختیار وی قرار می دهند. دولت به سرعت وارد عمل شد و بعد از اتمام مهلت آتش بس شوروی با نیروهای مسعود، به تاریخ اول ثور سال 1363 ابتدا میرتاج معاون قطعه کشف و سپس و خلیل خان را بازداشت کرد و با سرعت به جوخه اعدام سپرد. جنرال خلیل از باشنده های ولایت غزنی بود. دولت موفق شده بود که فرد رابط میان مسعود و این افسران را که از روستای ماله پنجشیر بود، به دام اندازد. سایر افسران از جمله نعیم وردک و حسام الدین که به زندان طولانی مدت محکوم شده بودند، به دستور مسعود با افسران داخلی که ما دراختیار خود داشتیم، مبادله شدند.
با آن که بعد از فروپاشی حلقه افسران قطعه کشف وزارت دفاع ، طومار ارتباطات سری مسعود با نهاد های مختلف امنیتی دولت تا اندازه ی از هم گسیخت؛ اما سررشته های دیگر استخباراتی همچنان در اختیار مسعود باقی بودند. بعدها فهمیدم، اجنت های خاص فقط با خود وی رابطه داشتند. اما تعجب درین جا بود که ما به حیث همراهان دایمی وی، نمی دانستیم که عوامل  استخباراتی چه وقت ودرکجا با وی دیدار می کنند.
بعد از متلاشی شدن محور ارتباطی درقطعه کشف، روس ها برخورد شان را در مقابله با مسعود عوض کردند. آن ها متوجه شده بودند که جنگ مسعود، در عین حال، یک جریان تئوریک وهوشمندانه است و برای شکستن آن باید ابعاد سیاسی و تئوریک جنگ را نیز تقویت کنند. از همین جا بودکه گرد آوری اطلاعات از سطوح پائین تا رده های بالا آغاز شد و پرونده مسعود به عنوان یک پرونده سرخ، بر روی میز گرداننده گان و مدیران خاد و شوروی قرار گرفت. آن ها ابتدا از تثبیت محل بودوباش و شناسایی کسانی که با مسعود درارتباط بودند، آغاز کردند. اما تثبیت محل اقامت مسعود برای خاد کار دشوار بود. مسعود از حیث حالت استقرار و حرکت، به طورعصبانی کننده ی، متغییر و بی ثبات بود وتا آخرحیاتش چه در ساعات جنگ، بیداری ، خواب، صرف غذا، ملاقات با دیگران و رفتن به مسجد،موقعیت های لغزنده و فاقد تمرکز را حفظ کرد. تاج الدین خان ملقب به "سایه مسعود" می گوید:
من کاملا مواظب می بودم که مدت بودوباش مسعود در یک مکان ، خیلی کوتاه باشد. بسیاری اوقات که از پیاده گشتی درکوه ها و رفتن از یک ناحیه به ناحیه دیگرخسته می شدیم و درجایی به طورمؤقت، توقف می کردیم، مسعود ناگهان به خواب سنگین فرومی رفت. اما من نمی خوابیدم وبعد از یک ساعت او را با اصرار و تحکم از خواب بیدار می کردم و محل اختفا را عوض می کردیم. مسعود همیشه از اصرار و تحکم من اطاعت می کرد.
 دولت وشوروی به هدف کشتن مسعود از طریق بمباران های ناگهانی هوایی، بعد از یک مرحله دلسرد شدند. حلقات اجنتوری دولت از لحاظ داشتن اطلاعات قابل اتکا در باره مکان و زمان حضور مسعود به شدت درحالت افلاس بودند. بسیاری جاسوس ها درگوشه وکنار پنجشیر همراه با مخابره مخصوص بازداشت شدند که به مثابه آنتن های سیار دستگاه های جاسوسی دولت سرگرم فعالیت بودند. وظیفه آنان صرفاَ دادن نقشه مکانی بود که احتمال می رفت مسعود درآن جا حضور دارد و یا خوابیده است. وقتی ثابت شد که پس ازین، چنین عملیات ها، نتیجه ی نخواهد داشت، پروژه های مغلق نفوذ دادن جواسیس و تروریست ها را آغاز کردند. یکی ازین تلاش ها، درست چند ماه قبل از پایان مهلت آتش بس میان شوروی و مسعود درسال 1362 صورت داده شد. قبل از آن نیز تلاش های زیادی به منظور حذف فزیکی مسعود انجام گرفته بود؛ اما به کارگیری شخصی به نام سخی گل اهل شهرک قره باغ ولایت کابل که طبق برنامه خاد باید در یک پروسه نسبتاَ طولانی، به زنده گی مسعود نقطه پایان می گذاشت؛ از دور تازه جنگ استخباراتی خبرمی داد. مسعود که قبل از آن درامر کشف و بازداشت اجنت های خاد، حلقات مختلف آن ها را به خود مشغول نگهداشته بود، این عامل نفوذی را نیز به عنوان یک سر ماجرا در کنترول خود داشت. این شخص حالا نیز زنده است.
سخی گل دراصل یکی از دوستان شخصی ببرک کارمل بود که مسعود دریک بازی پیچیده موفق شده بود که از وی به مثابه یکی از فعالان ضد حمله استخباراتی برضد رژیم استفاده کند. سخی گل علاقه خاصی به مسعود داشت وهرگز، در بدترین حالتی که جانش در خطر حتمی قرارداشت، به مسعود خیانت نکرد. اما تا کنون روشن نیست که مسعود برای نخستین بار چه گونه سخی گل ( شخص مورد اعتماد ببرک کارمل ) را درمدار ارتباطی خود قرارداده بود. زور آزمایی استخباراتی میان مسعود ودکترنجیب که درآن زمان رئیس پرآوازه دستگاه جاسوسی کشور بود، برسر استفاده از سخی گل، کم کم به مرحله حساسی نزدیک می شد.
بازی دوجانبه:
سخی گل بلافاصله بعد از شکسته شدن آتش بس میان ارتش شوروی و مسعود و آغاز بمباران و تعرض زمینی بر پنجشیر و توابع آن، از سوی خاد مأموریت تماس با مسعود را به دوش گرفت. در برنامه پیش بینی شده بود که مسعود قبل از شروع تهاجم گسترده بر پنجشیر، دریک عملیات قاطع و ظفرنمون از سوی تروریست ها از بین برده شود. مسعود که ازین برنامه قبلا آگاهی داشت، طی عملیات سریع، نیروهای حزب اسلامی حکمتیار را از شهرستان اندراب بیرون راند.
طی این مدت، نبرد استخباراتی درخاموشی کامل جریان داشت. سخی گل به عنوان عامل ارتباطی مسعود، نامه ها و پیام های جعلی را که از سوی مسعود که ظاهرا عنوانی برخی فرماندهان جمیعت اسلامی در نزدیکی کابل تهیه می شد، با خود به خاد منتقل می کرد. مسعود درین دساتیر غیرواقعی، به فرماندهان و مسئولان جمیعت اعلام می کرد که مثلا ما به تاریخ ... بالای ... حمله ور می شویم و شما باید نفرات جنگی تان را به حالت آماده باش نگهداشته و بعداز شروع تهاجم، درحاشیه های جاده و انبوهه تاکستان ها وته پل سنگر بگیرید و کاروان دشمن را منهدم کنید. یا این که به طور سربسته ی می نوشت که "امانتی های مهم را نزد خود نگهدارید که اگر خدا بخواهد بعد از تصرف منطقه ... از آن استفاده صورت گیرد." قرارداد سخی گل با دکتر نجیب این بود که هرنامه و مکاتیب به امضای مسعود را به شخص دکتر نجیب تحویل دهد و مجموعه مشاهدات خود را از ملاقات با مسعود توضیح کند. دکترنجیب چندین بار مکاتیب و پیام های به ظاهر سری مسعود را از سخی گل تحویل گرفت و بعد از کاپی، اصل آن را دو باره به سخی گل مسترد کرد تا برای احتراز از فاش شدن مأموریت سخی گل، به دست فرماندهان جمیعت برسد. این گونه پیام های سری که عنوانی صوفی رسول باشنده منطقه فرزه درنزدیکی کابل ارسال شده بود، ابتدا به دست دکتر نجیب رسید وبعد به سخی گل تحویل داده شد. مسعود درین دست نوشته ها، چندین بار از حمله سنگین بالای یکی از مناطق دولتی خبر داد. دولت با چندین برابر امکانات جنگی وارد کارزار می شد؛ اما مسعود به خاطر این که دساتیر جعلی بی اعتبار ثابت نشوند، حملات پراکنده خود را نه درمحور اصلی که درجناح های آسیب پذیر ترسازماندهی می کرد. او به این ترتیب، سامانه های دفاعی خود در برابر حملات بزرگ دولتی را آزمایش می کرد. اما هدف اصلی مسعود، درواقع کسب اطلاعات و جزئیات رویدادهای اطلاعاتی از زبان سخی گل بود. این همه آرایش های ظاهری صرفا برای اغفال دولت انجام نمی گرفت؛ بلکه این تلاش ها به خاطرتحکیم موقعیت سخی گل درشبکه خاد دولت انجام می گرفت.
دولت براساس اطلاعاتی که از دست نوشته های مسعود حاصل می کرد، تمامی امکانات را خود را به کار می انداخت تا تدابیر ویژه ی را به منظور دفع حمله مسعود درآن مناطق روی دست گیرد. درجریان بازی های اشتباه آمیز استخباراتی، مسعود توجه خود را به مناطق دیگری معطوف می کرد که نیروهای دولتی را به شدت آسیب پذیر می ساخت یا آن که درین گیرودار، نقاط ضعف خود را از تیررس توجه قوت های حکومتی پنهان می داشت.
هرگاه سخی گل به پنجشیر می آمد، مسعود با وی ساعت ها صحبت می کرد. سخی گل درین مدت اطلاعات خود را به طور کامل دراختیار مسعود قرار می داد. از جزئیات این ملاقات ها هیچ کسی اطلاع ندارد. فقط من ظاهر  قضایا را نظاره می کردم. در ختم یکی از ملاقات ها در پنجشیر، سخی گل برای تحکیم موقعیت خود نزد کارمل، با مسعود چند صحنه عکس انداخت و با خود به کابل برد.
سرانجام، دکتر نجیب وکارمل پانزده روز قبل از ختم موعد آتش بس، برنامه قتل سریع مسعود را به حیث مأموریت سرنوشت ساز سخی گل ابلاغ کردند. در حالی که سخی گل درخصوص این مسأله در دیدار قبلی خود با مسعود، روی این نکته مشورت هایی انجام داده بود. مسعود ازین پیشرفت خرسند نبود. او به ادامه مأموریت رفت وآمد سخی گل میان پنجشیر وکابل علاقه داشت. بعد از قطعی شدن تصمیم دکتر نجیب برای کشتن مسعود، سخی گل چنان که بعدا حکایت کرد؛ ناگزیر شد به کارمل ودکتر نجیب اطمینان دهد که مسعود را در نخستین لحظات دیدار بعدی، از میان خواهد برد. مشاورین روسی که درین جلسات حضور داشتند، ضمانت کرده بودند که هرگاه وی مسعود را بدون تأخیر از پا درآورد؛ هواپیماهای عملیاتی به طور برق آسا او را از پنجشیرخارج خواهند کرد.
سخی گل بعد از مدتی غیابت، ناگاه به من پیام داد که در ناحیه موسوم به "دالان سنگ" مدخل ورودی وادی پنجشیر به دیدارش بروم. این اولین بار بود که مرا به منطقه دالان سنگ فراخوانده بود. وی گفت که به "آمرصاحب" اطلاع دهم که مأموریت من به نقطه حساس رسیده است وادامه آن بعد ازین بس خطرناک است.
بدون تأخیر، جریان را برای مسعود منتقل کردم. وی گفت:
 به دیدارش برو... مثل این که موضوع خاصی پیش آمده است. برای سخی گل بگو که به پنجشیر داخل شود.
دردهانه دره پنجشیر، سخی گل گفت:
مأموریت من از آن طرف نهایی شده است. چه کنم؟
من از سوی مسعود برایش دستوردادم که شوروی ها و دکترنجیب هرچیزی را که برای کشتن مسعود برایت سپردند، بگیر و دو باره برگرد!
در دور نخست برای سخی گل یک تفنگچه، یک بوتل زهر و یک دستگاه مخابره داده بودند. تفنگچه اش دارای میله کوتاه شبیه تفنگ چره ی بود که صرف دو گلوله می خورد. نوعيت زهري كه براي كشتن مسعود به كار مي رفت، از مواد زهري عادي تفاوت داشت. اين ماده کشنده تأثير تدريجي و مشكوك داشت. هرگاه درظرف غذا حل مي شد و فرد مورد هدف، غذا را صرف مي كرد؛ به زودي علامات درد و بي تابي برچهره مصرف كننده ظاهر نمي گشت. تأثير اين نوع زهر تدريجي بود و بعد از چند هفته نخستين نشانه هاي خود را به شكل تهوع، سرگيچه، خفقان، ناراحتي معده يا تغيير فشار خون ظاهر مي كرد و بدين ترتيب، كمتر كسي مي توانست آدم كش را رد يابي و شناسايي كند. خصوصيت تفنگچه بي صدا كه به طور ويژه براي كشتن مسعود استفاده مي شد، از نوع خاصي بودكه بعد از آن كه به طور خاموش از يك زاويه نزديك به وسيله فرد مؤظف شليك مي شد، اثرات مرگبار آن به صورت فوري مشهود نمي گشت و در مدت چند ساعت آينده ، حالاتي به شخص دست مي داد كه هرلحظه احساس مي كرد كه از درون متلاشي مي شود و دم حيات را آرام آرام از كف مي داد. ما با اين نوع تفنگچه ها آشنايي داشتيم و شايد نمونه هاي اين نوع تفنگچه ها و بوتل هاي زهر، همين حالا نيز دراختيار بعضي از نزديكان مسعود وجود داشته باشد.
فشرده كلام، هردو نزد مسعود آمدیم. مسعود جریان قضیه را از زبانش استماع کرد. سخی گل گفت که مسأله ترور شما یک امرقطعی و مهم است. به من سفارش کرده اند که اگر در مسیرراه پنجشیر و یا درجایی دیگر،  با مشکلی بر می خورم، وسایل ترور را باید در یک نقطه پنهان در زیر خاک مدفون کنم و دو باره به کابل برگردم.
حینی که سخی گل با مسعود درین باره به رایزنی نشسته بود، مجاهدان دوتن از جاسوس های متکرر را که به قول مسعود " به خطر مجسم " تبدیل شده بودند، اعدام می کردند. من لزوماَ نام جواسیسی را که درآن روز تیرباران شدند و سخی گل خود شاهد صحنه بود، نمی توانم معرفی کنم. بدون شک خبراعدام جواسیس به خاد می رسید و آن ها یقین می کردند که سخی گل درنیمه راه به علت وخامت وضع، وسایل کشتار را در جایی پنهان کرده و خودش را نجات داده است.
مسعود به سخی گل گفت:
دو راه در پیش داریم: یا آن که مأموریت ترا سر از همین لحظه مختومه اعلام کنم یا این که به دکترنجیب بگویی که شرایط برایم فراهم نبود، ناچار تفنگچه و مخابره را درجایی مخفی کردم وخودم برگشتم و در موقع مساعد دو باره عازم پنجشیر می شوم.
اما دقایقی بعد، مسعود تصمیم خود را عوض کرد و گفت:
سخی گل، ترتیبی می دهم که تو تا امر ثانی به طور نمایشی باید به زندان چاه آهو بروی!
به این ترتیب، به زودی در سراسر دره آوازه افتاد که یک جاسوس گرفتار شده است.
واقعه سیزده هم
منابع: صالح محمد ريگستاني
 آغا مشتاق
درسال 1361، مصادف با پنجمین حمله ارتش شوروی برپنجشیر، از حیث تأمین نيازهاي خوراکی و مهمات جنگی، وضع دشواری پدید آمد. هزاران خانواده برای نجات از گرسنه گی ومرگ، در ستون های طویل، از راه کوه ها و گذرگاه های دشوار، به سوی مناطق هم جوار پنجشیر فرار می کردند. یکی ازین معابر، کوتل معروف خاواک بود. مردم با زن و فرزندان و مواشی به طرف کوتل خاواک حرکت کردند. آن ها می دانستند، هر چه زمستان نزدیک تر شود، خطر در مسیرخاواک افزایش می یابد. وقتی اولین گروه از خانواده ها از خاواک عبور کردند، خبر بدی در سرتاسر جبهه طنین انداخت. جمعه خان فرمانده حزب اسلامی، مسیر عبور این خانواده ها را سد کرد و شخصی به نام قاری گلاب را مأمور کرد که از عبور آنان به اندراب جلوگیری کند. قاری گلاب در اولین آبادی زیر کوتل خاواک به طرف اندراب منتظر می بود، تا این خانواده ها ذله و کوفته به آن جا برسند. آنگاه آن ها را متوقف می ساخت.
وی در برابر زنان وکودکان ، مردان خانواده ها را زیرباران نا سزاگویی واهانت می گرفت. سپس آنان را در محضر زنان و کودکان شان که از ترس می لرزیدند، به شلاق می بست. آخر کار، آنان را ناگزیر می کرد که دو باره به داخل دره پنجشیر، راه کج کنند.
 به یاد دارم که در قریه سفید چهر پنجشیر بودیم؛ هنگامی که دو نفر از این مردان خانواده را نزد مسعود آوردند، آثار تازیانه بر سر و صورت شان آشکار بود و شرح دادند که بر سر آن ها چه گذشت و با چه سختی با زن و فرزندان شان از کوتل خاواک برگشتند. سپس به زخم های صورت شان اشاره کردند و گفتند قاری گلاب گفت: بر روی تان می زنم تا علایم آن را همه به چشم نگاه کنند.
مسعود چنان که عادت او بود، به عرایض و شکوه مردان زخمی به دقت گوش می داد و چهره اش رنگ به رنگ می شد. مانند همیشه سر به زیر انداخت و در خود فرو رفت. من شکی نداشتم که جمعه خان، قاری گلاب و اندراب در جلو چشمان او دور می زنند و او روزی به حساب آن ها خواهد رسید.
مسعود که از دوره آتش بس با شوروی ، استراتيژي موسوم به عملیات پایگاه سازی در خارج پنجشیر را با سرعت پی گیری می کرد، نخستين عمليات فلج سازي دسته هاي حزب اسلامي را از قرارگاه آن حزب در منطقه پيشغور دره پنجشير آغاز كرد كه ازين مركز، "بوي خون مي آمد."
دومين عمليات فلج سازي دريك شب سرد زمستان بر مركز تجمع نفرات حزب اسلامي در شهرستان اندراب عملي گشت. واحد هاي ضربتي مسعود با عبور دشوار از كوتل خاواك به اندراب رخنه كردند و سامانه نظامي و ارتباطي حزبي ها را متلاشي ساختند. جمعه خان فرمانده تحت فرمان حكمتيار در اندراب همراه با فعالان نزديك به خودش به سرعت از منطقه خارج شدند. اما بخت با قاري گلاب ياري نكرد. ريگستاني در كتاب " مسعود و آزادي " مي نويسد كه قاري گلاب "مي خواست فرار كند اما دير شده بود.تا لباس هاي زمستاني اش را پوشيد، بچه ها عقب خانه اش ايستاده بودند."
آقای ریگستانی دنباله موضوع را اين گونه شرح مي دهد:
"شايد باور نكنيد كه او را با احترام نزد مسعود آوردند. فرمانده آن ساحه عمليات قوماندان مرزا بود كه در سال ( 1375) در جنگ برضد طالبان جان خود را از دست داد. من بعد از عمليات ( فتح اندراب) او را ديدم؛ پرسيدم:
چرا او (گلاب) را جزا ندادي؟
گفت: يك سيلي محكم به رويش زدم.
پرسيدم: چرا زياد تر نزدي؟
گفت: دلم برايش سوخت! آخر اسير بود."
ريگستاني ادامه مي دهد:
 قاری گلاب فقط چند هفته یی در زندان بود و مسعود او را مورد عفو قرار داد و فرمانی برایش نوشت که هیچ کس حق اذیت و آزار او را ندارد. ما در جبهه دادستانی داشتیم به نام مشتاق. هم او بود که لرزه بر اندام جواسیس انداخته بود. او نقش مهمی در تصفیه جواسیس در جبهه بازی کرد و به یاد دارید که در بالا از عدم موفقیت شوروی ها در کارهای نفوذی در داخل جبهه یاد کردیم. شوروی ها شکست شان را در عملیات نفوذی مدیون مشتاق هستند. برخورد او با جواسیس خیلی خشن و قاطع بود. روزی دو جاسوس  را نزد او می بردند، آن ها به مجردی که فهمیدند نزد مشتاق برده می شوند، هنگام عبور از پل، خود را به دریا انداختند. شاید تصویر یک آدم بسیار قسی القلب در ذهن تان آماده باشد، ولی بر عکس مشتاق آغا شاعری خوش قریحه و آدم ظریف است، که هیچ به حرفه اش نمی خورد.  اما مشتاق و قاری گلاب!  از زبان خود مشتاق بخوانید:
در بیرون اداره ام که نزدیک جاده بود، قدم می زدم (در قریه دشت ریوت پنجشیر).
یکی از مامورین آمده گفت: مشتاق آغا! آن شخص را که در حال رفتن می بینید قاری گلاب است! پرسیدم: کدام قاری گلاب؟
 گفت:
همین قاری گلاب مشهور، که مردم را اذیت می کرد. دستور دادم او را  بیاورند. رفتند و او را آوردند. کمی وارخطا به نظر می رسید.
پرسیدم: نامت چیست؟
گلاب الدین!
قاری گلاب تو هستی؟
بلی من هستم.
چرا مردم را با قمچین می زدی و زنان و اطفال را از کوتل خاواک بر می گرداندی؟
دست به جیب برد و کاغذی را بیرون آورد. آن را باز کردم، دیدم فرمان مسعود است که "هیچ کس او را اذیت نکند!" چند بار به فرمان و به او نگاه کردم وآنگاه فرمان را چند بار بوسیده در جیب گذاشتم و بر سرش پریدم. چنان او را زیر مشت و لگد گرفتم که در چند لحظه، خود خسته شدم و مامورینم مرا باز داشتند. از جا بلند شد و چون بید می لرزید. هنوز نفسم راست نشده بود که به یادم آدم چه کاری کرده ام؟
اگر مسعود خبر شد؟
به عجله دست به کار شدم. دستور دادم عاجل اسپی بیاوردند.
سپس قاری گلاب را بر اسپ نشاندم و سه محافظ را همراهش کردم و گفتم که یک لحظه در راه توقف نکرده، شب او را از کوتل خاواک بگذرانند.
قاری گلاب که پیاده روان بود از برکت خشم من صاحب اسپ شد. اما من ماندم و یک هزار تشویش از بازپرسی مسعود. من می دانستم که شبکه های اطلاعاتی او به کدام سرعت این خبر را به او می رسانند. تمام شب نخوابیدم و هی فکر می کردم که به مسعود چه بگویم.
راه حل های مختلفی در ذهنم خطور می کرد. ناگهان صدای موتری را شنیدم. از پنجره نگاه کردم؛ موتر مسعود بود. به محافظان گفتم: بگویید من نیستم.
از درون اتاق مخفیانه نگاه می کردم، دیدم کاکا شهاب الدین راننده اوست. پرسید:
مشتاق کجاست؟
 گفتند جایی رفته است.
 گفت: کجا رفته؟
گفتند: نمی دانیم.
 گفت: که آمد برایش بگویید، هر چه زودتر نزد آمر صاحب بیاید! از لحنش معلوم بود که از حادثه خبر دارد.
دیگر معطل نشدم لباس هایم را جمع کرده از اداره فرار کردم. چند هفته ازاین قریه به آن قریه در حرکت بودم و روز، خود را به کسی نشان نمی دادم.
مسعود در این مدت مرا می پالید و من هنوز رم می کردم. یک روز که دلم از این حالت گرفته بود، در کنار جاده از قریه بازارک می گذشتم. ناگهان موتر مسعود سر راهم سبز شد. امکان فرار وجود نداشت. به طرف شیشه موتر نگاه کردم. مسعود نشسته بود. اشاره کرد که به نزدش بروم. نزدیک رفتم؛ دیدم، می خواهد تبسمش را با قهر پنهان کند. کمی خون در رگ هایم جاری شد. گفت:
او آدم کجاستی؟
 و بدون این که منتظر جواب بماند دستور داد، که زود به جایی بروم و کاری را انجام دهم!
 الحمد الله که به خیر گذشت.

واقعه چهارده هم :
منبع : آغا مشتاق
در سال 1363 درگرماگرم جنگ، مسعود اسراي نظامي را سيل آسا رها مي كرد. روستاي پيشغور مركز واحد هاي جنگي شوروي بود. من در زندان چاه آهو مركز گرفته بودم. او به طورمعمول افسران ارتش دولتي را به زندان چاه آهو اعزام مي كرد و مي گفت كه درجه آنان را در حزب، جنگ و يا جرم وجنايت احتمالي تشخيص كن. مراد از كاربرد  واژه "تشخيص" از سوي مسعود را مي دانستم. سفارش وي هماره اين بود كه دسته هاي اسيران را درجه بندي كرده و از آنان براي پيشبرد امور جبهه و استخدام اطلاعاتی استفاده كنم. جالب اين بود كه تاكيد اصلي را فراموش نمي كرد و مي گفت:
آدم هاي مجبور را رها كن كه بروند پي كارشان!
يا بسياري اوقات اگر وقت كافي مي داشت، يك يك اسيران را مثل يك روانشناس از نظر مي گذرانيد. يكي دو نفر را از ميان شان نشاني مي كرد و مرا گوشه ي مي كشيد و با اشاره به آنان مي گفت:
مشتاق، آن را كه مي بيني، فريب خورده است. طرفش نگاه كن، آدمي كه از روي فتواي عقل دست به كاري مي زند، طرز نگاه و حالت دهانش اين طور نمي باشد!
يا به اسير ديگري با گوشه چشم اشاره مي داد:
پاهاي ترقيده اش را سيل كن...كفيده گي پايش نشان مي دهد كه اين بدبخت كدام هنري ندارد!
به اسير ديگري مي پرداخت و مي گفت:
خيلي پريشان است... جان بيادر ... شايد زنش يا كس ديگرش مريض است... شايد نان نداشته است براي خوردن كه سرحدش به اين جا كشيده!
از تعجب خاموش مي ماندم. مي دانستم كه حتي بسياري از جاسوس ها و خرابكاران كه از طريق شبكه هاي مختلف مرتبط با وي بازداشت مي شدند، كار شان به من نمي رسيد و از همان جا رها مي شدند.  او دليل عجيبي براي اين كار داشت و مي گفت: خطرناك نبودند!
در يكي از شب هاي اضطراب كه از فشار تحقيقات شباروزي اسيران خيلي خسته شده و از ادامه كار به ستوه آمده بودم، نگهبانان يكي از قرارگاه ها سي نفر را به محوطه زندان آوردند.
از سرگروه نگهبانان پرسيدم:
اين ها كي ها اند؟
گفت: اين ها را آمر صاحب روان كرده است به تحقيقات!
چند اريكين دردست هاي شان بود. يادداشت مسعود را كه ضم فهرست اسامي زندانيان بود از دست نگهبانان گرفتم. اما قبل ازآن كه آن را بخوانم، في الفور دستور تلاشي و بازرسي بدني دادم و تمامي اشياي شخصي اسرا را در يك بوجي ( کیسه) تپانديم و سپس گفتم که همه شان کنار دیوار به صف شوند.
وقتي به يادداشت مسعود نظر انداختم، اصل قضيه را دانستم. او نوشته بود كه اين افراد رها شده اند و بايد هنگام خروج از پنجشيرهيچ كس مزاحم شان نشود. اما چون شب بود و از سويي هم كاروان اسراي آزاد شده بايد از حريم چندين قرار گاه مجاهدين عبورمي كرد، مسعود مثل اكثر اوقات، بدون آن كه آنان را به تحقيق معرفي كند، شخصاَ "خط راه" داده بود و به نگهبانان سفارش داده بود که تا دمیدن سپيده صبح، آنان را از دم چشم قرار گاه ها دور كنند كه با روشن شدن هوا از دره خارج شوند.اما از بخت بد اسيران، نگهبانان بي سواد گمان برده بودند كه مسعود عنواني من ( مشتاق) خطي نوشته و آنان بايد به زندان چاه آهو منتقل شوند. نگهبان را گفتم كه اين ها را در كجا تحويل گرفته ي؟
معلوم شد كه اسيران تا رسيدن به چاه آهو، در چندين نقطه از دست يكي به ديگري تحويل داده شده بودند. بالاي نگهبان خودم جيغ كشديم كه جدول اسامي اسيران را بياورد. نگهبان كه كتاب ورقه و گلشاه را مطالعه مي كرد، به تندي از جا پريد و جدول اسامي را به دستم داد.
از جا برخاستم و با صدايي بسيار بلند وقهرآميز به اسيران گفتم:
سرانجام جنايت كاران اصلي به چنگم افتاده اند. كارت ها و اسناد هاي حزبي خود را بيرون بكشيد. شما مردم را به كشتار گاه ها برده و كار مملكت را به اين جا رسانيده ايد. درين جا آمده ايدكه بالاي مردم تعرض كنيد، خون بريزانيد و غضب خدا را بالاي خودنازل كنيد...
درين اثنا نگهبان من با كوره سوادي كه داشت، خط مسعود را مطالعه كرده بود، ازگوشه مرا صدا زد:
مشتاق صاحب، آمرصاحب اين ها را رها كرده است!
فرياد كشيدم:
آمر از كيسه خليفه مي بخشد. اين مردم بر ما قيامت برپا كرده و براي كشتن وتعرض به اين جا آمده اند، آمرچه گفته اين ها را آزاد كرده است؟
پس دست به كار شدم. گوشم را روي قلب هريكي ازآنان گذاشتم. ازميان سي نفر، قلب پنج نفر آنان بسيار به شدت مي تپيد. با خود گفتم كه شايد همين پنج نفر در لحظه ي كه گوشم را روي قلب شان گذاشته بودم، ترسيده باشند. باردوم اين آزمايش را تكرار كردم. ديدم كه بازهم قلب همان پنج نفر، غير عادي مي تپد. به نگهبان گفتم كه اين پنج نفر را به توقيف ببر تا من ازآنان تحقيق كنم. ساعتي بعد روشنايي صبح آمد و دستور دادم كه خوراكه كافي براي 25  نفر اسيران توزيع كنند و به سرعت ازين منطقه عبور دهند.
وقتي به اتاق تحقيق بازگشتم، از خود پرسيدم كه آيا من اشتباه كرده ام يا اين كه جنايت كاران را تشخيص داده ام؟
از نخستين ساعات بامداد بازجويي از آن پنج تن را شروع كردم. از مقاومت يكسان همه آنان پي برده بودم كه من در تشخيص آنان اشتباه نكرده ام. يكي از آنان كه ريش سرخ و چشماني سبز داشت، به شدت مقاومت مي كرد. عجالتا از وي دست برداشتم و كار روي چهارتن ديگر را ادامه دادم. سرانجام هر چهار نفركارت هاي سرخ را از لاي جمپر( کاپشن) هاي شان كشيدند و روي ميز گذاشتند. اين كارت ها با زنجير باريكي وصل بودند كه سر دیگر این زنجیر را می شد مثل حلقه پرده به جايي بند كرد. كارت هاي شان نشان مي داد كه حزبي هاي داوطلب جنگ بودند.  من تنها به حصول اين كارت ها قانع نبودم. سپس رفتم به سوي آن مرد ريش سرخ كه با نگاه هاي كم وبيش فاتحانه ي مرا مي نگريست. يك باره چيزي به ذهنم گذشت و دستور دادم كه پطلونش (شلوار) را از تنش بيرون كنند. به يكي از زندانيان كه مسلك دكتري داشت، وظيفه دادم كه علايم جارحه را درسراسر بدنش كشف كند. او را گوشه ي كشيد كه معاينه كند، يك بار صدا زد:
يك خصيه اش گلوله خورده و قسمتي ازآلت تناسلي اش نيز قطع شده است!
پس فشار اصلي را بر وي متمركز كردم. دقايقي بعد به جرايم خود اعتراف كرد و كارت شناسايي خود را برايم تحويل داد. معلوم شدكه وي درجبهه لغمان هم جنگيده بود وكساني را كه به دست خودش كشته بود، معرفي كرد. وقتي چهار نفر ديگروضعيت اين شخص را نظاره كردند، نيازی به اعمال شكنجه زياد نبود. درآن جو اضطراب كه همه شان درهم شكسته و روحيه شان كاملا ازبين رفته بود، دنباله بازجويي را نيز بدون كمتري نرمش و مدارا پي گرفتم. ساعاتي بعد همان چهار نفر به جرايم وحشت ناكي اعتراف كردند. از لايه پنهان كرتي ( کت) يكي از آنان گوشواره يي پيدا شد كه يك پارچه گوشت به آن چسپيده بود. وي اعتراف كرد كه بعد از تجاوز بر يك دخترجوان، حالت اضطراري پيش آمد و من گوشواره را به سرعت از گوش وي كندم و دختر چيغ زد و به زمين خورد و من ديگر عقب خود را نگاه نكردم. همچنان هريك ازآنان به چندين واقعه تعرض ناموسي بالاي زنان اعتراف كردند.
ديگر درباره اين كه آنان را اعدام كنم يا نه، هيچ ترديدي برايم باقي نماند. به ويژه از ديدن گوشواره چسپيده به گوشت بدن يك انسان، از خط حالت عادي خارج شده بودم.
هنوز روز به پايان نرسيده بود كه مسعود از جريان با خبر شدو به زودي مشاهده كردم كه يك مأمور سوار بر اسب همراه با يكي از باديگارد هاي مسعود سر رسيدند. مسعود جدي امركرده بود كه اسیران را از زندان چاه آهو بیرون بیاورید و همراه با آنان مشتاق را بدون مقدمه و استدلال دستگير كنيد و حتي فرصت ندهيد كه به تشناب برود. اما باديگارد ها جرئت انجام شدت عمل در مقابل من را نداشتند. بادیگارد های مسعود به زندان ریختند و دستور مسعود را برای من ابلاغ کردند و دیگر نفهمیدم که با اسیران چه گونه برخورد کردند.
من تمام پرونده اعترافات مجرمان و كارت هاي سرخ و گوشواره متصل به گوشت بدن آدم را درجيب هاي كلان واسكتم جا دادم و گفتم:
ياالله راه بيافتيد ...كجا برويم؟
يك قبضه كلاشينكوف خودم را روي شانه انداختم. پيك مسعود روي اسب و من به اتفاق همراهان پیک با پاي پياده به راه افتاديم. از محبس چاه آهو تا منطقه دشت ريوت در ناحيه آخر دره پنجشير، حدود چهارده ساعت منزل زديم. مسعود در يك باغ مفروش از كرت هاي رشقه با يك فرمانده موي دراز مشغول صحبت بود. از دور مرا به مخاطبش نشان داد و با لحني خشمگين گفت:
اين مشتاق است!
و با لحني پرتحكم از من سوال كرد:
جناب! من آمر هستم يا تو؟
گفتم: تو آمر هستي و من سارنوال مشتاق!
پرسيد: چرا به اين كار خود سراقدام كردي؟
معلوم بود كه در باره چه از من سوال مي كرد. گفتم:
مگرما وشما از ابتداي كار، با هم تعهد نكرده ايم كه دربرابر هرنوع ظلم وتجاوز و بي ناموسي و قتل جهاد مي كنيم؟
مسعود اندكي مكث كرد. اواز لحن من انتباه گرفته بود كه من با دست پر و مدارك كافي به حضورش آمده بودم.
گفت: چرا بالاي امر من پا گذاشتي؟
سوال مسعود را با پرسش استقبال كردم وگفتم:
تا حالا ديده ي كه من در امورنظامي مختص به تو مداخله كرده باشم؟ آيا تا كنون از تو پرسيده ام كه اين سلاح را در كجا استعمال كن و سلاح ديگر را چه گونه آتش كن؟ من هيچ گاه ازتو سوال نكرده ام. اما من وظيفه سختي را برعهده دارم كه ازمن مسئوليت طلب مي كند. تو هميشه در يك شب اضطراري، از روي عاطفه، جنايت كاران را بدون تشخيص خط راه مي دهي كه بروند وبازهم براي ذليل كردن وتعرض به خلق الله جنايت كنند. درين جا خون جاري است. مردم كشته مي شوند؛ زن ها وكودكان از گرسنه گي و سرما جان مي دهند. ما شب وروز پاره هاي دل وجگر شهيدان را جمع مي كنيم؛ و شمار قربانيان انفجارات روز تا روززياد مي شود؛ من چه گونه مي توانم به خدايي كه ما را نظاره مي كند، جواب بدهم و درصورتي كه اثبات شده است كه آنان جنايت كرده اند؛ قتل نفس كرده و به كرامت ديگران تجاوز كرده اند، چه گونه دلم را قانع كنم كه آزاد شوند؟ تو اگر در سطح خودت مسئوليت داري، من هم مسئوليت دارم.
دست به جيب بردم و پرونده اعترافات وكارت ها وگوشواره چسپيده به گوشت آدمي را بيرون كردم ودر مقابل چشمانش گرفتم و گفتم:
همه شان زنا كرده و زنان را كشته بودند.اين ها را ببين!
رنگ مسعود تغيير كرد و بدون آن كه به مدارك زنده نگاهي بيافگند، رو به سوي قبله ايستاد و دست به دعا بلند كرد و من نفهميدم كه زيرلب چه مي گويد. دقايقي بعد، روبه قوماندان موي دراز كردو گفت:
نگفته بودم كه مشتاق از روي احساسات تصميم نمي گيرد؟ اگرخدا وسيله ي فراهم نمي كرد و مشتاق به داد بنده گان مظلوم وقرباني نمي رسيد، با آزاد كردن جنايت كاران، به درگاه خدا چه جوابي مي دادم؟
من به سخنانم ادامه دادم و گفتم: آمرصاحب، آيا فكر كرده اي كه گروه هاي زيادي ازاسيران را كه کفش و پوشاك داده و رها كرده ي، چه اعمالي را مرتكب شده بودند؟
بازهم به يك انگشتر ديگر اشاره كردم وگفتم:
آيا صاحب اين انگشتر، بنده خدا بوده است ويانه؟ حق زنده گي داشته است و يانه؟ فرزندو خواهر وبرادري داشته است وياخير؟ تو به كساني كفش وپول مي دهي كه به قصد كشتن تو و مردم تو به اين جا آمده اند.
مسعود دست بالا كرد وگفت: گپ را كوتاه كن... برويد.
بر بنیاد اظهارات جمعی از همرزمان نزدیک مسعود، ( و راویان این کتاب) دادستان مشتاق چندین بار از سوی مسعود مورد عتاب و مؤاخذه قرار گرفت. بارها وظیفه اش به حالت تعلیق درآمد. این شاهدان تأکید می کنند که هیچ کسی به آسانی قادر به انحراف از اوامر مسعود نبود. شخص مشتاق نیز تأئید می کند که بار ها از بیم مسعود به علت برخی لغزش ها و تمرد خرد وکوچک، ازیک منطقه به منطقه دیگر متواری شده است.

واقعه پانزده هم:
منبع: حاجي عزم الدين مجري عمليات اپراتيفي مسعود
درسال 1362 ده روز به ختم مهلت آتش بس با ارتش شوروی باقي مانده بود كه مسعود توطئه ديگرخاد دولت را كشف كرد. اين بار پروژه ترور مسعود ظاهراَ از سوي وهاب از کادرهای بلند پایه رياست پنج خاد طراحي شده بود و اجرا كننده آن عزیزالله ( بعضی حفیظ الله گفته اند)  خواهر زاده ضابط ناچار ( هماني كه پيش ازآن مي خواست به وسيله نوشانيدن شير به مسعود، او را به وسيله زهراز بين ببرد) بود. عزيزالله رئيس خاد مزارشريف بود. عزيزالله در پيوند با رئيس اداره پنج خاد آقای کریم بها، بعد از برنامه ريزي هاي مقدماتي، كم كم به مرحله عملي حمله به مسعود نزديك شده بودند كه قبل از آغاز عمليات، كشف و معرفي شدند. پيشبرد نيمه برنامه ترور، مطلق بدون دادن اطلاع به ما صورت گرفته بود. من مطلع شدم كه عزيزالله در خانه عبدالقادر ناچار در بخشي خيل يك زن روسي را هم قبلا جا به جا كرده بود و عزيزالله برادرش به اتفاق يك تروريست باشنده چهاردهي كابل، نيز سرگرم تقرب به موقعيت هاي اصلي و اجراي ترور بالاي مسعود بودند. ضابط ناچار اين بار نيز با آنان همكاري كرده و ما را بي خبر گذاشته بود.
من غافلگيرانه به خانه ناچار رفتم. مشاهده كردم كه يك زن روسي سرگرم ترسيم خطوطي بر روي يك صفحه بزرگ كاغذ است. با توجه به بازي دوگانه ي كه برخي افراد نفوذي ما در ارگان ( استخباراتي خاد) و پنجشير دنبال مي كردند، رفت و آمد بعضي از جواسيس دولت به خانه ضابط بر بنياد توافق قبلي مسعود انجام مي گرفت. ما درين معامله هاي دو گانه و نوشته ناشده، در واقع موقعيت جواسيس نفوذي خود مان را در دستگاه اطلاعات رژيم كارمل حفظ مي كرديم. هدف ما اين بود كه استخبارات حكومت باورمند شود كه زن جاسوس درخانه ضابط ناچار با هيچ خطري رو به رو نيست و مأموريت خود را در كمال مصئونيت انجام مي دهد. بهره برداري ما درين بود كه ضابط ناچار در دستگاه استخبارات دولت از جايگاه مطمئني بر خوردار مي شد. با آن هم مسعود هماره احتمال روي گرداني ووسوسه افراد خودي در برابر زن و پول و امتيازات مادي را كه سخاوت مندانه از سوي خاد پيشكش مي شد، از نظر دور نمي داشت.  اين زن روس كاملا به شكل بانوان شهركابل لباس پوشيده بود و با فصاحت فارسي صحبت مي كرد. با آن هم  ضابط ناچار از حضور ناگهاني من به خانه اش اندكي شرمسار شده بود و گفت:
اين زن از دوستان عزيزاست!
گفتم: اين زن درين جا به چه كاري مشغول است؟
با آن كه درين پروژه از قبل در تفاهم بوديم، او سراسيمه شد. درك كرده بودكه منظور من چه است و فكر كرد كه من مسير توطئه را از ابتداي كار تا آن لحظه دنبال كرده ام. ازين كه خبر سري توطئه به شبكه ضد جاسوسي مسعود درز كرده بود، ناراحت گشته بود. او گفت:
هنوز شروع كار است. قصدداشتم كه وقتي پلان پيشرفت كند، ترا حتمي درجريان بگذارم.
زن روس بدون توجه به گفت وگوي ما و نگراني كه معمولا يك مأمور جاسوس درمكان دشمن احساس مي كند، موضع مهم موسوم به "كوه هاروسنگ"  در بخشي خيل را ترسيم كرده وبي خيال به آن سرگرم بود. به وضاحت فهميده مي شد كه آن زن مواضع كوه درعقب خانه را نقشه برداري كرده بود. در موضع مذكور يك دستگاه ماشیندار دهشكه مستقر گشته بود كه عمليات هوايي دولت را بر مواضع مجاهدين با چالش و تهديد جدي مواجه مي كرد. همچنان ازين تيغه به آساني مي شدكه شهرک رخه مركز پنجشير را زير آتشباری قرار داد. به ضابط ناچار گفتم:
تو آدم اعتمادي هستي، چرا ازين جريانات مرا بي خبرگذاشتي؟
درحالي كه بعد از توطئه ترور مسعود، ديگر هيچ اعتمادي بالايش نداشتيم. ضابط هشياري كردو قوماندان گل حيدر را خواست و باوي مشوره كردكه اگر خواهر زاده اش ( عزيزالله) براي خدمت به جبهه مؤثر باشد، براي آمرصاحب معرفي اش كنم. اوگفت كه ما براي اغفال خاد، با اين زن كار مي كنيم. ظاهرا طوري نشان مي داد كه هرچند بازي دوجانبه استخباراتي را به پيش مي برند، اما هيچ گاه به مسعود خطري را متوجه نخواهند كرد. درهمين جريان ترتيب كار را طوري داد كه زن روس از منطقه خارج ساخته شد. چون مسئوليت همه اين صحنه ها را ضابط ناچار و برادرش به دوش گرفته بودند، من هم بر بازداشت زن روس اصرار نكردم.
مسعود دستورداد كه قضيه را پيگيري كنم تا روشن شود داستان به كجا ختم مي شود. درهمين حال من به اتفاق مسعود، گل حيدر وبسم الله خان ( رئيس كنوني ستاد ارتش) براي اجراي كاري، روانه روستاي شتل ( دره ي كه به دره معروف سالنگ وصل مي شود) شديم. در مسير راه بسم الله خان به مسعود خبر داد كه خواهر زاده ضابط ناچاراز خاد تفنگچه آورده و ظاهراَ ازدولت دستور تازه گرفته اند تا آن را عملي كنند.
مسعود گفت:
ازين قضيه اطلاع دارم.
از مسعود سوال كردم: شما ازانتقال اسلحه خبر داريد؟
اين بخش اطلاعات تا كنون دراختيار مسعود قرار داده نشده بود. او چه گونه ازآن مطلع گشته بود؟ به مسعود گفتم:
اما من از موجوديت اسلحه نزد برادر ضابط ناچار خبرندارم، فقط يك زن را درخانه اش ديدم كه به زودي از آن جا ناپديد شد. مسعود ساكت بود و معلوم بودكه از تمامي جريان اطلاع دارد. بعدا ثابت شدكه مسعود عاملان اين ماجرا را به نوبه خود به ميدان خاد پرتاب كرده بود.
قرار بود عزيزالله برادر ضابط ناچار به زودي ازكابل برگردد و برنامه خاد را افشا كند.
يكی دو روز بعد عزيزالله در ناحيه "دالان سنگ" ( دهانه ورودي دره) آمد و از من خواست كه به ديدارش بروم. ضابط ناچار گفت كه كار عزيزالله پيشرفت كرده و يك تروريست باشنده چهاردهي كابل را نيز با خود آورده است. وي گفت يك تفنگچه ساخت فرانسه همراه با مخابره مخصوص نيز درموتراست. آن ها را همراه با موتر والگاي روسي به داخل دره راه دادم. او با اشاره به تروريست گفت كه وي از معاونان رياست شش و از تيراندازان ماهر وشناخته شده است. به سوي تروريست نگاهي انداختم. او سردرگم شده بود كه عزيز مصروف چه كاري است و او را دركدام منطقه آورده است؟ او احساس کرده بود که از سوی عزیزالله به بازی گرفته شده و با پای خود به معرکه داخل شده است.
مسعود با وی صحبت کرد. او چاره ی جز افشای تمام اسرار خاد مربوط به برنامه ترور مسعود نداشت. او افشا كرد كه قبل از تهيه برنامه ترور مسعود، عاشق دختري شده بود كه ظاهراَ از كارمندان اداره پنجم خاد بود. وهاب رئيس اداره پنج شرط بسته بود كه اگر وي دراجراي برنامه ترور مسعود پیروز به کابل برگردد، سعي خواهد شدكه وي نه تنها به وصال با دخترمورد نظر برسد و امتیازات بزرگ مادی را نیز از آن خود خواهد کرد. او هم براي اجراي چنين شرطي كمر بسته بود. مسعود از وي محل كارش را پرسيد:
وي گفت: من كارمند شعبه بانديتيزم رياست پنج هستم.
مسعود پرسيد: چه گونه براي كشتن من آماده عمل شدي؟
تروريست جواب داد: وهاب به من قول داده بود كه مشكل ترا حل مي كنم.
مسعود پرسید: مشکل تو چه بود؟
تروریست گفت: من باید به هدف خود می رسیدم. راه دیگری نداشتم. وسیله ی برای رسیدن به دختری که دوست داشتم، دراختیار من نبود.
مسعود ناگهان به خنده افتاد وگفت:
این همه خطر برای همین بود؟
تروریست جواب داد: آری
مسعود گفت: من ترا رها می کنم اما مواظب باش که این عاشقی سرت را برباد ندهد!
اما تروریست هرگز به سخنان مسعود اعتماد نکرده بود.
مسعود سپس از وضع خانواده گي، سطح اقتصادي، شغل پدر و موقعيت آموزشي وي جويا شد.
وي بعد ازاستماع داستان عزيزالله و تروريست اهل چهاردهي، ضابط ناچار را به حضور طلبيد وگفت:
حالا كه اين ها آمده اند و قضيه را افشا كرده اند، چه بايد بكنيم؟
آيا عزيزالله را به طورنمايشي به زندان بياندازيم؟
بعد ازمشوره جمعي، تصميم گرفته شدكه در سراسر جبهه آوازه ي پخش شود كه دوجاسوس به شمول عزيزالله كه به تازه گي به دام افتاده بودند، ازچنگ مجاهدين فرار كرده اند. شخص ناچار كه گويا از همدستان خواهر زاده اش بوده ، چند روزي به طور ساخته گي به زندان افگنده شد.
اما عزيزالله و تروريست ديگر، به دستور مسعود ازراه كوه روستاي تاواخ به دره شتل به سوي دره سالنگ هدايت شدند. مسعود سفارش كرده بود كه آنان درين مدت پياده كوهنوردي كنند و تا رسيدن به جاده سالنگ و تأسيسات حكومتي، بايد پاي هاي شان آبله بزند؛ خسته و ترسيده به نظر برسند تا مقامات خاد باور كنند كه آنان واقعا ازچنگ مجاهدان گريخته اند و با تحمل دشواري هاي جانفرسا، جان شان را نجات داده اند.
مسعود رسم تعريف شده ي داشت. هرگاه توطئه ي افشا مي شد، عاملان توطئه از خطر مجازات مرگ و زندان طويل رهايي مي يافتند و بعد از يك دوره كوتاه مشوره و چاره انديشي، فعالان توطئه را ازدره خارج مي كرد.

واقعه شانزده هم:
منبع: مشتاق
درسال های نخست دهه شصت خورشیدی، صدها تن از اسیران جنگی در زندان "چاه آهو"    نگهداری می شدند. این زندانی ها تا مدت های طولانی در زندان سپری نمی کردند و بعد از یک رشته بازرسی های لازم رها می شدند. من ازمیان همین زندانی ها که بعد از یک مرحله تثبیت هویت و شخصیت شان، آدم های بی خطر ، معصوم و مجبور تشخیص داده می شدند، به مدت یک هفته یا یک ماه برای خودم بادیگارد انتخاب می کردم.این بادیگاردها همراه با من در فضای آزاد، گشت وگذار می کردند و هیچگاه به عنوان یک اسیر با آنان برخورد نمی شد. یکی از اسیران ( که اسمش را به خاطر ندارم) جوانی بود بیست ساله و باشنده ده افغانان کابل که به جرم کشتن دو نفر از مجاهدان محکوم به اعدام شده بود. پرونده این جوان زیر کار بود.
من در رهایی اسیران کاملا دست باز داشتم و جز از کسانی که شخص مسعود درباره شان تصمیم می گرفت، می توانستم همه را آزاد کنم. خدا را شاهد می گیرم و از زبان خودم سند می دهم که روزی تصمیم گرفتم که به هر طریق ممکن او را رها کنم. چرا چنین تصمیمی گرفتم؟
روزی پتوی خامک دوزی من به شاخه گیرکرد و اندکی پاره شد. به نگهبان زندان سفارش کردم که از میان "بندی" ها کسی را بیارود که پاره گی پتو را بدوزد. نگهبان لحظاتی بعد جوانی را داخل دفتر آورد. پتو را دادم که بدوزد. خودم به کاری مشغول بودم و حینی که او سرگرم دوختن پتو بود از وی سوالاتی کردم. اوگفت:
 قبل از آن که به جبهه اعزام شود، عروسی کرده است. وی گفت که ابتدا در بند عشق همسرش گرفتار آمده و سپس او را به همسری برگزیده است. من از وی پرسیدم:
تو چطور این جا آمدی؟
با صراحت گفت:
من داوطلبانه به جنگ آمدم.
وی در جریان بازجویی اعترافات زیادی داشت و از سوی دادگاه ابتدایی جبهه به مرگ محکوم شده بود. اما درجریان دوختن پتو، آه از سینه برکشید و اشک درچشمانش افتاد. من تحت تأثیر قرار گرفتم. سوال کردم:
اگر کاری کنم که تو را از تهلکه مرگ نجات دهم ، اصلاح می شوی؟
او گفت: اصلاح می شوم و هرگز به جبهه نخواهم آمد.
گفتم: سوگند بخور!
گفت: قسم به خدا و رسولش... زنم سرم طلاق که راست می گویم و برضد مجاهدین جنگ نمی کنم.
من گفتم: خوب ...در قدم اول برای آن که مقدمات کار را برابر کنم، تو به حیث نگهبان با من باش.
بدون تأخیر یک میل کلاشینکوف و یک اندازه پول برایش دادم. او روزانه در فواصل کوتاه میان دفتر و بازار و سرزدن به بعضی جاهایی که مجاهدین به سر می بردند، مرا همرایی می کرد. درین مدت او را تحت نظر داشتم که تا روحیه وفاداری و صداقت او را آزمایش کنم و سپس راهی را برای رهایی وی باز کنم. او درین مدت درست مثل سایر مجاهدین درکنار من بود.
یک روز برای اجرای مأموریتی دور تر از منطقه ای که زندان درآن موقعیت داشت، روانه دشت ریوت واقع درآخرین دره پنجشیر شدیم. از زندان تا مکان مطلوب باید نیم ساعت پیاده منزل می زدیم و از گردنه کوه ها و پیچ راه های مختلف عبور می کردیم. از محل بازار و جاهایی که حضور مردم درآن مشعود بود، دور شدیم. اما درخاموشی راه می رفتم و زیر چشمی هم به او نگاه می کردم. او کمی عقب می ماند و من اندکی سرعت گام هایم را کم می کردم که او بتواند موازی با من راه برود. هنوز نیمه راه را نرفته بودیم که درجریان صحبت، حس کردم که چشم هایش راه کشید. متوجه شدم که حضور ذهن خود را از دست داده است و نگاه هایش را نا خود آگاه از من می گریزاند. فکر کردم ذله شده است. من بالذات آدم مشکوک هستم و یک بار به چشمانش نگریستم. رنگ نگاه هایش اندکی متغییر شده بود. حتی رفتارش آهنگ طبیعی نداشت. گفتم: قدم ها را تیز تر کن!
چیزی نگفت اما ظاهراَ وانمود کردکه قدم هایش را بلند تر به جلو می بردارد. یک بار به سویش دور خوردم ونگاهش کردم و سپس چشمانم را گشتاندم به سوی مسیری که روان بودیم. آفتاب از عقب ما می تابید و  حین راه رفتن، سایه های ما را دراز تر نشان می داد. من به آسانی می توانستم کوچک ترین حرکت او را از روی حرکت سایه اش ارزیابی کنم. با خودگفتم :
مثل این که می خواهد ...
او حالا ده قدم از من عقب تربود. این فاصله برای دو عابر همسفر غیرطبیعی است. با خود گفتم که اگر همین حالا روی برگردانم و  چیزمشکوکی در وی کشف نکنم، او اگر سوء نیتی هم در دل داشته باشد، به آسانی می تواند وضع خود را عوض کند ویا به سرعت تصمیم خود را عملی کند. علاوه بر آن از دور خوردن آنی به سوی وی ترسیده بودم. مطمئن بودم که دستش به سوی قید تفنگ نرفته است. درآن سکوت کوهستان، پائین کردن قید تفنگ صدا تولید می کند و او هنوز این کار را نکرده بود. اما حس کرده بودم که در صدد یافتن فرصت برای زدن قید و سپس کشیدن ماشه است. این کار به یک مقدار زمان نیاز داشت که گوش من به آن حساس بود. به خود گفتم که همین حالا اگر اسلحه را آماده کند، به طور مارپیچ دست به فرار می زنم وعقب یک سنگی می پرم و با استفاده از تفنگچه مکروف که درکمر داشتم، می توانم که از خطر سوء قصد جان به سلامت ببرم. حرکت گام هایم را به طور نامحسوسی آهسته کردم تا فاصله میان ما کمتر شود. اما فی الفور به این نتیجه رسیدم که اگر وی برای تیراندازی به سوی من از عقب اقدام کند، به سرعت می تواند از من به طرف عقب بیشتر فاصله بگیرد و درین لحظات کوتاه قید تفنگ را بزندو همزمان مرا زیر آتش بگیرد.به سایه متحرکش چشم دوختم. او از من فاصله نگرفت؛ درعوض شانه اش را کمی خم کرد تا تسمه تفنگ را از روی شانه اش بلغزاند. بی درنگ اما بسیار طبیعی ایستادم و بی آن که به عقب نگاه کنم گفتم:
اوبچه زود شو که کار ما می ماند!
با گفتن همین جمله، فاصله او میان ما به یک متر رسید! به عقب نگریستم. دست هایش می لرزیدند. هنوز فرصت نیافته بودکه قید تفنگ را پائین کند. از لرزش دست هایش فهمیدم که او کاملا ابتکار را از دست داده است. درین اثنا او اشتباهی را مرتکب شد که سرنوشت بدی را برایش رقم زد. او فکر کردکه کاملا از نیتش آگاه شده ام؛ پس بی موقع شتاب به خرچ داد و درحالی که من کاملا از لحاظ روانی در موقعیت بهتر از لحظه های قبل قرار داشتم، قید تفنگ را کشید ومن با سرعتی ناشی از یک هیجان ترسناک به عقب پریدم و هنگامی که به طور بی خیر مشت محکمی به دهانش کوبیدم، تعادل  خودش را از دست داد ویک جا با تفنگ به زمین خورد. اگر در لحظه های آخر، دوگام از من فاصله می داشت، کارم را ساخته بود. دو زانوی سنگین را روی سینه اش گذاشتم. چشمانش تیره شده بودند و طوری دست پاچه گشته بودکه حتی دست هایش را هم به نشانه دفاع از ضربات احتمالی من بالا نگرفت.
تفنگ را از زمین برداشتم وگفتم:
بلند شو!
با سراسیمه گی به تضرع پرداخت: بد کردم ... به خدا بد کردم نمی خواستم کاری کنم...
رو سوی آسمان کردم و گفتم: خدا شاهد که من ترا چند روز بعد به مسئولیت خود رها می کردم... هرچند که قاتل دونفر هستی و درحضور شاهدان اعتراف به جرم کرده ی ... حالا...
او دست و پا زد که از اشتباهش درگذرم. گفتم: تو می خواستی سومین قتل را هم مرتکب شوی... اما حالا ثابت شدکه خدا نمی خواهد که دست تو به خون نفر سوم آلوده شود. من به تو آزادی دادم، پول دادم که نزد زنت دست خالی نروی و وعده آزادی دادم اما تو به کشتن من خود را برای رفتن به دوزخ آماده می کردی ... حالا من ترا کمک می کنم که زود تر به دوزخ بروی!
به اطرافم نظر افگندم. دیدم حفره باریکی در چند متری ما قرار داشت. در آن جاچند روز پیش سربازان روس، فرش ها ولوازم خانه مردم را آتش زده بودند. او را لب حفره ایستاده کردم. درین حال یک گروه از مجاهدان از عقب به سوی دامنه کوه بالا می رفتند. آن ها همه خبرچینان مسعود بودند. من به سوی مدعی حمله ور شدم و با خشم دیوانه واری او را زیر ضربه گرفتم. تا رسیدن گروه مجاهدان به سویش تیراندازی کردم و درست یادم نیست که گلوله ها کدام نقاط بدنش را سوراخ کردند؛ اما دیگران به سوی من هجوم آوردند و اسلحه را از دست می گرفتند. از آن تاریخ به بعد مطلع نشدم که آن فرد قاتل به چه سرنوشتی گرفتار شد. فقط اطمینان دارم که اگر از مسعود در مورد وی تعیین تکلیف کرده باشند، امروز نیز درجمع زنده گان است و شاید جنایات خویش را از روی عادت ترک نکرده باشد.

واقعه هفده هم :
منبع : حاجي عزم الدين
در سال هايي كه من در كنار احمد شاه مسعود به حيث كاركن ويژه اطلاعاتي كار مي كردم، به طور كلي از همان پيچ و خم هايي عبور داده شدم كه مسعود بنا به مصلحت خودش مرا فرصت مي داد كه به يك چنين گره گاه هايي تقرب كنم. سررشته اصلي اطلاعات خاص كه در برخي موارد از آن مطلع شدم، در اختيارهيچ كس ديگر نبود. او بعضي روزنه هاي اطلاعاتي را زماني به روي من مي گشود كه يا روند محوري بازي به نتايجي نزديك مي شدو يا اين كه خطر گشودن روزنه آن به روي من، خيلي اندك مي بود. اما درهرحال، درهمان مقطع، امكانات اجرايي مأموريت ها را براي من ميسر مي ساخت. درجريان آتش بس با ارتش شوروي در پنجشير، مسعود تمام توان خود را روي شكستن حدود جغرافيايي و عملياتي نبرد هاي استراتيژيك درآينده، متمركز كرده بود. ما درموقعيت شكننده ي قرار داشتيم كه اندك ترين اشتباه محاسبه و يا خوش بيني فريبنده دربرابر مانور هاي حريف قدرتمند مي توانست در مجموع كليت جبهه جنگ را به زيان ما دگرگون كند. اين وضع مقارن احوالي بود كه دسته هاي محلي حزب اسلامي وابسته به گلبدين حكمتياردر شهرستان اندراب ولايت بغلان كه بخش عقبي جبهه پنجشير را پوشش مي داد، راه تأمينات و حمل ونقل نفرات و اسلحه به سوي پنجشير ويا بالعكس را مسدودكرده بودند. مسعود از همان آغاز نسبت به تلاش پاكستان به هدف تحت فشار گذاردن و انصراف وي از بلند پروازي هاي مستقلانه مظنون شده بود. از سوي ديگر، شوروي ها اين طور محاسبه كرده بودند كه توافق روی آتش بس مؤقتي با مسعود، شرايطي را فراهم مي آوردكه در میان مجاهدان، اسباب انزواي مسعود را فراهم خواهد آورد. زمستان سختي هم در پيش بود وما از هر امكاني براي برون رفت از تنگناي محاصره بهره مي گرفتيم. من عامل اصلي ارتباط با واحد هاي ارتش شوروي بودم. مبادله پيام ها از سوي شوروي به مسعود و يا از سوي مسعود به شوروي ها، به وسيله من انجام مي گرفت. در جريان آتش بس، يگانه پايگاه شوروي در منطقه عنابه (تقريباَ بخش آغازين دره يك صد كيلومتري پنجشير) قرار داشت. منبع مأموريت من براي حفظ ارتباط استخباراتي همين ناحيه بود. ما در آن زمان مجاز بوديم كه از كنار پايگاه شوروي عبور كرده و كاروان نفرات و مواد خوراكي خود را به عمق پايگاه هاي چريكي منتقل كنيم. من درهمين مسير، شبكه هاي ارتباطي خود با روس ها را فعال كرده بودم. به تدريج ياد گرفتم تا نياز ها و رفتار سربازان وافسران شوروي را كشف كنم. اين سربازان برخلاف سربازان غربي كه اكنون در افغانستان حضور دارند، براي  تأمين رابطه عادي و سپس رابطه عاطفي خصوصي تر استعداد قابل توجهي داشتند. نخستين چيزي را كه متوجه شدم، دلبسته گي آتشين اين نظاميان به اشياي ساخت جاپان و يا توليد كشور هاي غربي بود. حتي اشياي ریزو درشت بی کیفیت  ( به اصطلاح بنجل) ساخت كارخانه هاي پاكستان، دل سربازان روس را مي ربود. هر كالاي ساخت كشور هاي غير شوروي، از سوي آن ها به دلگرمي، كنجكاوي و هيجان استقبال مي شد. دراوايل كار، راديوهاي كوچك و متوسط جاپاني، وسايل آرايش، ساعت دستي و چوكات عينك، لباس هاي ارزان اما ظريف با طراحي هاي رنگارنگ و ...را با دقت و سخاوتمندي زياد استقبال مي كردند. بعد ها بعضي اجناس عتيقه ، قالين و كالاهاي نسبتاَ قيمتي را مورد توجه قرار مي دادند.   تهيه كردن اين گونه اجناس ارزان وقابل دسترس، براي من كار ساده بود و من با بذل و بخشش اين  گونه لوازم موفق شدم تا دست كنم در سطح عادي اعتماد آنان را جلب كنم. چندي بعد نتيجه گرفتم كه اين چنين دادوستد كم هزينه موقعيت مرا به حيث يك باشنده محلي برجسته ساخته است كه حتي افسران ومشاوران بلند پايه نظاميان روسي در عنابه با من رفيق شده بودند. آنان همچنان مي دانستند كه من فرد وابسته به مسعود هستم و با سواري موتر جيب روسي به سوي قرارگاه هاي شان مي رفتم.
چندي بعد در تأمين رابطه با شوروي ها يك گام ديگر به جلوبرداشتم و توزيع پول نقد را شروع كردم.  درك كرده بودم كه حتي نظاميان ارشد شوروي از لحاظ مالي در تنگدستي به سر مي بردند. علت اين مسأله را تا هنوز نيز درك نمي كنم. مسعود از من پرسيد كه آيا درين گونه تماس ها با شوروي ها، دست آوردي خواهي داشت؟
من گفتم: اكنون رفيق اعتمادي آن ها هستم.
مسعود پرسيد: آن ها از تو استفاده مي كنند يا تو از آنان چيزي به دست مي آوري؟
من گفتم: من غير از يك مقدار چيزهاي خردو كوچك و اشياي بي ارزش چيزي ندارم كه به آنان بدهم. اما من خواهم توانست كه دست آورد مهمي از مجموع اين روابط داشته باشم.
مسعود گفت: پس ثابت كن كه چنين است!
پرسيدم: مثلا چه كارمهمي را بايد انجام دهم؟
مسعود با لبخند پاسخ داد: نقشه هاي استراتيژيكي را كه از مناطق ما تهيه كرده اند مي تواني از آنان بگيري؟
گفتم: انشاءالله كه يك كاري مي كنم!
بعد از آن، رفاقت و ايجاد فضاي اعتماد را با دادن تحايف رنگارنگ و ارزان قيمت در ميان آنان گسترش دادم.
روزي به پايگاه عنابه نزديك شدم. يك بالگرد( هليكوپتر) روسي در ميداني كوچك نشست كرده بود وبال هايش با صداي مهيبي مي چرخيدند. از ترجمان روس هاكه با لهجه فارسي ايراني صحبت مي كرد سوال كردم كه چه خبر است؟
ترجمان بدون مقدمه براي من گفت: مشاور ما جايي مي رود اما به يك مقدار پول نياز دارد!
من گفتم: من پول با خود دارم، چقدر لازم دارد؟
او گفت: نمي دانم.
من دوازده هزار افغاني را ازجيب در آوردم و به سوي مشاور رفتم. مشاور با چهره ي شرمنده و محجوب به سوي من لبخند زد. من گفتم:  اين پول را شما لازم داريد؟ لطفا اين را بگيريد. مشاور نسبت به سخاوت من بي اعتماد بود. وقتي اصرار كردم، دست پيش آورد و صرف سه هزار افغاني را از دست من گرفت و به سرعت به سوي بالگرد شتافت. از همان روز، رفاقت من با مشاور شروع شد. وقتي چند روز بعد به پايگاه عنابه برگشت، به ديدنش رفتم. رفتارش با من خودماني شده بود. من كه در برخورد با وي كمي جسور شده بودم، به طور آشكار، خواسته هايم را مطرح مي كردم. او از من سوال كرد كه وي چه كاري مي تواند براي من انجام دهد؟ من گفتم:
 مهمات ضرورت دارم.
 او بي درنگ انواع مختلف مهمات را در اختيار من گذاشت.
 وقتي رابطه ما عميق تر شد، از وي خواستم نقشه عملياتي مناطق پنجشير و نواحي اطراف منطقه را براي من بياورد. او مدتي تأخير كرد. اما روزي مرا نزد خود فراخواند و يك بسته تاشده از نقشه هاي جنگي را به دست من داد. همين كه اين نقشه ها را پيش چشمان مسعود گستردم، او لحظاتي بر آن خيره شد و سپس بي اختيار خنديد. اين نقشه ها درست همان چيزي بودند كه مسعود درپي دستيابي به آن ها بود. او گفت: اين نقشه ها بسيار حياتي و مهم اند.

واقعه هجده هم:
منبع: حاجي عزم الدين
رخنه بر پایگاه بگرام
درسال هايي كه پنجشير تحت بمباران شديد جنگنده هاي پيشرفته قرار داشت، ما سعي مي كرديم تا از منابع دست اول خاد حكومت و استخبارات شوروي، در باره تصميم گيري ها و تاريخ و مكان هاي مشخصي كه به هدف بمباران نشاني مي شدند، اطلاعاتي را به دست بياوريم.من موفق شدم كه مستخدم سفارت هند در كابل ( نامش محفوظ) را مأموريت بدهم كه در سفارت هند چه مي گذرد؟ اين شخص باشنده ولايت غوربند بود وبه مسعود علاقه زياد داشت. من او را در ناحيه خارج از كابل ملاقات كردم. حكومت های هند در آن زمان با شوروي رابطه نزديك داشتند و به دليل حضور پاكستان درجنگ افغانستان، آنان به دفاع از رژيم ببرك كارمل هرگونه كمك هاي نظامي را از آن رژيم دريغ نمي كردند.  از قبل اطلاع داشتيم كه خلبان ( پيلوت) هاي هندي ميگ هاي روسي را به طور آزمايشي پرواز مي دادند و اهدافي از قبل تعيين شده را درپنجشير بمباران مي كردند. درضمن، كسب اطلاع از درون سفارت هند دركابل براي ما بسيار با اهميت بود. من از مستخدم سفارت پرسيدم كه وي در سفارت چه كاري را مي تواند به نفع ما انجام دهد؟
او گفت: مقامات بلند پايه نظامي روس، افغان وهندي اكثرا در سفارت هند جلساتي برگزار مي كنند. من از صحبت هاي آنان چيزي نمي دانم اما درپايان جلسات، تمامي يادداشت هاي آنان بر روي ميز باقي مي ماند و مسئولان سفارت، اوراق به جا مانده را پاره پاره كرده و دريك سطل آشغال مي ريزند.
 به مستخدم دستوردادم كه تمامي كاغذ پاره هاي سفارت به شمول اوراق پاره شده بعد از جلسات را براي من بياورد. اين پروژه برخلاف تصور، نتايج ثمربخشي به بار آورد. نفرات اطلاعاتي ما با وصل كردن دو باره كاغذ پاره ها، به اطلاعات مهمي دسترسي مي يافتند. ما ازين طريق به ريشه اطلاعاتي دست پيدا كرديم كه درجنگ اطلاعاتي بسيار مؤثر بودند.
به نظر می رسد که مسعود به شیوه های دیگری نیز در سفارت هند در کابل رخنه اطلاعاتی ایجاد کرده بود که دیگر شبکه ها از آن بی اطلاع بودند. مسعود به تاریخ دهم سنبله 1363 خورشیدی در نامه ای به انجنیر اسحق( رئیس کمیته سیاسی جمیعت اسلامی و از نخستین همراهان مسعود.) از سران جمیعت اسلامی درین باره اشاره هایی دارد. وی می نویسد:
" طبق راپورمؤثق در تمام مراحل پلان گذاری و اجرای عملیات بالای پنجشیر، مستقیماَ هندی ها با روس ها همکاری داشته و فعلا هم همه مسایل در سفارت خانه هند طرح ریزی می شود. اگر زود تر بتوانید کامره کوچک یا میکروفیلم در اختیار ما قرار بدهید، شاید بتوانیم از اسناد فیلم تهیه کنیم. باید خاطر نشان کنم که نباید به هیچ نحو به غیر از خود شما، سایرین ازین مسأله با خبر شوند. چه، به مجرد افشای راز، نفر ما گرفتار خواهد شد."
شبکه های کشفی مسعود، دارای زنجیره بی شمار بودند اما هیچ شبکه ای از فعالیت یک دیگر اطلاعی نداشتند. مسعود هر زمانی که می خواست، طرزفعالیت شبکه های مشکوک را به وسیله یک شبکه دیگر در مکان واحد مورد نظارت و تفتیش قرار می داد که درآن صورت نیز، شبکه زیرنظارت و شبکه نظارت کننده از تشخیص یک دیگر عاجزبودند.

No comments:

Post a Comment