Sunday 14 August 2011


بعد روشن شد كه مسعود این قضیه را از مدت ها قبل زیر نظر داشته بود. او بنا به عادت، هرجریان مظنون را موقع می داد تا به مرحله رشد طبیعی خود برسد. اما این نوع روش، از نظر من خیلی خطرناک و غیرقابل تحمل بود. مسعود، بعد از آن که من توضیح دادم که زیکویک انداز یک فرد مظنون است و حین بمباران به سوی خانه های روستا تیراندازی کرده است، واکنش نشان داد وگفت:
این قضیه تازه نیست، از مدت ها پیش حرکات مشکوک دارد. یک بار شبانگاه کمیته نظامی را هم به وسیله زیکویک هدف قرار داده بود.
مسعود دستور داد که درمحمد زیکویک انداز را بازداشت کنم. این شخص زمانی هم صنفی من بود. اما من درچنین حالاتی، هیچ کسی را نمی شناختم. وقتی زیر ضربات من از پا درآمد، ناگهان گفت که من همه چیز را افشا می کنم. درین حال سه نفر از افراد خاص مسعود سر رسیدند و گفتند که آمرصاحب به ما دستور داده است که جریان بازجویی را نظارت کنیم.
با آن که از عادت مسعود آگاه بودم، پرسیدم:
رئیس تحقیق من هستم، شما چرا باید بالای سرمن مانند تفتیش ایستاده باشید؟
یکی از آنان گفت:
آمرصاحب وظیفه داده است ترا کنترول کنیم و صلاحیت داریم که رفتار ترا زیر نظر داشته باشیم. آمرصاحب گفت اجازه ندهید که مشتاق به میل خود کاری کند که به متهم زیان برسد!
اما نفرات مسعود نمی دانستند که دیر رسیده اند و من با روش خاصی که داشتم، از متهم اعتراف گرفته بودم. او اعتراف کرده بود که به واسطه یک زن و  چند مرد که در روستاهای دیگر زنده گی داشتند، با "خاد" رابطه داشته و از آن ها پول می گرفته است. او گفت که وظیفه او کشتن آمریا کس دیگری نبود؛ فقط از وی خواسته شده بود که وقتی هواپیما های دولت برای بمباران می آمدند و از حریم فضایی زیکویک تپه قلعه اسفندیار عبور می کردند، او از اجرای ضربه برای سرنگونی هواپیما ها خود داری کند وطوری این مأموریت را انجام دهد که موقعیت خودش به خطر نیافتد و شرایطی پیش نیاید که مسعود به جای وی کس دیگری را عقب دستگاه زیکویک مقرر کند. چنان که به زودی معلوم شد، مسعود از ابتدای شروع مأموریت موصوف از ماجرا مطلع بود و بی آن که مرا درجریان بگذارد، علاقه داشت تا رد پای احتمالی دیگر کسانی را که درین قضیه نانوشته دخیل بودند، شناسایی کند. حالاکه زیکویک انداز در تیررس من قرار گرفته بود، مسعود مداخله کرد. من تازه آماده شده بودم تا افرادی را که زیکویک انداز در جریان بازجویی معرفی کرده بود، به سرعت دستگیر کنم، نفرات مسعود مانع کار من شدند. من ازین سیاست های مسعود به شدت خشمگین می شدم. خطردایم و پیوسته ی که جبهه را تهدید می کرد، بسیار عمیق وبزرگ بود. به دستورمسعود، متهم را از چنگ من بیرون کشیدند وبه زودی خبر شدم که اونه تنها شامل مجازات مرگ نشد؛ بلکه او را رها کردند و فقط به وی ابلاغ کردند که دیگر اجازه رفتن به ارتفاع مشرف به روستای طلا- کان را ندارد و کس دیگری به جایش گماشته شد.
صالح محمد ريگستاني اين واقعه را از زاويه ديگري شرح مي دهد:
اين حمله در سال 1360 روي داد. زيكويك دافع هوا در ارتفاع موسوم به طلا- كان ( معدن سابقه طلا) مستقر بود. اين زيكويك پيش از آن نيز مورد حمله هواپيما ها قرار گرفته بود. به همين سبب پايان يك روز، مسعود ناگهان در منطقه ظاهر شد و گفت:
امشب تهاجم هوايي وسيعي به مقصد انهدام اين زيكويك صورت مي گيرد.
پس دستور داد كه درطي ساعات شب ، زيكويك به مكان ديگري منتقل شود. من همراه با فرمانده صفی الله، شاه سليمان و دادخدا بعد از مشوره و چاره جويي، فيصله كرديم كه زيكويك از يك سر دره پارنده به آن سوي دره منتقل شود. يعني از دامنه طلا- كان به نقطه مقابل موسوم به سرحصار، مشرف به مكتب روستاي بازارك انتقال داده شد. تغييرمكان زيكويك درطول شب، كاربس دشوار وطاقت فرسا بود. به ويژه انتقال سكوي پرتاب ( كه مجاهدين آن را مسند زيكويك مي گفتند)  به دليل وزن بسيار سنگين، ساعت ها ادامه يافت. مكان قبلي زيكويك را كه ديواره آن به شكل مدور ساخته شده بود، طوري كه دشمن را گمراه كند، با ترپال پوشش داديم و آن جا را ترك كرديم. حوالي بامداد ناگهان غرش هواپيما ها خواب تمامي ساكنان دره را آشفته كرد. من از داخل موضع،36 چرخبال ضد گلوله و 12 جنگنده ميگ را مشاهده كردم كه با سرعت به سوي ايستگاه قبلي زيكويك در طلاكان حمله ور شدند. توفاني از خاك برخاست. آنان به اين تصور بودند كه ديگر هيچ كسي درآن محل زنده نمانده و زيكويك نيز تخريب شده است. برای ما كه قبلا زيكويك را از آن جا منتقل كرده بوديم، تماشاي  اين صحنه هيجان آور بود. اين بمباران بي سابقه حدود 50 دقيقه بلاوقفه ادامه يافت. اين طولاني ترين بمياراني بود كه من در زنده گي خود شاهد بودم. جنگنده هاي ميگ به شكل دسته هاي چهار و هشت به طور متناوب از پايگاه بگرام به سوي پنجشير مأموريت هوايي انجام مي دادند. در واپسين دقايق ضربات مرگبار بر محل  استقرار اولي زيكويك، يك چرخبال غول پيكر در ارتفاع كمي از محل زيكويك چرخي زد و  كيبل سنگيني را كه در نوك آن قلاب بزرگ فلزي آويخته بود، به پائين شل كرد. هدف ازين تلاش آن بود كه مي خواستند دستگاه زيكويك را  با استفاده از نيروي هوايي با خود ببرند. اما به زودي متوجه شدند كه درآن حفره مدور هيچ چيزي وجود ندارد! ازسوي هم چرخش دايره ي چرخبال ها به شدت نگران كننده بود. لشكر اطلاعاتي رژيم شب و روز مسعود را دنبال مي كرد. ما دريك لحظه تصور كرديم كه كشف  هوايي دولت، بعد از کشف محل اختفاي مسعود، قصد دارند او را زنده دستگير كنند.  زنداني كه آغا مشتاق مسئوليت آن را به دوش داشت، در روستاي ساتا در نزديكي ايستگاه زيكويك واقع بود كه همان روز دركنار ساير تأسيسات و روستا ها به شدت بمباران شده بودند.  اين هواپيما ها در اصل به منظور انهدام محل استقرار زيكويك دوميله ضد اسلحه هوايي دست به يورش همگاني زده بودند.
بعد از عمليات ناكام نيروي هوايي دولت به هدف تخريب دستگاه زيكويك، مسعود برنامه ديگري را طرح كرد. وي دستور داد كه زيكويك را عقب يك موتر جيپ روسی نصب كنند و از آن در مأموريت هاي سيار استفاده شود. مانور فني مسعود درحملات بعدي هوايي دولت، ثمره درخشان خود را نشان داد. در سال 1361یکی از تیراندازان حرفه ای به نام شاه سليمان كه درحملات بعدي، درعقب فرمان زيكويك قرار داشت، در جريان مدافعه دراماتيك سه چرخبال مهاجم را سرنگون كرد. من شاهد بودم وقتی مرمی های دستگاه زیکویک به سوی یک چرخبال پرواز کردند، از بدنه چرخبال گذشتند و بدنه کوه را تخریش کردند. چرخبال با سرعت ازتعادل افتاد و به سوی زمین سرنگون گشت. چند چرخبال دیگر در گوشه وکنار منطقه بخشی خیل کوماندو های روسی را پائین کردند. این بزرگترین اشتباه ارتش شوروی بود. مجاهدان کوماندو ها را از چند جناح زیر آتش گرفتند که در نتیجه آن، حدود سی تن از کوماندو های روسی که سراسیمه شده بودند، کشته شدند. درحالی که اجساد سربازان روسی درمیدان جنگ افتاده بود، مجاهدان به تعداد 27 ماشیندار نوع کلاکوف  واسلحه آ ، کا،اس را به دست آوردند. دستگاه زیکویک یک بار دیگر از انهدام وتخریب نجات یافت و ازآن پس به "زیکویک غازی" شهرت یافت.( درحمله هفتهم روس ها در سال 1363 بعد از پایان آتش بس با شوروی)

واقعه ششم:
شخصی به نام مرزا مشهور به "مرزای مرگ" به ترور مسعود می آید.
منابع: کاکا تاج الدین
آغا مشتاق
 ریگستانی
مسعود به طور معمول کسانی را برای من در اداره تحقیق جبهه پنجشیر معرفی می کرد که به گفته خودش، به "خطرمجسم" تبدیل می شدند. او به دلیل اشتغال شباروزی و مدیریت پیچیده جنگ و جبهه، فرصت لازم برای پیگیری پرونده این چنین افراد را در اختیار نمی داشت. درطی سال های مبارزه اطلاعاتی، به این نکته پی بردم که سرنخ صد ها پرونده جاسوس ها و آدم کشان در داخل پنجشیر، کابل و مسیر کابل - پنجشیر، به طور خاص در اختیار مسعود قرار داشت که من از آن بی اطلاع بودم. در مورد شبکه های خاص اطلاعاتی او تا امروز نیز، اطلاعاتی لازم دراختیار ندارم. من به عنوان رئیس اداره تحقیق مسعود اعلام می کنم که وی به ویژه در زمینه بازی های استخباراتی، اسرار بزرگی را که درتاریخ جنگ های چریکی کمتر اتفاق افتاده بود، با خود برد. شاید در دست نوشته های افشا ناشده مسعود مواردی ازین دست مرقوم شده باشد؛ اما تا امروز کسی درباره آن هیچ اطلاعی ندارد. ریگستانی می گوید که مسعود عادت به نوشتن روزنوشت داشت و تمامی حوادث مهم آن زمان را در یادداشت های شخصی اش نوشته است. این یادداشت ها نزد کاکا تاج الدین واحمد ولی مسعود است.
یک سال بعد از حادثه پیلوت و زیکویک انداز، احمد شاه مسعود به من دستور داد که فردی به نام مرزای مرگ را که به تازه گی وارد دره پنجشیرشده بود، بازداشت کنم. مرزای مرگ راننده موتر های مسافر بری از باشنده های دره پارنده پنجشیربود. معرفی شخص مظنون از سوی شخص مسعود از نظر من یک امر جدی و انباشته ازخطرات احتمالی بود. مرزای مرگ ازطریق دره شتل ( دره یی که یک سر آن به مدخل دره پنجشیر وسر دیگر آن به سالنگ ختم می شود) وارد حریم جبهه شده بود. وقتی او را بازداشت کردم، قیافه سرد و بی اعتنایش مرا به خشم آورد. در اتاق بازجویی به همان شدتی متوسل شدم که معمولا با جاسوسان چنین می کردم. به وی گفتم که اختیار زنده گی و مرگ در دست خودت است. دیدم حالت بی اعتنایی در سیمایش هنوز پا برجاست و گفت که چیزی برای گفتن ندارد. یک نفر ناظر از سوی مسعود سر رسید و گفت من از سوی آمرصاحب وظیفه دارم تا تو از حدود اختیاراتت پا را فراتر نگذاری!
من در آن لحظه به ناظر مسعود هیچ توجهی نداشتم. پس شکنجه را افزایش دادم. در جریان بازجویی صدای من به شکل وحشتناکی می ترکید وهر شخص ثالثی که درآن جا حضور می داشت، مجبور به فرار می شد. برای من مهم نبودکه چه کسانی مرا نظاره می کنند؛ مهم آن بود که راز شوم را از زیر زبان جاسوس بیرون بکشم. من کاملا می دانستم که دشمن موفق به حذف زنده گی مسعود شود، همه چیز تمام می شود. مرزای مرگ بسیار پرمقاوم و کله شخ بود. چند بار زیر ضربات شکنجه به حالت اغما رفت؛ اما دستور دادم که روی فرش برف پرتابش کنند. در دور دوم بازجویی مرزای مرگ به مأموریت خود از جانب حکومت برای کشتن مسعود اعتراف کرد. من در صدد بودم تا نفرات دیگری را که درپنجشیر بوده وبا وی رابطه داشتند، معرفی کند. چون مقاومتش درهم شکسته بود، در حالی روی برف افتاده بود، عوامل زیادی را در سطح داخل جبهه معرفی کرد.
در همین لحظه شرفه پای کسانی را شنیدم. چون به عقب نگاه کردم، مسعود با چند نفر از نگهبانانش در سه قدمی ام ایستاده بودند. این طور حدس زدم که ناظر مسعود به سرعت او را از نحوه تحقیقات مرزای مرگ مطلع ساخته و او خود به صحنه آمده بود.
مسعود از من پرسید: من دستور داده ام که این آدم را بکش؟
گفتم: مقاومت می کند.
مسعود گفت: من گفتم که در ظاهر امر بررسی کن که چرا این شخص خطرناک شده است.
گفتم: جاسوس و آدم کش همیشه خطرناک است. آمده است که ترا بکشد!
مسعود گفت: این کفر است... مگر این شخص کرامت انسانی ندارد؟
خاموش ماندم. او تکرار کرد:
جواب بده ... کرامت انسانی دارد یا ندارد؟
او افزود که منظور من از بازجویی این شخص ثابت کردن این مسأله است که وی چرا از دایره معمول خارج شده است؟
معنی "دائره معمول" آن بود: مرزای مرگ که از حیث استخباراتی، درقرنطینه قرار گرفته بود، روی چه عواملی از خط سرخ مجوزه پا را فراتر گذاشته است. کلید این قضیه منحصرا دراختیار مسعود بود و من چیز زیادی درباره آن نمی دانستم. من گفتم که مرزای مرگ به همه چیز اعتراف کرده است.
مسعود این دست آورد مرا در ظاهر امرچندان جدی نگرفت و گفت:
خودم به مرزای مرگ یک وظیفه می سپارم که اگر آن را اجرا کرد، از جرمش می گذرم. مرزای مرگ صدا زد:
آمرصاحب مرا نکش ... برایت کار می کنم.
مسعود گفت: درست است، او را ببرید.
و صحنه را ترک کرد.
مسعود با مرزای مرگ محرمانه دیدار کرد و مرزای مرگ مدتی از پنجشیر غایب شد. می دانستم که مسعود او را به اجرای مأموریتی که من هرگز از جزئیاتش مطلع نمی شدم، اعزام کرده است. از هیچ زبانی هم در باره وی چیزی نشنیدم.
اما یک روز مسعود به من خبرداد که مرزای مرگ دو باره وارد پنجشیر شده است. او گفت:
مشتاق، مرزا را بگیر که این بار باز هم به خطر مبدل شده است!
من با یک گروه ویژه به مخفی گاه وی هجوم بردم. عملیات من بی نتیجه بود. مرزا از منطقه خارج شده و خودش را پنهان کرده بود. خبر رسید که مرزای مرگ مواد انفجاری را به دست ها و پاهایش بسته و به سوی ارتفاع کوه گریخته است. اطلاع یافتم که هیچ کسی با او همراه نیست. سوال این بود که چرا دست وپایش را با مواد انفجاری مجهز کرده است؟ به زودی اطلاع آمد که مرزای مرگ از تصمیم مسعود مطلع شده و برای فرار از دستگیری ومجازات، سر به کوه زده است. با گروه عملیاتی به ارتفاعی که گمان می رفت، درآن جا پناه برده، روانه شدیم. نارسیده به یک تیغه مرتفع ، مشاهده کردم که یک تنه روی تیغه ایستاده است ودست تکان می دهد وتهدید می کند که اگر به وی نزدیک شویم، خودش را انفجار خواهد داد. نزدیک تر خزیدم و گفتم:
پائین بیا مرزا.
مرزا با خشم و قاطعیت گفت:
نمی آیم پائین... اگر شما کمی نزدیک بیائید، خودم را منفجر می کنم.
پرسیدم: چرا این کار را می کنی؟
مرزا گفت: چرا ندارد.. این کار را می کنم.
یادداشت مسعود را آوردند واز دور برایش نشان دادند که آمرصاحب می گوید که از کوه پائین بیا و نزد آمرصاحب برو.
اما تصمیم مرزا قاطع بود.
درین حال مسعود پیام داد که باید درمراسم یک جنازه شرکت کنیم. همراه با گروه عملیاتی عقب گرد کردیم و ظاهرا مرزا را به حال خود گذاشتیم. مسعود شاید تصمیم گرفته بود تا مرزا را عجالتا به حال خودش واگذاریم. حوالی عصر ازمراسم جنازه فارغ شدیم و صف جماعت به هم خورد. هرکس تلاش داشت تا گورستان را ترک گوید. مسعود زود تر از دیگران صحنه را به قصد قرارگاه نامعلومی ترک کرد. هیچ کس نمی دانست که مسعود چه وقت، به کجا می رود. قرار نبود کسی درین باره سوال کند. او ناگهان درمسیر راه، مکان مورد نظر را تغییر می داد. من با چند تن از افراد خود پائین آمدیم. چون در مراسم جنازه نفر زیاد بود، چند واسطه نقلیه هم برای انتقال سوگواران در چند قدمی ما متوقف بودند و هرکس سعی می کرد درون موتر بپرد واز آن جا دور شود. یکی از مجاهدین موتر مینی بس را نشان داد که به همان مسیری می رود که ما وشما هم می رویم.
گفتم: سوار شوید.
بچه ها سوار شدند و مینی بس به حرکت درآمد. ناگهان متوجه شدم که راننده مینی بس، نقاب بر چهره دارد ودر جاده ناهموار و ناپخته ، موتر را چنان به سرعت می راند که آدم را به سرگیچه می اندازد. حس خطر به قلبم چنگ زد و فریاد کشیدم:
کی هستی؟ مثل آدم راننده گی کن.
همراهانم نیز متوجه حالت اضطراری شدند و نیم خیز شدند که از پشت یخن راننده بگیرند واو را به زمین بزنند که ازین دیوانه گی بگذرد.
ناگهان راننده نقاب از چهره برداشت ودر حالی که دو ارابه سمت چپ موتر را کاملا بر لبه جاده آورده بود، با لحن وحشیانه ی تهدید کرد:
اگر هر کدام تان از جایش تکان بخورد، موتر را به دریا می زنم!
من مرزای مرگ را شناختم که با قیافه ی کبود ودست از جان شسته، نیم نگاهی به سوی ما انداخت و موتر را قصداَ بر لبه دریا هدایت کرد.
اتفاقا موتر حامل ما درست در مسیر بلندتر از دریا در حرکت بود و درین لحظه می توانست به دریا بپرد وهمه در کام تیره آب دریا نابود شویم. وقتی از درون موتر به پائین سمت چپ نگاه کردم، وحشت سراپای مرا فراگرفت. بستر دریا بس تیره و عمیق بود و ده موتر را می توانست درکام خود فروببرد. چیغ کشیدم:
مرزا بی عقلی نکن... موتر را این طرف گوشه کن... سرعت نگیر!
مرزا سرعت وتکان موتر را افزایش داد و تهدید خودش را قوی تر ساخت:
من درجمع مصرف هستم. اما همه تان را با خودم می کشم... حالا وقتش است که همه تان را ازین زنده گی بی غم کنم.
چیغ و فریاد درداخل مینی بوس اوج گرفت. باهمان صدایی که دیگران هراس دارند، به وی دستور دادم که موتر را متوقف کند.
این بار مرزای مرگ کمی از در مدارا پیش آمد و گفت:
مشتاق خان، قول بده که مرا شکنجه نمی دهی!
فریادکشیدم:
 مرزا من ازین بعد با تو کاری ندارم.
درحالی که سرعت موترو تهدید برای غلتیدن درکام توفانی دریا کاهش نیافته بود، مرزا گفت:
به خدا قسم بخورکه بعد ازین با من کاری نداری
سه بار سوگند خوردم و تقریباَ به التماس افتادم.
مرزا درهمان حال گفت:
من بی گناه هستم. حالا که قول دادی برایت ثابت می کنم که بی گناه هستم. اما از تو وحشت دارم. بگو که مرزا گناه کار نیست.
با صدای بلند گفتم: مرزا گناه کار نیست. به خدا قسم که مرزاگناه ندارد.
سرانجام سرعت موتر را اندکی کاهش داد و دقایقی بعد، در حاشیه راست جاده متصل به کوه متوقف شد. عرق از سرو رویم جاری بود وچهره های ترس خورده ما درآن لحظه سخت تماشایی بود.
مرزای مرگ که تا چند لمحه قبل، همچون آدم های دیوانه وسربه هوا، چیغ می زد و چشم هایش را از حدقه می کشید، اکنون آرام و بی صدا از عقب فرمان مینی بوس پائین آمدو دست مرا گرفت وبه گوشه کشاند. او گفت:
آمرصاحب مرا عفو کرده است. او خودش می داند که مأموریت من درکابل بسیار دشوار بود ومن آن چه را که وی به من سپرده بود، به دلیل مشکلات کار نتوانستم اجرا کنم.چیزی را که آمرصاحب می خواست درکابل انجام بدهم، افراد خاد از آن مطلع بودند واجرا کردن آن به وسیله من بی فایده بود.من یک چیز را به تو می گویم:
من می توانستم مأموریتی را که آمر صاحب درخارج از پنجشیر برایم داده بود، اجرا نکنم، می گریختم و روی خود را دیگر برای شما نشان نمی دادم. اگر من مشکوک  وخطرناک می بودم، به قول خود وفا نمی کردم و هرگز از کابل به پنجشیر بر نمی گشتم.
من گفتم: تو خطرناک نیستی؟ تو خطرناک هستی. اعتراف کردی و آدم های ارتباطی زیادی را معرفی کردی!
مرزای مرگ سخن را از دهانم قاپید وگفت:
درست است که دفعه اول با دولت یک حساب وکتاب داشتم،  قبول می کنم؛ مگر وقتی به آمر قول دادم که بعد ازین با شما کار می کنم، یک لحظه هم از قول خود نگشتم... مگر مشکل این جا بود که تو مرا به چشم دفعه اول می بینی و من مجبور شدم تا به شما ثابت کنم که هم می توانم خود را بکشم و هم شما را بکشم. آدم دریک مرحله یک چیز است درمرحله دیگر، چیزدیگر!
صالح محمد ريگستاني مي گويد:
مرزاي مرگ هيچ گاه قصد خيانت به مسعود را نداشت. او روزي به من گفت:
من دريك بازي دوگانه ميان استخبارات پنجشير و اطلاعات دولت قرار گرفتم و قرباني شدم.
انصافاَ براي حفظ توازن ميان دو نيروي دشمن با چالش هاي دردناكي رو به رو شد؛ اما مسعود او را درجبهه حفظ كرد و هيچ كسي اجازه نداشت مزاحم وي شود. کاکا تاج الدین می گوید:
 مسعود چند بار مرزای مرگ را به مأموریت های خطرناک رخنه و نفوذ به کابل اعزام کرد. مأموریت مرزا بس مهم بود واو باید طوری عمل می کرد که کمترین شک و تردید خاد را نسبت به صداقتش بی نمی انگیخت. مسعود برای ایجاد یک فضای بهتر برای مأموریت دوطرفه مرزا، برخی اطلاعات ثقه و نه چندان مهم را به قلم خود می نوشت و برای مرزای مرگ می سپرد تا وی آن را با مراکز خاد در کابل تحویل دهد و بدین ترتیب، موقعیتش بهتر شود. این تاکتیک به زودی اثرات خود را نشان داد وبعد از آن مسعود وظایف دیگری را از سوی خودش برای مرزا ابلاغ کرد که باید درکابل انجام می گرفت. مرزا به همان میزانی که شخص زود فهم و چابک بود، حالت زودجوشی وعصبانیتش نیز مایه نگرانی بود. مسعود با او روش احتیاط و مدارا در پیش می گرفت. درآخرین باری که از کابل به پنجشیر بازگشت، مسعود این طور نتیجه گیری کرد  که وی نباید دو باره به سوی شبکه خاد پرتاب شود. احتمالا او به این نتیجه رسیده بود که خاد به کشف این امر موفق شده بود که مرزای مرگ دراصل به نفع مسعود فعالیت می کند. او برای آن که حس شک و ظن شبکه های خاد نسبت به مرزا را برای اجرای عملیات های بعدی از بین ببرد، دست به یک صحنه سازی زد که بعداَ دراثر اشتباه آقای مشتاق، این صحنه سازی به ناکامی انجامید.
کاکا تاج الدین درادامه می گوید:
مسعود از روی عمد، درمحضر شماری از مجاهدان و افراد مسلح ناگهان به مشتاق دستور داد که مرزای مرگ را تحت بازجویی قرار دهد. هدف مسعود، انجام بازجویی کاذب و نمایشی بود. او فکر کرده بودکه مشتاق از هدف تاکتیکی این دستور آگاه است؛ اما طوری که معلوم شد، آقای مشتاق با مرزای مرگ همان نوع برخورد کرده بودکه معمولا با مظنونان و جاسوسان معلوم الحال می کرد.
مرزاي مرگ سپس به صحنه مبارزه مسلحانه برضد شوروي داخل شد و درسال 1363 در اوج نبرد ميان شوروي و چريك هاي پنجشير همراه با بيش از بيست تن از مجاهدان مسلح به اسارت نيروهاي مهاجم درآمد و درسال 1364 همراه با ضابط ( رتبه نظامی پائین تر از ستوان) صمد و فرمانده عبدالواحد از سوي رژيم كارمل اعدام شدند.

واقعه هفتم:
روش ویژه "خاد" به منظور درهم شکستن مسعود
روایت کننده : مشتاق
درگرماگرم جنگ و مقابله اطلاعاتی میان احمدشاه مسعود و شبکه های خاد دولت کارمل و اطلاعات ارتش چهل، مردی درپنجشیر پیدا شد که ازکابل برای جهاد و مبارزه با کفر و اشغال به صف چریک ها پیوسته بود. این شخص تا حال زنده است واز ذکر نامش خود داری می شود. این  جوان خیلی بی باک، فداکار و برای انجام وظایف دشوار، همیشه داوطلب بود.در چند عملیات ، از خود شجاعت نشان داد که مایه تعجب ما و حسادت سایر مجاهدین می شد. فکر می شدکه این شخص، به زودی به یکی از فعالان ارشد جبهه مبدل شده و از مقربان فرمانده کل حساب شود؛ اما احمدشاه مسعود به این شخص دلاور که بدون هیچ طمعی، جان خود را به خطر می انداخت ودست آورد هایی برای جبهه کمایی می کرد، چندان علاقه ی نشان نمی داد و برخلاف عادت که از مجاهدان عادی و همکاران جبهه قدردانی می کرد، این شخص را ظاهرا سزاوار تقدیر و التفات نمی دانست. با این حال، شخص مذکور درذهن بسیاری از همرزمانش، جایگاه قابل احترامی یافته بود.
یک روز، احمد شاه مسعود در قرارگاه ظاهر شد و بدون هیچ مقدمه و تشریفات به من دستور داد:
 این شخص را بازداشت کن که آهسته آهسته به خطر تبدیل شده است!
گفتم: همین جوان غازی و سربه کف را می گویی؟
مسعود گفت: وقت را هدر نده ... بگیرش که این نفر برای تو گپ هایی دارد!
بدون تأخیر دست به کار شدم و درحالی که همه غرق حیرت شده بودند، او را بازداشت کرده و به اتاق مخصوص شکنجه آوردم. هیچ یک از مجاهدان علت این اقدام مرا جویا نشد؛ اما روحیه خود فرد بازداشت شده ،نشان می داد که اگر چه نقش خود را خوب بازی کرده؛ اما تقدیر با وی وفا نکرده است.
در نخستین برخورد از وی خواستم که بدون هیچ دلیل و دلایلی، آن چه را که من می خواهم بیان کند. از تصمیم مسعود کاملا اطمینان داشتم. او تا زمانی که یک موضوع در فکرش به پخته گی نمی رسید، دست به این چنین اقدام نمی زد. از سوی دیگر، هر کسی را که وی برای تحقیق معرفی می کرد، به طور قطع مسأله فوق العاده می بود. به این شخص گفتم:
دلاوری ها بسیار کردی و  حالا وقتش است دلاورانه هرچیزی را که لازم است و می فهمی که من به دنبالش هستم، بدون آن که دروغ بگویی ویک قسمتش را پنهان کنی، قصه کن!
مشاهده کردم که غرورش را از دست نداده است. حتی خودش باور نمی کردکه آن همه فعالیت های درخشان ونا ترسی هایی که به نفع جبهه انجام داده بود، یک باره برباد رفته باشد. بعد از یک دور شکنجه و تحکم روانی، به سخن گفتن شروع کرد.
وی گفت که از سوی شبکه خاد ( خدمات اطلاعاتی ) دولت استخدام شده و دربدل امتیازات زیاد به سوی جبهه پرتاب شده است.
پرسیدم:
درین جا هرکس با اهداف خاصی پرتاب می شود، تو به کدام هدف مشخص وارد جبهه شدی؟
جواب داد:
 رئیس خاد و بعضی همکاران بلند رتبه شان به من گفتند که وظیفه تو نسبت به وظایف دیگران که مثلا برای کشتن مسعود روانه پنجشیر می شوند، آسان تر است. تو در جبهه پنجشیر، ابتدا مأموریت داری که به هر بهای ممکن، اعتماد مجاهدان، فرماندهان و شخص مسعود را به دست بیاوری.
فرد مظنون گفت:
 من از رئیس خاد سوال کردم که مسعود مجاهدان و افراد فداکار بسیار دارد که توجه او را به خود جلب کرده اند. حتی یک مجاهد عادی ازجایگاه واعتماد لازم نزد مسعود بهره مند است. اگر کسی آدم اطمینانی نباشد، از جبهه رانده می شود و یا درحاشیه می رود.
رئیس خاد گفت:
پلان من طوری  است که بتوانی بسیار به زودی، درجایگاه بلند و برجسته ترقرار بگیری. تو از نخستین روز های ورود به پنجشیر، باید شجاعت خاصی از خود نشان بدهی. رشادت و دلیری تو باید دیگران را در درجه دوم اهمیت قرار دهد. تو باید درهرعملیات خطرناک ومشکل، اول تر ازهمه داوطلب شوی؛ کاری را که دیگران یا از ترس و یا از روی احساس خطر انجام نمی دهند، تو باید بدون تأخیر انجام بدهی. در استعمال راکت وزیکویک و بمب، پیش دستی کن تا توجه مسعود را به خود جلب کنی. برای ما جلب توجه مسعود به وسیله تو بسیار مهم است. درین پلان نمی خواهیم مسعود را ترور کنیم. فقط موقف تو باید بالا برود. وقتی عملیات دولت بالای پنجشیر انجام شود و یا پلان بمباران را ترتیب می دهیم، از قبل برایت اطلاع می رسد. معمولا مجاهدان مسعود از هواپیما های چرخکی ضد مرمی ترس دارند و بعد از دیدن چرخکی ها، به مواضع محکم کوهی و زیر زمینی پناه می برند؛ اما تو از چرخکی نباید ترس داشته باشی. ما ترا درجریان می گذاریم وبه رفقای نشان زن و پیلوت وظیفه می دهیم که مثلا درکدام نقطه باید متوجه باشد که نفر خود ما بالایش انداخت می کند و او باید بمب های خود را دورتر از وی به زمین بیاندازد تا وی از بین نرود. درچنین حالاتی، تو باید از هر سلاحی که در دسترس داری، کار بگیری و به سوی چرخبال ها انداخت کنی. ظاهرا چرخبال ها سعی می کنند ترا بزنند اما تو مثل یک چریک شجاع و چالاک ، با مهارت از یک نقطه به نقطه دیگری موضع تغییر می دهی و بازهم با چرخبال ها مقابله می کنی. حتی کار به جایی می کشد که تو با راکت سرشانه ی به سوی هواپیما حمله ورمی شوی و بالاخره چرخبال احساس خطر می کند و صحنه جنگ را به مقصد نقطه نامعلوم ترک می گوید. بدون شک جریان این صحنه سازی را همه از زیر سنگ ها نظاره می کنند و به تو آفرین می گویند. مسعود بدون شک ازیک نقطه این کارزار را تماشا می کند. بدین ترتیب، موقف تو نزد مسعود تثبیت می شود وتو می توانی دور بعدی مأموریت خود را بدون درد سر آغاز کنی!
من ( مشتاق) به یاد آوردم که این شخص، هیچ چشم ترس نداشت و درجریان جنگ ها، چپ وراست می جنگید و حس احترام دیگران را نسبت به خود برانگیخته بود. این نکته را باید قید کنم که من از بی مهری احمد شاه مسعود دربرابر وی دستخوش ظن و گمان شده بودم؛ اما به روی خود نمی آوردم.
مسعود برایم گفته بودکه این فرد بسیار خطرناک است. حتی ازآنانی که به هدف ترور من می آیند. او استخوان شکن است و به همین سبب، وظیفه رسیده گی به پرونده اش را به تو واگذاشتم. مسعود همچنان گفته بود که این فرد دو سه نفر از مجاهدان را نیز با مهارت خاص، به خاد تسلیم داده است. فکر کردم: من چطور خبرندارم؟
این بخش اطلاعات مسعود واقعا برای من به حیث رئیس اداره اطلاعاتی جبهه، شرم آور بود.
ازین فرد پرسیدم : بعد از آن که دور اول پلان رئیس خاد عملی می شد وتو به لحاظ اعتماد، صداقت و شجاعت  درجایگاه بلند تری قرار می گرفتی، چه وظایف بعدی برایت سپرده می شد ؟
مظنون جواب داد:
وظیفه بعدی من، خیلی ساده، نا محسوس و به ظاهر بی اهمیت بود. من پس ازآن که از مرتبه واعتماد بلند برخوردار می شدم، وظیفه داشتم که خیلی ظریفانه، میان دو فرمانده ، دو ریش سفید محل و دو مولوی جبهه اختلاف بیاندازم و از پیشرفت وعمیق ترشدن این اختلافات نظارت کنم. ایجاد اختلاف و بدبینی میان دوفرمانده جنگی بسیار مهم است. همچنان نفاق افگنی بین ریش سفیدان دو منطقه درشرایط جنگ و بدبختی، به آسانی حل نمی شود. درین میان، انشقاق میان علمای دینی که شعور وروان مجاهدان را دردست دارند، یک مسأله حیاتی است. خاد دولت، روی این سه مسأله بسیار حساس است و بدون زحمت سرمایه گذاری می کنند. رئیس خاد به من گفت که بدون اجرای این پلان ، مسعود را به هیچ طریق دیگری نمی توان درهم شکست ویا منزوی کرد.
مشتاق اضافه می کند:
این برنامه بسیار تکان دهنده بود. مسعود که جریان بازجویی را از طریق من دنبال می کرد، گفت: ملتفت شدی که این شخص چه نقش ترسناکی را بازی می کند؟
جرئت نکردم از مسعود سوال کنم که سررشته مأموریت این شخص را چه گونه کشف کرده بود؟ اما او خود اشاره کرد که از آغاز کار، به کمک شبکه های خاص ازماجرا اطلاع داشته و مأموریت خاموش وی را دنبال می کرده است. مسعود گفت:
این فرد درایفای نقش خود واقعاَ موفق بود؛ اما تقدیر وی حرکت معکوس داشت، زیرا من از نقطه حرکت تا این جا،( به جزیکی دومورد)  او را در کنترول خود داشتم. از نظر مسعود، مقابله با این مهره ها، به مراتب مهم تراز جنگ با شوروی بود. او گفت:
برای دولت کارمل، اختلاف اندازی و صف شکنی بسیار حیاتی است تا این که موفق شوند یکی دونفر را ترور کنند. از دست رفتن فرماندهان و سایر فعالان جنگی، قضیه ی است که می شود آن را جبران کرد؛ اما آن چیزی را که این شخص می خواست به انجام برساند، هرگز جبران شدنی نیست. من ازهمین نکته نگران هستم.
وقتی دوره تحقیقات پایان یافت از مسعود در مورد این شخص خواستار تعیین تکلیف شدم. این بار قطعاَ اطمینان داشتم که مسعود، شورای علما را فرامی خواند تا مطابق به آئین شریعت که درجبهه روی آن تأکید می شد، برای فرد مظنون مجازات مرگ صادر کند.
مسعود گفت: نیازی به این کار ها نیست. مبارزه ادامه دارد. این وقایع نیز دوام خواهد داشت. کاری کن که توبه واستغفار کند و چند روز بعد رهایش کن که برود. خودش می فهمد که دیگر نمی تواند نقش بازی کند. مدتی بعد بی آن که من وتو از وی بخواهیم که از صحنه خارج شود؛ خود به خود راه خود را پیدا می کند و ناپدید می شود.
وقتی به اتاق تحقیق آمدم، دستور مسعود را برایش ابلاغ نکردم؛ اما خودش پیوسته توبه وندامت کرد و مدتی بعد، در حالی که از تصمیم مسعود دلخوربودم، آزادش کردم.
کاکا تاج الدین که به حیث "سایه مسعود" شهرت داشت، می گوید که ازین ماجرا هیچ اطلاعی ندارد. تاج الدین روایت تازه ای به دست می دهد که ممکن است، میان این دو حادثه، از حیث مضمون و نحوه حدوث وقایع، شباهت های طبیعی وجود داشته باشد. او می گوید:
دراول سال 1360 خورشیدی فردی به نام داراب از روستای رحمن خیل پنجشیر برای دیدن مسعود به جبهه آمد. او گفت؛ روابط نزدیک با شبکه های جاسوسی کا، بی،بی دارد و می تواند درامر جهاد و مبارزه مردم بر ضد اشغالگران کمک برساند. مسعود چند بار با وی به طور سری دیدار کرد. او به داراب گفت:
گزارش ها را مستقیم برای خودم بده!
داراب مردی قد بلند، جسور وفوق العاده هشیار بود. او درگذشته، افسر دوره سلطنت بود اما بعد ها از وظیفه افسری منفصل شده و سرگرم کار تکسی رانی بود. او با روس ها به طور مستقیم رابطه داشت و می توانست بدون مانع، اجساد شهدای مجاهدین اهل ولایات شمال را در موتر خود از پنجشیر به شمال منتقل کند. مسعود در چند دور تماس با داراب، به وی مأموریت هایی را محول کرد. او از انجام چند مأموریت پیروزی به در آمد. اگرچه توجه مسعود به داده های اطلاعاتی داراب روز تا روز افزون شده بود، اما سامانه فعالیت های وی درخارج از پنجشیر را با دقت تحت نظر داشت. آخرین باری که داراب درسال 1361 به پنجشیرآمد، گزارش تکان دهنده ای را برای مسعود افشا کرد که همزمان شک و تردید مسعود را نیز نسبت به خود تکمیل کرد. وی به نقل از مواد سری اطلاعاتی کا،جی، بی خطاب به مسعود گفت:
کا،جی، بی پلان دارد که ترا با استفاده از نزدیک ترین افرادی که از اعتماد کامل تو برخورداراند، ترور کند. درگزارش های کا،جی، بی قید شده است که تو از سوی یک دسته از افراد چشم آبی که ترا از نزدیک همرایی می کنند، کشته می شوی!
مسعود پرسید:
یک گروه از افراد چشم آبی؟
داراب جواب داد:
آری! اما من تا کنون موفق به کشف نام های این افراد نشده ام.
نکته جالب درگزارش داراب این بود که افراد کلیدی مسعود درآن زمان، کسانی بودند که چشمان آبی داشتند. به شمول خودم ( تاج الدین)، بسم الله خان ( رئیس ستاد ارتش کنونی افغانستان) مهندس کمال و شاه نیاز، همه چشم های آبی دارند!
مسعود پرسید:
چه  گونه عمل می کنند؟
قرار است که هنگام خواب ترا ترور کنند... احتمالا این کار به تحریک همین افراد، به وسیله بادیگارد های مسلح خودت انجام می شود!
داراب با لحنی پرطمانینه، از باشی امیر و باشی سعدالدین که از چهره های بارز اطرافیان مسعود بودند، نیزبه عنوان افراد ارتباطی کا،جی،بی نام برد. مسعود مثل همیشه هیچ واکنشی از خود ظاهر نساخت و مأموریت تازه ای را برایش سپرد. حالت خطرناکی پیش آمد. تولید بی اعتمادی میان مصاحبان "چشم آبی"مسعود به معنی فروپاشی هسته رهبری جبهه بود. مسعود با زیرکی سعی کرد که دیگران ازین گزارش آگاه نشوند.
داراب ظاهراَ برای اجرای مأموریت تازه از پنجشیر بیرون رفت. او درمحاسبه های خودش، موفق شده بود که شبکه های مختلف مجاهدین را درموجی از اختلاف درونی فرو برد. ادعای وی درمورد سوء نیت چشم آبی ها به جان مسعود، سخت تکان دهنده بود و فضای بی اعتمادی را به وجود آورد.
مدتی بعد، مسعود برای داراب پیام فرستاد که برای اجرای یک مأموریت به پنجشیر بیاید؛ اما داراب ازآمدن به پنجشیر خود داری کرد. مسعود نتیجه گرفت:
داراب جاسوس زرنگی است که می خواست کمر ما را بشکند!
درسال 1362 نیروهای مسعود شهرستان اندراب را به تصرف خود درآوردند و سید منصورآغا فرمانده حزب اسلامی مشهور به منصور زنجیری از آن منطقه متواری شد. منصور آغا نواسه سید حسین ( وزیر جنگ دوره پادشاهی کوتاه مدت امیرحبیب الله خان کلکانی ) بود که از سوی نادر همراه با 12 تن از مقامات ارشد حکومت نه ماه حبیب الله اعدام شدند. بعد ها رابطه مسعود با فرمانده منصور روال عادی به خود گرفت. درهمین سال سیدمنصور آغا درتماس تلفنی با  مسعود به طور تصادفی از بازداشت یک جاسوس به نام داراب در سالنگ شمالی خبر داد وگفت که یکی ازمجاهدان وی به نام ربانی، یک جاسوس را به نام داراب بازداشت کرده است. مسعود با اصرار زیاد، از منصور خواست که داراب را به نفرات وی تحویل دهد. وقتی داراب را به پنجشیر منتقل کردند، مسعود با چهره عبوس، موارد جرمی او را برشمرد وبی آن که حرف دیگری بر زبان براند، دستور داد که او را به دادگاه جبهه تحویل دهند. دادگاه جبهه داراب را به مرگ محکوم کرد. گفته می شد که داراب برخی از فعالانی را که قبلا مسعود به اومعرفی کرده بود که به حیث پیچ و مهره های اطلاعاتی در اداره های خاد درکابل، نفوذ داده شوند، به مأموران رژیم معرفی کرده و همه آنان به دام افتاده بودند. مسعود پیش ازآن عزیز نام یکی ازنزدیکان خانواده گی و یک فرمانده خود به نام "سرتمبه" را که در دره فراج در رأس یک گروه از افراد مسلح قرار داشت، به اتهام جاسوسی آشکار برای شوروی ها به دادگاه جبهه تحویل داد و همه آنان نیز به مرگ محکوم شدند. عزیز لحظاتی قبل از اعدام گفته بود:
آمرصاحب، من فقط به دیدن خودت آمده بودم!
مسعود درجواب گفته بود: لچک... می دانم برای چه کاری آمده بودی!
مسعود درباره این سه اعدامی گفت:
این ها پرونده های سنگین داشتند که به هیچ صورتی مایه مدارا واغماض نبود. مثلا فرمانده سرتمبه بی هیچ ملاحظه ای، بالای یک دختر جوان تجاوز جنسی کرده بود و با شبکه اطلاعاتی شوروی نیز از نزدیک رابطه داشت. 
واقعه هشتم:
منابع: آغا مشتاق
صالح محمد ریگستانی
درسال  1363 خورشیدی   توطئه ی دیگری درمورد قتل مسعود در پنجشیر افشا شد که هم برای برنامه ریزان اطلاعاتی خاد دولت کارمل و هم برای شبکه ضد جاسوسی احمد شاه مسعود، که این توطئه را رد یابی کردند، بسیار تعیین کننده بود. حمله و ضد حمله استخباراتی درین حادثه به حدی پیچیده و سازمان داده شده بودکه شخص مسعود اعتراف کرد که عملیات بی اثر سازی این حادثه در نوع خود "شاهکار" اطلاعاتی به حساب می آید. وی به صالح محمد ریگستانی گفت که اگرمن چه گونگی با خبر شدن ازین توطئه را بنویسم، شاهکار فعالیت های اطلاعاتی خواهد بود."
مشتاق رئیس اداره تحقیق شبکه اطلاعاتی مسعود می گوید:
یکی از مجاهدین پنجشیری به نام عبدالقادر مشهور به ضابط ناچار، که از سوی شبکه خاد کابل استخدام شده بود، زمینه حتمی قتل مسعود را آماده کرده بود. مگرقبل ازآن که مسعود را با استفاده از تفنگچه بی صدا و زهر قوی و زودکش ازبین ببرد، به وسیله شخص مسعود افشا گردید.
ریگستانی می گوید:
مسعود زمانی که تصمیم می گرفت برنامه های مهمی را طراحی کند، دو سه روز، خودش را از انظار مخفی می کرد. دریک چنین حالت، شاید یک یا دو تن از نزدیکان خاص وی، محل اقامت او را می دانستند. یکی ازپناه گاه های مسعود، خانه شخصی ضابط ناچار بود که مسعود همیشه به آن جا رفت وآمد داشت.
روزی مسعود به خانه عبدالقادر ضابط ناچار در عقب دکان های روستای بخشی خیل می رود. بعد از ورزش مختصر داخل همان اتاقی می شود که مخصوص خود او بود. دستور می دهد که برایش شیر بیاروند. ضابط ناچار بدون معطلی گیلاس شیر و شکر را روی میز مسعود می گذارد. مسعود بی آن که به سوی ضابط ناچار نگاهی بیاندازد، از وی به شوخی می پرسد:
درین گیلاس که چیزی نیانداخته ی؟
ضابط ناچار ظاهراَ شوخی مسعود را نادیده می گیرد و خود را گول می زند می گوید:
آمرصاحب، شیر تازه و خوبست.
مسعود اندکی تأمل می کند و به سوی گیلاس دست نمی برد و این بار با لحنی محکم تر از وی سوال می کند:
ضابط، در شیر چیزی نیانداخته ی؟
قیافه به ظاهر خونسرد و آسیب ناپذیر ضابط ناچار، این بارکمی درهم می رود و دست پاچه گی در حرکاتش مشاهده می شود. مسعود با لحنی قاطع و نیشخند آمیز می گوید:
 برو همان تفنگچه و ماده زهری را که برایت داده اند، برایم بیاور!
ضابط ناچار تکانی می خورد ورنگ از رخش می پرد و به سرعت خودش را به پاهای مسعود می اندازد.
مشتاق می گوید:
کشف شبکه ترور ضابط ناچار مثل همیشه جزو بازی های افشا ناشده مسعود بود که نه تنها من؛ بلکه سایر نزدیکان او، تا امروز از جزئیات آن آگاه نشده ایم. جالب این است که من به حیث رئیس تحقیق شبکه ضد جاسوسی ، زمانی از کشف این توطئه آگاهی یافتم که مدتی از آن سپری شده بود. این خبر از زبان برخی از بادیگارد های مسعود به بیرون درز کرد و من از آن اطلاع یافتم. این پنهان کاری برای من قابل تعجب نبود؛ مسعود هیچ گاه سرنخ های اطلاعاتی را در اختیار کس دیگری قرار نمی داد. بعد از آن که از جریان خبر شدم، خواهان مجازات شدید ضابط ناچار شدم. خود را آماده کردم که وی را به شکنجه وبازجویی بکشانم، اما وی تقاضای مرا رد و گفت:
ناچار هرچه باشد، به من خدمت کرده است. من مدتی درخانه اش نان ونمک خورده ام. او را مجازات نمی کنم؛شاید اصلاح شود.
کاکا تاج الدین درین باره می گوید:
ما از روی اشاره های غیر واضح مسعود، کم وبیش از رفت وآمد های افراد مشکوک در خانه ضابط ناچار آگاهی داشتیم. بنا بر مصلحت، خود را گول می زدیم تا مسیر اصلی قضیه را بهتر تشخیص بدهیم. هرزمانی که مسعود به خانه ضابط ناچار می رفت، من درکنارش می بودم. این را هم می دانستیم که یک دختر زیبا از کابل به خانه ضابط ناچار می آمد و شب و روزها درآن جا باقی می ماند. در مرحله نخست این ذهنیت وجود داشت که دختر ناشناس معشوقه ضابط ناچار است و خود او نیز ظاهرا چنین نمایش می داد که با دختر روابط خانواده گی دارد. مسعود نظر دیگری داشت. او گفت که دختر مذکور تحصیل یافته انتستیوت ویژه استخبارات درشوروی بوده و اکنون برای اجرای مأموریت خاص اطلاعاتی به این جا پرتاب شده است. با توجه به این موضوع، من با ضابط ناچار وارد مفاهمه شدم و دو بسته بسیار کوچک زهر و یک تفگچه بی صدا را که دختر از سوی خاد یا شبکه کا، جی ، بی به ضابط ناچار تحویل داده بود، به دست آوردیم. ضابط ناچار افشا کرد که مأموریت دختر همان چیزی است که مسعود تشخیص داده است. پس فیصله شد که برای دختر هیچ مزاحمتی ایجاد نشود تا ما بتوانیم دیگر شبکه های ارتباط داخلی و منطقه ای او را شناسایی کنیم. اما زمان خیلی محدود بود و درست چند روز بعد، آخرین و مهلک ترین تهاجم ارتش سرخ بر پنجشیر آغاز شد و تمامی برنامه های ما را برهم زد. من درست نمی دانم که دختر مذکور از سوی کا،جی، بی به یک چنین مأموریتی اعزام شده بود یا آن که این برنامه از سوی خاد رژیم آماده شده بود. این زن جاسوس، کاملا حرکاتی وقیح و لاقیدانه داشت و مانند دیگر زنان، از ازدحام وحضور مردان اصلا نگران نمی شد.
مسعود از زندانی کردن ضابط ناچار ( حتی به مدت کوتاه ) نیز پرهیز کرد. فقط مدتی او را تحت نظر گرفت و هنگامی که به طور مکرر، اطمینان داد که دیگر هرگز وارد این بازی ها نخواهد شد، آزادی دو باره خود را بازیافت. اصرار واستدلال ضابط ناچار این بود که او از سوی استخبارات خاد برای کشتن مسعود توظیف شده بود؛ اما او قصد داشت از امتیازات مادی خاد بهره ببرد و هیچ گاه به طور جدی برای کشتن مسعود ، تلاش نکرده بود. شماری از مردم که ازین همه ماجرا های خطرناک آگاه شده بودند، نسبت به رفتار مسعود در برابر آقای ناچار اعتراض کردند. رخنه استخبارات دولت به خانه ناچار، همچنان یک راز ناگشوده باقی مانده است. ضابط ناچار نیز هرگز فرصت نیافت که زبان باز کند و بخشی از برنامه مرگبار خاد را به شاهد تاریخ تحویل دهد. او در سال 1385 به ندای اجل لبیک گفت و ازین دنیا رفت.


واقعه نهم:
منبع: ریگستانی
آغا مشتاق
قمار خطرناک
ریگستانی به این نظر است که علت اصلی قدرت استخباراتی مسعود آن بودکه وی در بسیاری مواقع ، اسیران جنگی را به طور دسته جمعی، بدون آن که چه کسی درحزب است وچه کسی نیست،  آزاد می کرد. اما اگر افسران نظامی نسبتاَ مهم درمیان آنان وجود می داشت، آنان را به خلوت فرا می خواند و یا برای مبادله اسرا و یا بعضی اهداف دیگر، با خود نگهمیداشت. درمیان هزاران تن از اسرا، افراد فکری و آشتی ناپذیری حضور می داشتند که بعد از رهایی، دریک روند زمانی، با بحران ایدئولوژی و تصفیه حساب وجدانی رو به رو می شدند. این نوع رفتار با اسیران جنگی، در سایر جبهات مجاهدین در گوشه وکنار افغانستان به چشم نمی خورد. در بسیاری جبهات، به دام اسارت مجاهدان افتادن، با مرگ حتمی و عذاب کش شدن برابر بود؛ یا نفرات حکومت واعضای حزب دموکراتیک خلق چنین تصور می کردند. احتراز مسعود از بدرفتاری با اسیران جنگ و رجحان آزادی آنان نسبت به مجازات های مرگ و سال های طولانی زندان، خط اصلی سیاست او را تشکیل می داد. این زندانیان وقتی به طور غیرمنتظره ی آزادی شان را باز می یافتند وبه کانون خانواده های شان بر می گشتند، به طور طبیعی ( خود آگاه وناخود آگاه ) به تبلیغاتچی های مسعود در خانواده، اجتماع و محیط کار، تبدیل می شدند. به ویژه روایت وضع از سوی اعضای حزب برای سایر اعضای حزب، بر شیشه دیدگاه حزبی ها خط می انداخت. همچنان اسیران، از لحظه آزادی، دستخوش تحول روانی می شدند وحداقل مانند گذشته، حس دشمنی وکینه توزی شان را نسبت به مسعود وافراد وی تا حد زیادی ازدست می دادند. مشتاق می گوید که تعداد بسیار اندکی از جاسوسان، آن هم کسانی که به طور مکرر به هدف کشتن مسعود وارد پنجشیر می شدند،  اعدام شدند. مسعود بعداز اثبات جاسوسان به عنوان مجرمان متکرر، آنان را به اداره قضا اعزام می کرد و آن گاه اداره قضایی جبهه به اعدام ویا حبس دراز مدت جواسیس اصدار حکم می کرد.
مشتاق آمار مشخصی به دست نمی دهد اما می گوید که در سال های تعرض شوروی به افغانستان، در حدود شش صد تن از جواسیس وتروریست های نخبه به دام افتادند که باید به مجازات مرگ محکوم می شدند. اکثر جواسیس از سوی شبکه های استخباراتی شوروی و دولت و همچنان از سوی حزب اسلامی گلبدین حکمتیار برای کشتن مسعود گماشته شده بودند. مسعود این آدم ها را به طور عمده عفو کرد و به خارج از حریم جبهه پرتاب کرد. مشتاق می  گوید:
 من مخالف جدی آزادی کل اسیران بودم. اما مسعود می گفت:
توکلت علی الله!
بنا به روایت ریگستانی درکتاب " مسعود و آزادی" ، باری در سال 1982 یک سرباز هیجده ساله روسی درجریان نبرد در اطراف پایگاه نظامی بگرام به اسارت مجاهدین درآمد و او را به حضور مسعود حاضر کردند. مسعود سراپای سرباز را نگریست و از طریق مترجم از وی سوال کرد:
برای چه به افغانستان آمده ی؟
سرباز روسی جواب داد:
به ما گفته اند که درین جا امریکایی ها و چینی ها هستند!
مسعود از وی پرسید:
تا حال از امریکایی ها و چینی ها، کسی را دیده ای؟
سرباز روس جواب داد: نه
مسعود گفت:
من به تو یک میل اسلحه می دهم، هرگاه درصف ما، اتباع امریکایی وچینی را دیدی، با همین اسلحه مرا بزن!
یک کلاشینکوف برای سرباز روس داده شد واو 12 سال تمام به حیث بادیگارد مسعود، کوه ها وگردنه ها ودشت ها را درنوردید. این سرباز به دین اسلام گروید و نام خود را اسلام الدین گذاشت. اسلام الدین حالا زنده است وگاه به مسکو می رود وگاه به افغانستان بر می گردد.
به نقل از اسلام الدین چنین روایت شده است: ( روایت کننده :فرمانده مسلم) 
از نخستین لحظاتی که به دستور مسعود یک قبضه اسلحه دراختیار من گذاشتند، با هوشمندی فرض کرده بودم که این کار مسعود نوعی فریب کاری است. هیچ کس به دشمنش اسلحه نمی دهد. شاید می خواهند واکنش مرا معلوم کنند؛ وگرنه مکافات مرگ حتمی، درانتظار من است. خاموش ماندم و زمانی که کلاشینکوف را برایم دادند، این سخن از ذهنم گذشت که کلاشینکوف  من گلوله ندارد. وقتی کلاشینکوف را در دست گرفتم، خواستم به طورتخمینی، وزن آن را ثابت کنم. وزن کلاشینکوف ظاهرا با درجه سنگینی سایر کلاشینکوف ها برابر بود. با خود گفتم که ذخیره مرمی کلاشینکوف من پر از گلوله است اما ایمان دارم که سوزنک مخصوص کلاشینکوف را بیرون کرده اند، تا اگر من برای کشتن مسعود اقدامی انجام دهم، تلاش هایم پیش از پیش خنثی شده باشد. من هم هشیاری خود را از دست نمی دادم. در مدت دو سال حتی جرئت نکردم که جاغور( خوابگاه ) تفنگ را آزمایش کنم که آیا گلوله دارد ویا خیر؟ به خیال خودم، در برابر فریب کاری سازمان یافته مسعود، آزمایش پس می دادم. به عنوان یک سرباز روس ثابت می کردم که هرچند در نظارت شباروزی از سوی چریک ها قرار دارم، اما من هم به حیث یک نظامی، ظرفیت هایی دارم که درتصور افراد مسعود نمی گنجد! من کسی نبودم که به آسانی بتوانند بر من حجت بیاورند که برای کشتن مسعود دنبال فرصت هستم.
دو سال با این پنهان کاری و نبرد خاموش سپری شد. درین مدت به این نتیجه رسیده بودم که روحیه مسعود و دیگران، آن گونه نیست که من درین دوسال درذهن خودم فرض کرده ام. یک روز، دسته های مجاهدان در بالای یک کوه برای اجرای مأموریتی، درحال انتظارقرار گرفتند. فاصله من از دیگران بسیار بود و هیچ کسی نبود که مرا تحت نظر داشته باشد. آسمان صاف و پهنای کوه و دره های جدا شده ازآن ، خیلی گسترده بود.  درموقعیتی قرار داشتم که هر نوع حرکات من، نمی توانست از سوی افراد مسعود، سوء تعبیر شود. در یک چنین موقعیتی تصمیم گرفتم تا نیات مسعود نسبت به خودم را برای همیشه معلوم کنم. ابتدا خوابگاه گلوله را از بدنه تفنگ جدا کردم. دیدم که به طور کامل سی گلوله درآن خوابیده است. با خود گفتم که حدس دومی من درست است. یعنی این که تفنگ من، سوزنک مخصوص ندارد. با یک حرکت سریع، اندام های تفنگ از هم جدا کردم و به اصطلاح، پرزه پرزه اش کردم. با تعجب مشاهده کردم که هیچ فریبکاری درکار نیست و سوزنک مخصوص تفنگ من، درجای اصلی اش قرار دارد!
به این هم اکتفا نکردم. به اطرافم نظر افگندم ومیله تفنگ را سوی هوا گرفتم و آتش کردم. تفنگ صدا داد و گلوله های آتشین از دهانه آن به سوی هوا پریدند.
از همان لحظه، تمامی تفکرات و تصوراتم نسبت به مسعود دگرگون گشت ومن به این مرد بزرگ اقتدا کردم.
آقای ریگستانی می گویدکه این گونه رفتار مسعود با یک اسیر دشمن خارجی، در تاریخ جهان شاید کم اتفاق افتاده باشد. بعد از سپردن کلاشینکوف به سرباز روسی، بسیاری از یاران مسعود از وی خواستند که ازین اعتماد عجیب خود منصرف شود اما مسعود هر بار از موقف خود دفاع می کرد و می گفت:
نگران نباشید، او پسر خوبی است!
ریگستانی می افزاید که درآن دوره ما نمی دانستیم که مسعود از قبول این گونه خطرات مسلم چه می خواست؟ اما حالا می دانیم که او در واقع تاریخ می ساخت. علاوه برآن، چنین رفتاری در تاریخ جنگ ها و تاریخ زنده گی عیاران بزرگ، درجوامع و فرهنگ های بشری و سردارانی فاتح که دشمنان شان را به اسارت می کشیدند، سابقه نداشته است.
اسلام الدین بعد از آن که در جمع بادیگارد های مسعود انجام وظیفه می کرد، مدتی در زندان معروف "چاه آهو" ( در بخش های بالایی دره پنجشیر، دره ای فرعی وجود دارد به نام دهن ریوت. در داخل این دره فرعی محلی به نام چاه آهو وجود دارد. مسعود زندانی درین منطقه ساخته بود که جواسیس خطرناک و زندانی هایی را که جرایم سنگین داشتند، به آن جا منتقل می کردند. این زندان شهرت زیادی درمیان مردم به ویژه دستگاه اطلاعاتی و استخباراتی دولت کمونیستی پیدا کرده بود. نام زندان چاه آهو معادل هول و ترس بود. حسین فخری نویسنده، درهمان سال های نخست، داستانی نوشته است به نام ملاقات درچاه آهو که دو عامل حکومت را در اسارت مسعود نشان می دهد.)به حیث سرباز نگهبان بالای زندانی ها نیز کار می کرد. مشتاق رئیس اداره ضد جاسوسی مسعود می گویدکه این سرباز درنظم و انظباط نظیر نداشت. یک شب به منظور بررسی و تفتیش قرارگاه ها از دفتر بیرون آمدم. آهسته از در زندان چاه آهو به جمع سربازان پا گذاشتم. دیدم شماری از مجاهدین اداره زندان دور هم نشسته اندو با هم بازی ورق (فیسکوت) می کنند. اسلام الدین نیز اسلحه خود را روی شانه انداخته و بالای سرشان ایستاده بود و صحنه قطعه بازی را تماشا می کرد. برای آن که او را غافلگیر کنم، آهسته از عقب، روی پایش پا گذاشتم. اسلام الدین همین که پشت سرخود را نگاه کرد ، تعادل خود را از دست داد و از بیم مجازات غش کرد و بیهوش شد. از نظر وی، کسی که حین انجام وظیفه نظامی از سوی افسر مافوق، به بی اعتنایی و کمبود مسئولیت پذیری ملزم شود، مجازات سختی در انتظارش خواهد بود.
به نظر می رسد که مسعود درانسان شناختی خویش اطمینان داشت و تمامی نظریه ها وشک وتردید ها در باره اسلام الدین را نادیده گرفت.
مشتاق می گوید: یک سرباز دیگر روسی نیز از سوی مجاهدین به اسارت در آمده بود. مسعود به این سرباز روسی توجه چندانی نکرد. این سرباز که وابسته به سازمان کی ،جی،بی بود، نگاه هایی مشوش و حالتی بی اعتماد داشت. درسیمایش، فرصت طلبی و تمایل به انجام کاری شتاب زده و خطرناک موج می زد. او را به فرمانده منطقه پریان ( پریان یکی از شهرک های پنجشیر که درمنتهی الیه دره قرار دارد.)به نام نجم الدین پارنده تحویل دادند. قبل از آن یکی از مجاهدین سیلی سختی به صورتش زده بود. او سعی کرده بودکه سلاح را از دست یکی از آنان بقاپد و دیگران را گلوله باران کند. حتی موفق شده بود که دهان یک پهلوان را خون آلود کند. اودریک اقدام عجیب، به سوی یکی از مجاهدان پرید تا اسلحه او را بگیرد و به سوی دیگران حمله کند، اما از سوی چند نفر دیگر تحت کنترول درآمد و بدنش را با قنداق های تفنگ کوبیدند. این سرباز روسی تا آخرین لحظه با نگهبانان خود جنگید. وقتی مشاهده کردند که دیگر نمی توانند او را درکنترول خود داشته باشند، دست ها وپاهایش را با ریسمان بستند و او را کناری ایستاده کردند تا بعدا تیرباران شود. سرباز روسی هیچ اعتراضی نکرد و در چشم برهم زدن، هدف رگبار قرار گرفت و بر زمین غلتید.
حاجی رحیم و فرمانده حسین ، سرگذشت این سرباز روسی را چنین روایت می کنند:
حاجی رحیم در اوایل جوانی به جبهه پنجشیر پیوست وسال ها به حیث دستیار و فرد مورد اعتماد مسعود وظیفه اجرا کرد. وی اطلاعات گسترده ای از شخصیت "شیرپنجشیر" و رویداد های مرتبط با جنگ و دپلوماسی مسعود در اختیار دارد.
فرمانده حسین که به " حسین ماله " معروف است، از آوان جوانی به جبهه پنجشیر پیوست و درسنگرهای جهاد ومقاومت حضور داشت.
این سرباز روسی که آقای مشتاق در باره آن سخن رانده است، درسال 1364 خودش را با یک میل کلاشینکوف به مجاهدین مستقر در گذرگاه سالنگ تسلیم کرد. وی جوانی بلند بالا با موهای زرد و چشمان آبی شفاف بود که هر بیننده را به خود جلب می کرد. پوست صورت بیش از حد سفید بود و کم وبیش به زبان فارسی سخن گفته می توانست. وقتی مسعود در لحظه های اولیه در روستای ده پریان منطقه پریان با او مقابل شد، نگاهی از روی دقت و تردید به سویش افگند. او را به سوی خود طلبید و از وی چیزهایی پرسید. معلوم نشد که سرباز روسی به جواب مسعود چه گفته بود. مسعود ناگهان سیلی سختی به صورتش کوفت. سرباز فی الفور دست هایش را درمقابل صورت خود سپر ساخت ونوعی حالت دفاعی به خود گرفت. قبل از آن که مسعود واکنش دیگری از خود ظاهر سازد، نظامی روسی از حالت ایستاده ،خودش را رو به جلو به زمین انداخت. درست مانند سربازی که امرافسرمافوق را با سرعت عملی کرده باشد.
مسعود ازین حرکت متعجب شد وگفت:
فکر می کنم که این یک سرباز عادی نیست!
او گفت: این سرباز چه گونه تسلیم شده است؟ فارسی هم حرف می زند و با دیگر نظامیان روسی شباهت چندانی ندارد. ناخن هایش کشیده شده و اندام هایش بسیار ورزیده وسفت است!
او کرام الدین ( مشهور به سارنوال کرام ) را حضور خود طلبید ودر باره تشخیص هویت ومأموریت این سرباز به مشاورت نشست.  دستوراکید صادر شد که از نظامی یادشده با دقت مواظبت شود تا تفنگی به دستش نیفتد و یا خود را به دریا نیاندازد. مسعود گفت:
این سرباز کاملا طور دیگری آموزش دیده است وباید به شیوه خود کا،جی، بی از وی اعتراف گرفته شود. یک نوع شکنجه درکا،جی، بی معمول است که با استفاده ازقطرات آب صورت می گیرد. به طوری که روی یک نقطه بدن متهم، آهسته آهسته از بالا قطرات آب می چکد. مثلا برتارک سر، شقیقه، پیشانی و... این شکنجه فراتر از توان بشری است و هرآدم " سرشخ" را درهم می شکند. نوع دیگر شکنجه روسی این است که سر متهم را پیوسته میان آب فرو می برند و این عمل را تا آن جا تکرار می کنند که شخص ازمقاومت می افتد. اما این جا شوروی نیست. یک کشوراسلامی است و شریعت واصول دینی اجازه نمی دهد که با وی همان گونه رفتار شود.
مسعود رو به کرام الدین گفت:
تو در نقش یک فرد ناراضی و مخالف در اتاق وی وارد می شوی و با وی یک جا به سر می بری.
فرمانده حسین می گوید:
این سرباز روسی به ما گفت که "یک لنگه" فارسی حرف می زند. کار برد کلمات "یک لنگه فارسی" نشان می داد که وی فارسی را خیلی به درستی می تواند صحبت کند. چنان که بعد معلوم شد، وی مدتی را در جمع نظامیان روسی در ولایت هرات سپری کرده و ظاهرا به دین اسلام گرویده بود وسپس پایش به گذرگاه سالنگ کشیده شده بود. وقتی او را به پنجشیر منتقل کردیم، دست وپای خود را جمع می کرد و سعی داشت که روی بازوان خود، علامت صلیب ترسیم کند. مسعود گفت:
کسی که مسلمان می شود، حالت روانی اش عوض می شود و خیلی به ساده گی می توان نیات و شخصیت حقیقی او را از حرکات ورفتارش درک کرد. من که می بینم دررفتار ووجنات این سرباز علامتی ازتغییر معنوی به چشم نمی خورد.
پس از چند روز، کرام الدین اطلاع داد که این سرباز یکی از کارکشته ترین نظامیان تربیت شده کا، جی، بی است که در سخت ترین شرایط آموزش دیده و دربرابر هرنوع شکنجه وضربات بدنی و روانی توان مقاومت دارد. کرام به نقل ازسرباز توضیح داد:
او بعد از آن که کاملا باور مند شد که درهر حالت، اعدام می شود، از روی اجبار و یا آخرین مصلحت با من زبان مفاهمه پیدا کرد. روز های اول خیلی محتاط وخشمگین بود. من درنقش یک فرد مخالف مسعود کار سختی درپیش داشتم. او توضیح داد که از جانب سازمان اطلاعات شوروی مأموریت یافته است که از طریق افغانستان وپاکستان بتواند به اروپا برود. دراروپا (درکشور بلجیم) یک ایستگاه رادیویی که از سوی مخالفان حکومت شوروی اداره می شود، برضد نظام شوروی برنامه پخش می کند. مأموریت من آن است که به نام سرباز مسلمان شده شوروی، به کمک مجاهدان افغان، از طریق پشاور به اروپا برسد واز آن جا خودش را به حیث یک ناراضی شوروی به کارکنان ایستگاه رادیویی ضد شوروی نزدیک کند. پس روی همین علت من چندی تحت آموزش های سنگین قرارگرفتم که در برابر هرنوع مانع و خطرمقابله کنم و در برابر هرگونه شکنجه و فشار ایستاده گی کنم. درجریان آموزش های ویژه در شوروی، گاه به وسیله چرخبال به یک جنگل مخوف فرود آورده شدم که جایگاه مارها و جانوران خطرناک بود و من باید با مقابله و مقاومت، با هرنوع حمله مار و جانوران وحشی مقابله کرده و زنده گی خود را حفظ می کردم. من در وضع خوفناک جنگل تاریک چند روزی به سر بردم و گاه مجبور می شدم که برای زنده ماندن ازحملات حیوانات وحشی به درخت ها پناه ببرم واز گیاهان طبیعی رفع گرسنه گی کنم. بعد زیر شکنجه رفتم و برای آن که آزمایش واقعی پس بدهم، ناخون هایم را انبر کشیدند و جلو چشمانم روی میز گذاشتند. سنگ ها را به دهان می گرفتم و با هرنوع فشار می جنگیدم. وقتی دوره آزمایش وآموزش تمام شد، به افغانستان فرستاده شدم که از طریق جبهه پنجشیر به پشاور راه یابم.
سرباز روسی در باره این که چرا کی،جی، بی، ترجیح داد که از طریق پنجشیر به پاکستان راه یابد، چنین گفت:
شوروی ها می دانند که مسعود اسیران را نمی کشد. خصوصا کسانی را که مسلمان شده باشندو به رضای خود شان تسلیم سربازان وی شده باشند.
کرام الدین افزود:
این نظامی روسی حالا با من یک نوع درد مشترک و زبان مشترک پیدا کرده است. شاید هم چنین نیست و می داند که تاکتیک وی چندان بالای مجاهدان پنجشیر کارگر نیافتاده است و یقین پیدا کرده است که اعدام می شود. او به من می گوید که نظام شوروی یک قدرت پایدار و جاودانه است وهرگزازپا نمی افتد. این نظام کانکریت زیر خاک است وهیچگاه درهم شکسته نمی شود. بیا من وتو ازین جا برویم. سرنوشت ما با هم شباهت دارد. من خواهری دارم که با تو عروسی کند. مرا کمک کن که هر دوازین جا رهایی یابیم. من برای رخنه به ایستگاه رادیویی ضد شوروی در بلجیم پنجشیر را انتخاب کردم و کا، جی، بی گفته است که مسعود اسیران و تسلیم شده ها را نمی کشد و رها می کند. آمدن من به پنجشیر اجتناب ناپذیر بود. کا، جی،بی به من اعلام کرد که سفر به پنجشیر، پرماجرا و راه رسیدن به بلجیم، مأموریتی خطرناک است. هشتاد درصد احتمال مرگ تواست. اما اگر از پذیرش این مأموریت اجتناب کنی، احتمال آن زنده گی ات را از دست بدهی ، صد درصد خواهد بود.
حاجی رحیم می گوید:
بعد ازین ماجرا، مسعود دستور اعدام سرباز روسی را صادرکرد. من و تاج الدین او را به طور دست بسته و محتاط از پناه گاهش بیرون کردیم و به سوی ناحیه ای موسوم به "واخی" روانه شدیم. مکان اعدام را مشخص کردیم. درین حال تاج الدین می خواست که از من پیشدستی کند و با کشتن سرباز روسی، خودش را غازی بسازد؛ اما من او را موقع ندادم و از چند قدمی، او را به رگبار بستم. سرباز روسی چیغ زد و برزمین افتاد.
این ماجرا در نوع خود کاملا با رفتار مسعود با اسیران تفاوت داشت. ما تا هنوز درک نمی کنیم که مسعود چرا این سرباز روسی را به طور عاجل اعدام کرد؟
ریگستانی می گوید:
گاهی مسعود چهره متفاوتی از خود ظاهر می ساخت ودر برابر حوادث از خود واکنش نشان می داد. حوادثی که ممکن بود بارها درگذشته اتفاق افتاده بود اما مسعود در مقابله با آن شدت عمل نشان نداده بود. او می توانست که سرباز روسی را به اسارت خود نگهدارد و درمواقع مناسب، با زندانیان وابسته به خویش مبادله کند. نوع دیگررفتار مسعود درسال 1374 درشهرک جبل السراج دربرابر یک دسته ازآدم ربایان پنجشیری به مشاهده رسید. شش تن جوان مردی را به قتل رسانیده و موترش را ربوده بودند. مسعود بعد از آن عاملان قتل را بازداشت کرد به زودی شرایطی را فراهم کرد که آنان  به زودی تیرباران شدند. درحالی که درکابل و دیگر مناطق، جنایاتی به مراتب بالاتر از آن اتفاق می افتاد که با شدت عمل حکومت مجاهدین رو به رو نمی شدند. 
مشتاق می گوید:
مسعود اسیران روسی را به اداره تحقیق و زندان تحویل نمی داد و نزد خودش نگهمیداشت. فقط یک بار هشت تن از سربازان روسی را به اداره تحقیق روانه کرد. من گواهی می دهم که درحضور خودم، همه شان رها شدند. سربازان تاجکی که به دام مجاهدین می افتادند، در نخستین لحظات بلند می گفتند:
لااله الا الله محمد رسول الله
ما در نوبت های متفاوت، سربازان تاجکی را رها کردیم وآن ها را در گذشتن مرز از طریق بندر ایری تام (حیرتان)  و قزل قلعه (شیرخان بندر) یاری رسانیدیم. 
( نام اصلی حیرتان، ایری تام است که اتاق تنها معنی می دهد و واژه ترکی است)
واقعه دهم :
منبع: مشتاق
اعدام جاسوس
زماني كه احمد شاه مسعود بعد از سال 1362 خورشيدي ، پايگاه سازي چريكي در خارج از پنجشير را آغاز کرد، تهاجم استخباراتي شوروي و دولت كارمل به سوي پنجشير نیز به طور وسيع دامنه پيدا كرد. در دوره آتش بس مؤقت با ارتش شوروي ، اجراي شعار خاموش و اعلام ناشده ي ايجاد « چند پنجشيرديگر» در دستور كار مسعود قرار گرفته بود. او براي يك جنگ فرسايشي مداوم آماده گي مي گرفت و تشخيص داده بود كه وادي پنجشير در مواقع دشوار به آساني از سوي ارتش شوروي و دسته هاي محلي وابسته به حزب اسلامي درمحاصره قرار مي گيرد وتمركز بر پنجشير، مي تواند سرنوشت اين جبهه را با خطر بزرگ مواجه كند. به اين ترتيب، ارتش شوروي و افغان ازين نوع تحركات مسعود آگاهي داشتند و رخنه جواسيس به هدف تثبيت نقاط حساس و كليدي پايگاه ها درداخل پنجشير و خارج از آن، پيوسته فزوني مي گرفت.
در همين دوران شخصي را بازداشت كرديم كه عوض نام داشت. او در نخستين دقايق تحقيق اعتراف كرد كه از سوي اداره خاد كابل مأموريت داشته است كه كليه پايگاه هاي جنگي مسعود را در سراسر دره و خارج از آن تثبيت كرده و گزارش آن را به خاد  تحويل دهد.
اين شخص كه بدون هيچ مقاومتي از مأموريت خود پرده برداشت، از نظر من عامل مهمي به حساب نمي آمد. مسعود در جايي بسيار دور از قرارگاه من حضور داشت. درآن زمان به غير از برخي فرماندهان ارشد، ساير مجاهدان وازجمله خودم تجهيزات مخابراتي در اختيار نداشتيم. پس نامه نوشتم و پيكي به راه افتاد تا آن را به مسعود برساند.
در نامه توضيح دادم كه فرد بازداشت شده، از لحاظ رواني يك شخص ساده و مسن است و دست كم 55 سال عمر دارد و از اعمال خود ندامت مي كشد. پاسخ مسعود به زودي به دستم رسيد. او نوشته بود:
 رهايش كنيد كه برود و دو باره به اين جا برنگردد.
من عوض را از زندان بيرون كشيدم و گفتم : از همان راهي كه آمده بودي، بي آن كه عقب نگاه كني، خودت را ازين جا گم كن!
چند روز بعد از آزادي عوض نام، نقاط استراتيژيك وپايگاه هاي محوري وادي پنجشير به وسيله جنگنده هاي شوروي به سختي بمباران شدند. اين حمله به حدي غافلگيرانه و دقيق بودند كه در نتيجه آن حداقل 35 تن از مجاهدين كشته شدند.
مسعود به من اطلاع داد كه اين حادثه بعد از آزادي همان فرد مظنون روي داده است. پرسيدم:
 آيا اين بمباران بر اساس اطلاعات جمع آوري شده از سوي عوض نام انجام گرفته است؟
مسعود گفت: آری ... شبكه هاي كابل اطلاع داده اند كه اين فاجعه بربنياد اطلاعات گرد آوري شده از همين شخص، روي داده است.
من فكر نمي كردم كه شخص احمق و ساده ي مانند عوض، آن قدر در استخبارات شوروي و خاد مقرب باشد كه براساس نقشه هاي او دست به يك چنين اقدامي بزنند. مسعود گفت كه كشف نقاط و نقشه عمليات از سوي همين شخص براي مجريان خاد داده شده است.ازين كه اين شخص، به آساني از چنگ ما در رفته بود، معذب بودم.
مدتي ازين حادثه سپري شد که ناگهان اطلاع رسيد كه همين فرد دو باره وارد قلمرو جبهه شده است. بدون تأخير عوض را بازداشت كرديم.
او را درمحل مخصوصي آورديم كه از چندي به اين سو درآن به سر مي بردم. اين محل عقب يك سنگ بزرگ بود كه به جاي پناه گاه از آن استفاده مي كرديم. مدتي پيش درهمين نقطه كوهي، مراسم عروسي من نيز انجام گرفته بود. طبیعت اين جا به حدي وحشي و درعين حال طبيعي و خلوت بود كه روزانه موش ها و چلپاسه هاي كوهي موسوم به "كربش" از دست من  آب و دانه مي خوردند.
عوض را تحت شكنجه گرفتم و به زودي دهانش باز شد. او اعتراف كرد كه بمباران پايگاه هاي پنجشير بعد از آن انجام شد كه من نقشه تمامي نقاط قابل بمباران را به خاد تحويل دادم. او گفت كه حتي كميته تحقيق را هم تثبيت موقعيت كرده بودم.
از وي سوال كردم كه بعد از حمله هوايي بر تاسيسات پنجشير چرا دوباره به پنجشير آمدي؟
البته اين سوال من چندان منطقي نبود. زيرا او خودش اهل دره پنجشير بود. نود درصد جواسيس و آناني كه براي كشتن مسعود با شبكه هاي خاد همكاري كردند، اهل پنجشير بودند. يكي از مهارت هاي خاد اين بود كه فعالان و آدم كشان را از ميان خود پنجشيري ها انتخاب مي كرد وبراي انجام مأموريت اعزام مي نمود. عوض جواب داد:
اين بار براي تثبيت خسارات آمدم كه آيا بمباران هوايي دقيقا هدف ها را زده است ويا نه؟
گفتم: دست آوردهايت بد نيست. 35 نفر كشته شده است، بس نيست؟
عوض خاموش بود.
پرسيدم: مسئولان خاد خبر نشدند كه در اثر نقشه هاي تو 35 نفر مجاهد تلف شده اند؟
چشم هايش گرد شدند.
گفتم: رئيس هاي خاد، اين بار اشتباه كردند كه ترا براي تثبيت خسارات روان كردند. حماقت خودت نيز زياد است. در مرحله اول گرفتارت كردم. اعتراف كردي و بعد از رهايي نقشه دادي و بمباران شديم. چطور جرئت كردي كه دو باره با پاي خودت به سوي مرگ برگردي؟
مجازات مجرمان متكرر، اعدام بود. مسعود هیچ گاه به اعدام جواسیس بدون حکم دادگاه رضا نمی داد.

No comments:

Post a Comment